هر بار پنجرهی تختخواب را وا کنی
هر بار پنجرهی تختخواب را وا کنی
به کوچهای تاریک میرسی.
پسران شروری
که ماه را شکستهاند،
چند پنجره
که بین خواب و بیداری معلقاند،
خانههایی شبیه ایستگاه وُ
مَردمی
که برای عبور ساخته شدهاند.
لولای این پنجره برادر مرگ است
وَ از دستگیرهی آن
دو عروسک با موهای فر وُ چهرهی سیاه
آویزان شدهاند.
دو عروسک
که یک شب زنی
دارشان زد و رفت.
در انتهای کوچهی بیماه
جنازهی دو زن، نیمسوخته کنارِ ریل.
یکی تو
وَ دیگری پاهایت.
دود میکرد روی ریلهای تنت
قطاری که چراغش با مَکِشهای من روشن میشد
دود میکرد مثل سیگار.
قطار به راه افتاد وُ مسافران
تاولهایشان را لب پنجره پهن میکردند.
خونابهی سوختگی
لباسخواب تو را گرفت.
جوبهای یخ زده به پایههای تخت میرسند.
قطاری که روی تنت بوق میکشید
به شهر مرزیِ لبهایت رسید.
قطار را قورت بده
وَ بلیتها را به جایی دور بفرست؛
دور تا دور زمین را هم که دور بزنیم
باز به همین تخت میرسیم.
دست بردار از این خواب
پنجره را ببند.
پوریا پلیکان