قطاری که بارها به مقصد رسیده است
رادیو میگوید:
«ابری در آسمان نیست
و برفی که میبینید
معلوم نیست از کجا میآید»
میخوابم و
بیدار میشوم
زندگی ادامه دارد
و قطاری که بارها به مقصد رسیده است
دست از دویدن برنمیدارد
در راهروی قطار ایستادهام
از پنجره
سرم را میبینم
که غلتزنان پیش میآید
دستهای قطار به ریل چسبیده است
دستهای زندگی به عشق
دستهای من به شعر
دستهای شعر به مرگ
پس چرا این قطار
ریل را رها نمیکند؟
به کافهای نمیرود
تا فنجانی چای بنوشد؟
شاید برفهای روی شانهاش آب شدند
دستی که این شعر را مینویسد
بارها مرده است
مردی که این شعر را مینویسد
جنازهایست که در حسرت مرگ میسوزد
کسی که این شعر را میخوانَد
.
.
.
هذیان روی هذیان
زندگی روی مرگ
مرگ روی زندگی
موج رادیو را عوض میکنم:
«هرچه زمین را دور میزنند
به جای تازه ای نمیرسند
برف
مقصدشان را پنهان کرده است»
رادیو فریاد میزند:
«دوندهها هرچه میدوند به پایان نمیرسند
به شروع میرسند»
من فکر میکنم
دستی جای ایستگاهها را تغییر داده است
دستی که دیگر از شانه قطع شده است
و ما در بینظمیِ بزرگی شناوریم
من فکر میکنم
من فکر میکنم
من…
و همچنان
از پنجرهی قطار
صورتم را میبینم
که لای ریل تکه پاره میشود
پوریا پلیکان