دریا زیبایی بزرگی را پنهان کرده

دریا
زیبایی بزرگی را پنهان کرده
ماه از درون دریا بلند می‌شود
خورشید در درون دریا به خواب می‌رود
آسمانْ زیر پوست او راه می‌رود
اما آسمان
اما خورشید
اما ماه وقتی زیباست
که کنار تو ایستاده باشد.

دریا تا زمانی خودش را
_ مثل نهنگ _
روی ساحل پرت می¬کند
که تو روی آن نشسته‌ای.
همین که تووی آب برویم
آب آرام خواهد گرفت.

دریا زیبایی بزرگی را پنهان کرده
چهره‌ی تو گنجی‌ست
که دزدان دریایی
قرن‌ها دنبال آن می‌گشتند.

برف‌ها پشت شیشه می‌رقصند

مثل کبوتری سفید
که از قفس آزاد شده باشد
ماه از قاب پنجره بیرون می‌رود.

شب
ذخیره‌ای از روز را اضافه آورده
دارد آن را با زمین قسمت می‌کند

آسمان از کیسه‌های بزرگِ خود
سفیدی
روی زمین پخش می‌کند.

نعش‌کشی خاکستری
جلوی ساختمان ایستاد
نورافکن یک دور
دور خودش چرخید
وَ دایره‌ای گرم روی اتومبیل پهن کرد.

برف‌ها پشت شیشه معلق‌اند
برف‌ها پشت شیشه
با صدای پیانو می‌رقصند

امشب عجیب دلت گرفته است
زیپ چشم‌هایت را کیپ کن
وَ دکمه‌های پتو را ببند
باید برای سفری برفی آماده بشویم
_ مثل یک کبوتر سفید
که از قفس آزاد شده باشد _
سفری سرد در راه است.

تابلوهای عریان

تو در تمام نقاشی­‌های مودیلیانی

تو در تمام نقاشی­‌های پیکاسو

_ حتی در تابلوی مودیلیانی­اش _

وَ در تمام نقاشی­‌هایی که نقاشانش را نمی‌­شناسم

حضور داشته­‌ای.

 

مهم نیست تابلوها عریان باشند

یا نباشند

هم عریانی‌­ات زیباست

هم بی‌­عریانی.

 

زیباییِ تمامِ زنانی

که در یک نقاشی جمع شده‌­اند

تویی.

 

اصلن تابلوها پُر باشند:

از گُل‌­های گوشت­خوارِ سرخ

دریاهای در حالِ رقص

کوه­‌هایی که نوکِ قلّه­‌هایشان

مزه­‌ی قند می­‌دهد،

عصاره­‌ی تمام طبیعت تویی.

 

تو را در موزه‌­ها گذاشته‌­اند

وَ در شیشه­‌ها حبس کرده‌­اند

موزه‌­ها من‌ام

وَ شیشه­‌ها قلبِ من.

 

تو آن زنی که چهره­‌ی نقاشی شده­‌اش

آن طرفِ میز نشسته است

وَ هرچه دستم را دراز می­‌کنم

نمی‌­رسد به گونه‌­اش.

 

زنی که دست­‌های نقاشی شده‌­اش

سال­‌هاست ثابت مانده‌­اند.

آنقدر که شبیه دو درخت شده‌­اند

در آن طرفِ رود.

 

تو آن زنی که موهایش رودخانه شد وُ

به دریا ریخت

 

همان زنی که چشم­‌هایش ستاره شد وُ

به آسمان رفت

گفتم: «این ستاره‌­ی من است!»

 

خوابیده‌­ام

وَ به این ستاره

_ که مال هیچ­کس نیست _

به این دو درخت

این رودخانه

به این تابلوی نقاشی فکر می­‌کنم

پس کِی به راه می­‌افتد این رود؟

ثابت ماندنْ روی آب

تنم را سنگین کرده

به سنگینی حبابی که بین دو سنگ گیر افتاده

نه می­‌ترکد

وَ نه بزرگ می­‌شود

 

مرا به دریا بدهید لطفن.

قلبم شبیه یک کشتی در خون شناور و…

قلبم شبیه یک کَشتی
در خون شناور وُ
چشم‌های تو مثل فانوس دریایی
راهنمای من شده‌اند.

خودم را به سوی ساحل می‌کِشَم
تو غروب می‌کنی
وَ با تمامِ بلندی‌ات
آوار می‌شوی روی سرِ من
و در انتهای افق
نطفه‌ی خون و نور با هم ادغام می‌شوند.

هنوز قسمتی از فرزند ما
زیرِ آب دفن مانده است
که فرزند دیگرمان ریشه می‌دواند
در دل آب
ریشه نهال می‌شود وُ باز
جایی در انتهای افق
ماه می‌روید

امّا این ماه من نیستم
تو نیستی
من فقط یک کشتی شکسته‌ام وُ تو
یک فانوس دریایی
که می‌توانم آن را به خورشید تشبیه کنم.

همه چیز برای مرگ مادر فراهم است

همه چیز برای مرگ مادر فراهم است
در آشپزخانه چاله کنده‌ایم
به طول دو
وَ عرض دو متر.

مورچه‌ها به صف ایستاده‌اند
وَ درخت‌های حیاط با دهانی باز
_ که از آن آب می‌چکد _
انتظار می‌کشند

همه چیز برای مرگ مادر فراهم است.
میهمان‌ها آماده‌اند به صف
زنان با آرایشی غمگین وُ
خط چشم‌های سیاه.
بوی کافور در هوا پرواز می‌کند.
خواهرم با چَنگ
تکه‌های صورتش را به آواز درمی‌آورد.

