خوش باش که پخته‌اند سودای تو دی (170)

خوش باش که پخته‌اند سودای تو دی
فارغ شده‌اند از تمنای تو دی

قصه چه کنم که به تقاضای تو دی
دادند قرار کار فردای تو دی

در کارگه کوزه‌گری کردم رای (171)

در کارگه کوزه‌گری کردم رای
در پایهٔ چرخ، دیدم استاد به پای

می‌کرد دلیر کوزه را دسته و سر
از کلهٔ پادشاه و از دستِ گدای

در گوشِ دلم گفت فلک پنهانی (172)

در گوشِ دلم گفت فلک پنهانی
«حکمی که قضا بُود، ز من می‌دانی؟»

در گردش خویش اگر مرا دست بُدی
خود را برهاندمی ز سرگردانی

زان کوزهٔ می که نیست در وی ضرری (173)

زان کوزهٔ می که نیست در وی ضرری
پُر کن قدحی، بخور، به من ده دگری

زان پیش‌تر ای صنم که در رهگذری
خاک من و تو، کوزه‌ کند، کوزه‌گری

گر آمدنم به خود بُدی، نآمدمی (174)

گر آمدنم به خود بُدی، نآمدمی
ور نیز شدن به من بُدی، کی شدمی؟

بِه زان نَبُدی که اندر این دِیر خراب
نه آمدمی، نه شدمی، نه بُدَمی

گر دست دهد ز مغز گندم، نانی (175)

گر دست دهد ز مغز گندم، نانی
وز مِی دو منی ز گوسفندی، رانی

با لاله‌رخی و گوشهٔ بستانی
عیشی بود آن، نه حد هر سلطانی

گر کار فلک به عدل سنجیده بُدی (176)

گر کار فلک به عدل سنجیده بُدی
احوال فلک جمله پسندیده بُدی

ور عدل بُدی به کارها در گردون
کی خاطر اهل فضل رنجیده بُدی؟

هان کوزه‌گرا بپای اگر هشیاری (177)

هان کوزه‌گرا بپای اگر هشیاری
تا چند کنی بر گِل مردم خواری؟

انگشت فریدون و کف کی‌خسرو
بر چرخ نهاده‌ای، چه می‌پنداری؟

هنگام صبوح ای صنمِ فرخ‌پی (178)

هنگام صبوح ای صنمِ فرخ‌پی
برساز ترانه‌ای و پیش‌آور می

کافکند به خاک صدهزاران جم و کِی
این آمدن تیر مَه و رفتن دی

راز آفرینش (1-15)

هر چند که رنگ و روی زیباست مرا 1

هر چند که رنگ و روی زیباست مرا
چون لاله، رخ و چو سَرْو، بالاست مرا
معلوم نشد که در طَرَب‌خانهٔ خاک
نقّاشِ ازل، بَهرِ چه آراست مرا؟

 


آورد به اِضطرارم اوّل به وجود 2

آورد به اِضطرارم اوّل به وجود،
جز حیرتم از حیات چیزی نفزود،
رفتیم به اِکراه و ندانیم چه بود
زین آمدن و بودن و رفتن مقصود!

 


از آمدنم نبود گردون را سود 3

از آمدنم نبود گردون را سود،
وز رفتن من جاه و جلالش نفزود؛
وز هیچ‌کسی نیز دو گوشم نشنود،
کاین آمدن و رفتنم از بهر چه بود!

 


ای دل تو به ادراکِ معمّا نرسی 4

ای دل تو به ادراکِ معمّا نرسی،
در نکتهٔ زیرکانِ دانا نرسی؛
اینجا ز می و جام بهشتی می‌ساز،
کانجا که بهشت است رسی یا نرسی

 


دل سِرّ‌‌ِ حیات اگر کَماهی دانست 5

دل سِرّ‌‌ِ حیات اگر کَماهی دانست،
در مرگ هم اسرار الهی دانست؛
امروز که با خودی، ندانستی هیچ،
فردا که ز خود رَوی چه خواهی دانست؟

 


* تا چند زنم به روی دریاها خشت 6

* تا چند زنم به روی دریاها خشت،
بیزار شدم ز بت‌پرستان و کُنِشْت؛
خیام که گفت دوزخی خواهد بود؟
که رفت به دوزخ و که آمد ز بهشت؟

 


اسرار اَزَل را نه تو دانی و نه من 7

اسرار اَزَل را نه تو دانی و نه من،
وین حرفِ معمّا نه تو خوانی و نه من؛
هست از پس پرده گفت‌وگوی من و تو،
چون پرده برافتد، نه تو مانی و نه من.

 


این بحرِ وجود آمده بیرون ز نهفت 8

این بحرِ وجود آمده بیرون ز نهفت،
کس نیست که این گوهرِ تحقیق بِسُفْت؛
هرکس سخنی از سَرِ سودا گفته‌است،
زان روی که هست، کس نمی‌داند گفت.

 


اَجرام که ساکنان این ایوان‌اند 9

اَجرام که ساکنان این ایوان‌اند،
اسبابِ تَرَدُّدِ خردمندان‌اند،
هان تا سرِ رشتهٔ خِرَد گُم نکنی،
کانان که مُدَبّرند سرگردان‌اند!

 


دوری که در [او] آمدن و رفتنِ ماست 10

دوری که در [او] آمدن و رفتنِ ماست،
او را نه نهایت، نه بدایت پیداست،
کس می‌نزند دمی درین معنی راست،
کاین آمدن از کجا و رفتن به کجاست!

 


دارنده چو ترکیبِ طِبایع آراست 11

دارنده چو ترکیبِ طِبایع آراست،
از بهرِ چه اوفْکَنْدَش اندر کم‌وکاست؟
گر نیک آمد، شکستن از بهرِ چه بود؟
ور نیک نیامد این صُوَر، عیب کراست؟

 


آنان ‌که محیطِ فضل و آداب شدند 12

آنان ‌که محیطِ فضل و آداب شدند،
در جمعِ کمال شمعِ اَصحاب شدند،
رَه زین شبِ تاریک نبردند به روز،
گفتند فسانه‌ای و در خواب شدند.

 


* آنان‌ که ز پیش رفته‌اند ای ساقی 13

* آنان‌ که ز پیش رفته‌اند ای ساقی،
در خاکِ غرور خفته‌اند ای ساقی،
رو باده خور و حقیقت از من بشنو:
باد است هر آن‌چه گفته‌اند ای ساقی.

 


* آن بیخبران که دُرّ‌ِ معنی سُفتند 14

* آن بیخبران که دُرّ‌ِ معنی سُفتند،
در چرخ به انواعْ سخن‌ها گفتند؛
آگه چو نگشتند بر اَسرارِ جهان،
اول زَنَخی زدند و آخر خفتند!

 


گاوی است بر آسمان قَرینِ پروین 15

گاوی است بر آسمان قَرینِ پروین،
گاوی است دگر نهفته در زیر زمین؛
گر بینایی، چشمِ حقیقت بگشا:
زیر و زَبَرِ دو گاو مشتی خر بین.