اتوبوس راه افتاد
بخاری گس روی شیشه تار بسته است
ابرها به شکل عنکبوت
وَ ماه صد سال است
در دام عنکبوتها گیر افتاده.
میگذری از شب،
ستارهها
از کوچه،
خانهها
از میدان،
مجسمهها
وَ از جاده که میگذری،
کوهها روی سَرَت آوار میشوند.
انگار ستارهها بزرگتر شدهاند
انگار ستارهها میتوانند
روی سرت خراب شوند.
ای کاش اتوبوسها بال داشتند
میرفتیم بالای هرچه جاده و کوچه
تار را از صورت مهتاب برمیداشتیم
میکشیدیم روی کوهها
تا خراب نشوند
روی سرِ کسی
که در اتوبوس نشسته است
وَ دارد به جایی دور میرود.
راست گفتی مَرد
میتوانم با کلمه
دریا را به اتاق بیاورم
در آن پاور بزنم
ماهی بگیرم
یا شنا کنم.
البته میتوانم خفه شوم
چون شنا بلد نیستم
وَ تختخوابم به دردِ قایق شدن نمیخورد
پلک بزنم غرق شده است.
از کتابها هم
میتوان قایقِ کاغذی ساخت
چه آن را داستایفسکی نوشته باشد
چه پلیکان.
حتی سوررئالیستهای فرانسوی
نمیتوانند از بادام
قایق بیافرینند
آب که بیاید همه خیس میشوند.
راست گفتی مَرد
میتوانم برف را در تابستان احضار کنم
پنجرهها زار زار
عرق میریختند
خانهی ما گرسنه بود
نوشتم برف
موهای مادرم سفید شد
نوشتم باد
پدر لرزید
میخواستم بنویسم آفتاب
ترسیدم مگسها هجوم بیاورند وُ
هر گوشهی خانه را جنازهای متورم کند
تصمیم گرفتم
باقی عمر را مثل سه آدمبرفی سر کنیم
وَ آخرِ این شعر
دست از نوشتن برداشتم.
پای پیاده از اتومبیلها بگذری
هرجای خیابان خار روییده است
چراغهای راهنما اشک میریزند وُ
دودْ سفیدی چشمهایت را سیاه میکند.
صبح
به صبح
لای آگهیها مچاله بشوی
شب
به شب
کُنجِ اتوبوس
سرت را بین دو دست بگیری وُ
جان بدهی.
□
آپارتمانم را از کاه فرش کردهاند
ظرفشویی آبشخوریست
پُر از ظرفهای نَشُسته.
بشقابها رژیم گرفتهاند
میز ناهار خوری سبدیست
از کاه و یونجهی تازه.
اداره زمینیست شخم نخورده.
به ساعت بیدارباش!
کت و شلوار میبندم
سنگین تمام میشود برای شانههایم
امّا رئیس معتقد است
بدون ابزار نمیتوان شخم زد.
من برای شخم زدن
به محل کار میروم
وَ از همسرم
صاحبخانه شیر میدوشد.
البته مَردِ بزرگیست
دیروز
ظرفی به اندازهی زنده ماندنِ چند گوساله
باقی گذاشت.
آنقدر به نقطهای سفید خیره شدهام
که سیاهی چشمهایم خاکستری شدهاند
دراز کشیدهام
روی تنم نقاشی میکنی
تنم به نقشهای بدل شده
وَ مثل کتاب اطلس
سنگینی جهان روی دوش من است
اگر غَلت بزنم
کوههایی که روی شانهام کشیدهای
به زمین میخورند وُ
لبپَر میشوند
تو برای کوههایت بغض میکنی
دست روی سینهام بکِشَم
جنگلی به خطر میافتد
تو برای درختانت بغض میکنی
بغض در گلوی تو
مثل اسفنج است
در ظرفی که به آن آب اضافه میکنند
آب میخورد و بزرگ میشود
مثل کرهی زمین
که اگر آب نخورده بود
کوچکتر بود
بغضهای تو
به جای کوهها و جنگلها
روی اندام من بزرگ میشوند
وَ من کتاب اطلسم
سنگینی بغضهای تو روی دوش من است
شبِ پیش
زخمی بودی بر بازویم
که نمیگذاشت به پهلو بخوابم.
□
اجازه بده دوش بگیرم
میدانم که هستی
هر لحظه فشار نیاور
میخواهی چه چیز را ثابت کنی؟
اجازه بده لقمه به دهانم برسد
چرا با هر بار خم کردنِ آرنج
از شیرْ روی لبهایم رود میسازی؟
مثل رود
در تمام زندگیام جریان داشتهای
_ «خیلی خب، طعنه نزن
ما با هم برادریم
برادرِ دوقلو!
