مادرت داشت روی سرم چهارراه میساخت
از چهار راه
بوفالوها رسیدند وُ
سرم را با خاک یکسان کردند.
بوفالوها تو بودی
سرم را از چهار طرف
با خاک یکسان کردی.
مادرم توی سرم اسب یله کرد.
اسبها از مغزم خون میمکیدند وُ
در رگهایم تولیدِ مثل میکردند.
فِشنگ به دست رسیدی از راه
از اسب پیدا شدی وُ هفت تیرت را…
پرندهها از لای موهایم میگریزند
اسبها توی سرم میدوند
اسبها تویی
اسبها مادر من است
که پشتِ میز شام
که سرِ میز صبحانه
روی اعصابم یورتمه میرود.
اسبها این جماعتاند
که پس از شنیدنِ این شعر
برایم کف میزنند.
کفها روی آب میمانند
سنگها توی آب غرق میشوند
وَ ماه
حتی خیس نمیشود،
با اینکه یک سنگ است.
دریا تویی
سنگ منم
وَ ماه
کسی که از این فاجعه فاصله بگیرد.
در تو غرق میشوم
اسبها از سرم بیرون میریزند
شنا میکنند و از آب میگذرند.
اسبها از آب عبور میکنند
سنگها توی آب غرق میشوند.
وَ کفها از این شب
به شبِ شعرِ دیگری میروند
تا برای شاعرِ روی آبْ ماندهی دیگری
کف
کف
کف بزنند
دریا!
کاش لااقل جسدم را
به مردم پس نمیدادی.
سینههایش بوی مریم میداد
از انگشتهایش
حبهی انگور میچکید
باکره بود وُ به شهر رسید
شبها که ماه را میبوسید
پوستِ گونهاش کشیده میشد
درست مثل نانی که با دست
داری تکهاش میکنی
آن روز
من اولین مردی بودم
که سینهاش را بوییدم
سینههایش بوی مریم میداد
درها
محلِ عبورِ ارواح
توالت
دهانِ سگی
گیر افتاده در فاضلاب
تخت
تابوتی بدونِ سقف وُ
ملافه را که دیگر
روی هر مُردهای میکِشند.
به آینه نگاه کن
دهان اشیا باز مانده است:
_ «ما را نجات بده.»
به آینه نگاه میکنم
دهان تصویرم باز مانده است:
_ «مرا نجات بده.»
دستم را دراز میکنم
دستهایمان به هم میرسند
تا به دستهایش فکر کنم
ناخنهایش از آینه بیرون پریدهاند وُ
دارند سینهام را میخراشند.
به آینه نگاه کنی
انگار به جهان مردگان پا گذاشتهای
در شبی
که پدر خانه نیست.
خمپاره خورد بازار شهر
سایهبانِ میوهفروشی سوراخ شد وُ
آفتاب دارد بچههایم را پلاسیده می¬کند.
تَرکِش راه افتاده در عضلاتِ خیابان
به میدان رسید
خمپاره خورده میدان شهر
مجسمهاش را از تکههای سُرب ساختهاند
وَ این سرباز
هر بار گریه کند
تَرکِش میچکد روی زمین
میچکد روی زنی
که زیرِ سایهاش خوابید
روی پسری
که مَرد شد وُ نفهمید
پدرش مَرد بود یا پسربچه.
تَرکِش خورده خرمشهر
خون میچکد از تابلوها و میدانهایش
از بازوی مجسمهها
از یادوارههای جنگ
پشتِ دیوارهایشان را دیدهام.
چشمهای من میتوانند
آنسوی اجسام را ببینند.
اتاقهایشان
باغهایشان
استخرها وُ
حمامهایشان را دیدهام.
من از رازهایشان باخبرم.
گوشتِ قلبشان فاسد شد وُ
گونههایشان وَرَم کرد وُ
چشمهایشان به لانهی مارهای کوچک
تبدیل شده است.
آنها مردهاند.
سالها پیش مردند
وَ برای حملِ جسدهایشان
از تختخواب به میزگرد
از میزگرد به میزشام
از میزشام به تختخواب
نیاز به خودرویی با شیشههای مشکیست
تا مردمِ شهر به وحشت نیافتند.
