تپانچهی پنهان
دیروز پرندهای را دیدم
که در بالهایش اسیر شده بود
بالهایش او را
از این پشت بام به آن پشت بام میبُردند
مردی که در اتومبیلِ گران قیمتش زندانی بود
در خیابانها چرخانده میشد
زنی که حبس شده بود
در قعر کیف دستیاش
مدام چیزهای تازه میخرید
تا سیاهچالش را زیباتر کند
با صدایت نردبانی بساز
بالا برو
و خورشید را صدا بزن
بپرس:
چگونه میرود
آنکه ایستاده است
با چشمهایم
میایستم رو به روی آینه
چشمهایم که ایستادهاند و میروند
من چند مرد را در لباسهای چروکیدهام
چند مرد را در پوست کهنهام
و چند خورشید را در سرم زندانی کردهام
که کسی صدایشان را نمیشنود
مرزیست میان زندانی و زندانبان
مرزیست میان کارگر و کارفرما
مرزیست میان آن زن و مرد
که همدیگر را در آغوش کشیدهاند
مرزی میانِ همه چیز است
و صدای هیچکس به هیچکس نمیرسد
پوست تنم مرزیست
که مرا از جهان جدا کرده است
مرزی که خودم را از خودم جدا کرده است
آنقدر جدا که صدایم به خودم نمیرسد
و آدمهایی بیرون از من اسلحه برداشتهاند
آدمهای درونم را میکُشَند
بیرون میروم از لباسهایم
بیرون میروم از پوست تنم
سفر چیست
جز رفتن از سلولی به سلولی دیگر؟
قفسم را زیر بالهایم پنهان کردهام
تپانچهام را در سینهام
و هر ثانیه
بیمارستانی در شقیقههایم خمپاره میخورَد
خون جاری شده بر شانهها
خون جاری شده بر سینهام
خون از نهرهای کف دستهایم بیرون میزند
کف دستهایت را نگاه کن
جهان از کف دستهای ما جوانه زده است
جهان لوبیای سحر آمیزیست
حدا از کفِ دستهای ما بالا رفت
حدا از کف دستهای ما به خدایی رسید
ماندهام مَردُم
این همه پینه را کجا پنهان میکنند
که خدا از قنوتهایشان به وحشت نمیافتد
حرفهایم بالهای مناند
من در بالهایم اسیر شدهام
و آنقدر از مرزی به مرزی دیگر میروم
تا سیارهی زمین در خودش مچاله شود
وطن
واژهی خندهداریست
برای پرندهای که در قفس به دنیا آمده
دستت را دراز کن
سیارهی زمین را بردار و
از جهان پرتاب کن بیرون
پوریا پلیکان