همه چیز برای مرگ مادر فراهم است.
پدرم برای میهمان‌ها
میوه‌هایی را آورده است
که مادر حسرتشان را می‌کشید.

همه چیز برای مرگ مادر فراهم است.
امّا او در اتاق‌ها قدم می‌زند
وَ نگران است
من فردا دیر به مدرسه نرسم.

عجب صبحِ قشنگی پرده‌­ها سایه ندارند

عجب صبحِ قشنگی

پرده‌­ها سایه ندارند

خورشید از تمام خانه طلوع کرده است.

از بالا زمین زیباست به پنجره خیره نمان

از بالا زمین زیباست
به پنجره خیره نَمان
شیرت را بنوش وُ
آن سوی پنجره را ببین.

مثلن همان رشته کوهِ نارنجی
او یک ظهر معشوقه‌ی من بود
که پشت به آفتاب خوابش بُرد.

یا همین درخت که چشم‌هایش رو به ما وُ
دست‌هایش رو به آسمان است
هنوز دوستم دارد.

چشم‌هایت را از شیشه جدا کن
به ابرها بچسبان
مهم نیست
به شکلِ کدام حیوان درآمده‌اند
نگاه کن که دیگر اشک نمی‌ریزند
مَردُم فریاد نمی‌کِشَند
به جای انسان
شاخه‌های گُل در پیاده‌رو راه می‌روند

در هر قطره‌ی شیر
تکه‌ای ابر پنهان شده
شیرت را بنوش
وَ از این قفسِ 65 متری پرواز کن.

دست‌های کوچک تو مثل برف

دست‌های کوچک تو مثل برف
لای انگشت‌هایم ذوب می‌شوند.

چشم‌هایت را نبند
وقتی تو را می‌بوسم.

چشم‌هایت دو دریچه به ماهی‌ست
که از لای شاخه‌ها می‌وزد.
سفیدیِ چشم‌های تو زمستان است

صدای له شدنِ برف‌ها در زیرِ پا
سرودی‌ست
که با دندانِ عابران هماهنگ شده.

عابران می‌دوند وُ
از سفیدیِ چشم‌های تو فرار می‌کنند.

از دست‌هایت که مثل برف
وَ اندامت
که مثلِ شاخه‌های درختان شکننده‌اند.

انگار سیبری با اعمال شاقه‌اش
عشق تو باشد.

مثل شومینه‌ای
که در حسرت هم‌آغوشی‌ات می‌سوزد
خودم را می‌بلعم آرام آرام

چشم‌هایت را نبند
وقتی تو را می‌بوسم
بگذار از چشم‌هایت
از دست‌های خودت بپرسم:

«آیا آزادی
جز بوسیدنِ تو لای برف‌هاست؟»

به دنیا پا گذاشتم از درون زخمی عمیق

به دنیا پا گذاشتم
از درون زخمی عمیق
جامانده از جنگی تن به تن.

از دنیا می‌روم
با زخمی عمیق
جامانده از جنگی تن به تن.

مردها
می‌میرند از زخم‌های عمیق
زن‌ها
مرد به دنیا می‌آورند.

من
آن منجی که ظهور نکرده
زندانی‌اش کرده‌اند.
دورش شعرهای لوله شده
میله شد
وَ در قفسه‌ی کتابخانه‌اش
ادیان قفسی جدا از فلسفه ساخته‌اند.

ای کاش کسی حرف‌های مرا باور می‌کرد
مَردهای قبیله
سلاح‌هایشان را زمین می‌گذاشتند
صلح بدون غرض اتفاق می‌افتاد
کسی پس از جنگ
تاوان نمی‌داد وُ
کسی پس از طلاق
غمگین نمی‌شد.

ما زوج‌های خسته‌ای بودیم
از ترسِ زخمی شدن
زهر نوشیدیم
وَ خودمان را به باندهای سفید
به تخت‌خواب
چسب زخم زدیم.

اینجا پرستارها به کُما رفته‌اند
وَ دکترها از دستگاه جمع‌آوری زباله
به دستگاهِ جمع‌آوری جنازه بدل شده‌اند.

کاش سرنگ‌هایشان را زمین می‌گذاشتند
کاش مَردم سلاح‌هایشان را زمین می‌گذاشتند
کاش کسی در ازای گُل
هدیه
یا رستوران
از دشمنش تقاضای عشق نمی‌کرد
تا جهان بدون انسان
اسب بدون سوار
ماهی بدون آکواریوم
وَ شاعر
بدون قفس به حیاتش ادامه می‌داد.

زمین نفسی راحت را سر می‌کشید
تا خون آخرین مرد
مرهمی شود
برای زخمِ عمیق گیاهان.

مثل سیبی کرم خورده
در ظرف شکیلی از میوه‌ها هستم
چقدر غریب افتاده‌ام
کاش کسی لهجه‌ام را می‌فهمید.

ای کاش در حینِ بوسه لب‌هایم را ببلعی

ای کاش در حینِ بوسه،
لب‌هایم را ببلعی
آرام
آرام
چانه‌ام را ببلعی
چشم‌هایم
مژه‌ها
موها وُ
گردن وُ
سینه‌ام را ببلعی
وَ تا انگشتِ کوچکِ هر پا
پیش بروی.
وَ ای کاش گلویِ گرمِ تو
لوله‌ای مستقیم
به رَحِم داشت
تا بعد از هر بوسه
نُه ماه در دلت زندگی می‌کردم.