کمک کن
آن سرِ این جنازه را بگیر
باید زودتر آن را به خاک تبدیل کنیم
مردهای دیگر در انتظار جایگاهِ اوست
چشمهای تو سوسوی دو ستارهاند
در سیاهیِ قرنِ بیست وُ یکم
دستهای تو به نرمیِ بالِ کبوتر
لبهای تو مثل چشمهای
نوشیدنیست
_ مثل چشمهای کشف شده
از لای هزار
جویِ آبِ تصفیه نشده _
با عطش
ردِ زنبورهایی را دنبال میکنم
که از روی گلهای دامنت پرواز کردند
وَ توی پستانهایت لانه میکنند
به طعمِ شیر و عسل میاندیشم
تو تنها راهِ نجاتِ من از شهر هستی
نیمی از من
مردِ دیگریست
مردی که دکمههای پیراهنش را باز میگذارد
متلک میاندازد به پیادهرو وُ
دست میکشد به اندامِ زنها
مُشت میزند به دماغ هرچه پلیس
مست میکند کنارِ فاحشهها
گُل میکِشَد با اراذلِ اوباش
وَ بالا میآورد
گوشتِ زنانی که خورده را
کنارِ جدولها
روی کاپوتهای گران قیمت
روی تلفن همراه
روی چراغهای راهنما
روی هرچه چراغ قرمز
نیمی از من با من فرق میکند
او بمب میگذارد توی واژههای مودبانهام
شلیک میکند
به سطرهایی با لحنِ اتو کشیده
نیمی از من
خسته شده از زندگی
خسته شده از خسته بودن
از واحدهای تجاری وُ مسکونی
او غار نشین است
مردی که هر صبح
_توی آینه _
چهرهی خیسش را جستجو میکنم
مردی که توی قاب گیر افتاده
وَ با خاموش کردنِ لامپ
نابود میشود
□
دیر شد اداره
باید با کراوات
خودم را حلقآویز کنم
تو فکر میکنی تنها یک بار همدیگر را دیدهایم
من این طور فکر نمیکنم
273 روز است
هر روز یک بار به تو فکر کردهام.
از پنجره به بیرون نگاه میکنم
ردپای تو به سمت خانهمان سبز میشود
سَرو میشود
به آسمان میرود
بر نوکِ آن ماه را پیچ میکنند.
ماه چهرهی توست که در آسمان لبخند میزند
وَ ابرهای تیره
موهای باز تو
که از آغوشِ باد دور ماند
باد او را با خود به صبح نَبُرد
پس هرگز سفید نشد.
از پنجره به بیرون نگاه میکنم
ردپای تو به سمت خانهمان سبز میشود
سَرو میشود
به آسمان میرود
بر نوک آن ماه را پیچ میکنند
ماه چشمهای توست
که در آسمان لبخند میزند.
چشمهای زنی در آسمان…
لبخند میزنی
لبخند میزنی
273 روز است به تو فکر میکنم وُ
تو لبخند میزنی.
حالا مطمئنم
273 روز دیگر هم
خیال تو را تووی سرم نگه دارم
تو به دنیا نخواهی آمد
و ردپای تو
یک قدم مانده تا خانهمان
سرو میشود
به آسمان میرود
بر نوکِ آن…
کاش پزشکی میتوانست
ماه را در سرم سقط کند.
اسبهای سفید
زنهای مهربانی هستند
که میتوانند بدون لباس
کنار دریا بدوند.
اسبهای سیاه
مَردهایی که میتوانند شیهه بکشند
مشت بزنند به آسمان
وَ نعلهایشان را به ستاره بدل کنند.
به صلابتِ گردن و بازوی اسب
روی شنها میدوی،
در هر قدم
یالِ بلندت
پخش بر چهرهی آسمان وُ
روی شانهات میخزد.
پخش بر چهرهی آسمان وُ
روی شانهات میخزد.
پخش بر چهرهی آسمان وُ
ساحل برای من خاموش وُ روشن میشود.
دریا همیشه به جایی میریزد
که سیارهی زمین کمی خم شده است
وَ خورشید
از جایی بلند میشود
که زمین کمی قوس برداشته.
چشم در چشم خورشید
چشمهایت از امواج عبور میکنند
ابرها را میشکافند وُ
از افق میگذرند
چشمهای تو از افق عبور میکنند
من در این دو آینه
نقشی از بینهایت
از باد و بیرنگی میبینم
امّا باد
ادامهی دامن توست
که رو به دریا ایستادهای.
فرشتگانِ سفید
مرغهای مهاجری هستند
که در دامن تو بزرگ شدهاند
بزرگ که شدند
از یقهات پرواز کردند به سرزمینی دور
به سرزمینی سرد
که با اسب نمیتوان رفت.
هر صبح
لباس تو در تلاقی گلوگاه
شیهه میکشد.
صدا میزند فرشتگان را
لباست را در آغوش میگیرم وُ
به شب فکر میکنم
به آوارگی ماه
ماهی که قبل از ماه شدن فرشته بود
وَ پشت هر پنجرهای میرفت
برای او دانه میریختند.
حالا پشت هر پنجرهای برود
پردهها زیباییاش را حبس میکنند.
پنجره به پنجره دلش میشکند
تا خودش را برساند به تو
وَ تو
بیخبر از ستارههایی
که از چشمهایش بر تنت
چکیدهاند
بیدار میشوی وُ
مثل یک اسب سفید
روی شنها پرواز میکنی.