نه، اصلن من و تو یک نفریم»
به این زودی خوب نخواهی شد
_ «نه
گوش کن
سالها طول میکشد
تا زخمی به جای زخم تبدیل شود
مثل واکسنی که پدر و مادر
روی بازوی بچه جا میگذارند
مثل واکسنی…»
مثل واکسنی که هنوز
نمیگذارد به پهلو بخوابم؟
چشمهای زنی در آسمان لبخند میزنند
فرشته!
از پلهها پایین بیا
آسمانِ شهر عجیب غبار گرفته است
هیچ آیهای از سدِّ غبار عبور نمیکند
وَ من چیزی به غروب نماندهام
فرشته، خانهی ما عجیب دلتنگ است
لااقل روی سفره هنوز
کاسهای آب برای خنک شدن
وَ لقمهای نان برای گرما هست
به چه چیزِ آسمان دل بستهای؟
مگر ماه هم قرص نان میشود؟
گیرم قرص ماه، نان بشود
بدون دستهایم چه میکنی؟
با این دستهای کوچک
که نمیتوانی ماه را لقمه کنی
پایین بیا
بند به بند
انگشت به انگشت
سالهاست دستهایم
از پنجره تا آسمان نردبان شدهاند
دستهایم را بگیر فرشته
دارم پشت پنجره خشک میشوم
هر بار پنجرهی تختخواب را وا کنی
به کوچهای تاریک میرسی.
پسران شروری
که ماه را شکستهاند،
چند پنجره
که بین خواب و بیداری معلقاند،
خانههایی شبیه ایستگاه وُ
مَردمی
که برای عبور ساخته شدهاند.
لولای این پنجره برادر مرگ است
وَ از دستگیرهی آن
دو عروسک با موهای فر وُ چهرهی سیاه
آویزان شدهاند.
دو عروسک
که یک شب زنی
دارشان زد و رفت.
در انتهای کوچهی بیماه
جنازهی دو زن، نیمسوخته کنارِ ریل.
یکی تو
وَ دیگری پاهایت.
دود میکرد روی ریلهای تنت
قطاری که چراغش با مَکِشهای من روشن میشد
دود میکرد مثل سیگار.
قطار به راه افتاد وُ مسافران
تاولهایشان را لب پنجره پهن میکردند.
خونابهی سوختگی
لباسخواب تو را گرفت.
جوبهای یخ زده به پایههای تخت میرسند.
قطاری که روی تنت بوق میکشید
به شهر مرزیِ لبهایت رسید.
قطار را قورت بده
وَ بلیتها را به جایی دور بفرست؛
دور تا دور زمین را هم که دور بزنیم
باز به همین تخت میرسیم.
دست بردار از این خواب
پنجره را ببند.
برای ما شاید
برای او نه
مأمور است وُ معذور
برای آتش فرقی نمیکند
این برگهها
وعدههای کتاب مقدس باشند
یا خاطرات یک ستارهی پورن
برای ما شاید
امّا آتش
همه چیز را میسوزاند:
دفترِ شعرهای من
آلبومِ عکسهای تو
تعداد صبحهایی که من وُ تو
از یک خواب بیدار شدهایم
حولهای که چهرهی هر دوی ما را
به یک اندازه تَر میگذاشت
□
تَنِ من وُ تو
مثل دو ساعتِ دیواری
در نقابهای رسمیمان خشک شدهاند
دستت را بیانداز
دستت را تکان نده
برای تکان خوردنِ عقربهها
دیگر ثانیهای باقی نمانده است
هر بار با هم زمین میخوریم
احساس میکنم
مثل فنجانی خواهی شکست
کنارت مینشینم
مثل صندلی سکوت میکنی.
دامن سفید میپوشی
بدل میشوی به میزِ ناهار خوری
که تا زانو پاهایش را پوشانده است.
دارم میروم
به جایی فراتر از دامنِ سفید وُ فنجان وُ میز
به پارکِ رو به رو
پایِ درختِ چناری بنشینم
وَ شعر بخوانم
وقتی خشم توانست
از تو یک شیء بسازد
عشق حتما میتواند
از چنار یک زنِ زیبا بیافریند
زنجیرهایم را پاره کردهام
بندی به پایم نیست
وَ خطوطِ موازیِ روی پیراهنم
نمیتوانند ادای میلههای زندان را دربیاورند
دارم میروم به جایی دور
به جایی قبلتر از روز محاکمه
جایی که اسبها سخن بگویند
آدمها خاموش باشند
قبلتر از کشفِ آتش
صبحها اندامِ تو روشن باشند
ماه که میآید سایهروشن
موسیقی صدای سنگ است و باران
اسفند، خاکستر جامانده از صاعقه
فیلها جای تمام خدایان پرستش میشوند
کسی به جنگ خدای دیگری نمیرود
وَ این میشود:
«رازِ صلحِ جنگل»
□
جایی که اگر خورشید شدم
مطمئن باشم آفتابگردانها
عینکِ آفتابی نخواهند زد