شاعران قدیم
چِل سال بیش رفت که من لاف میزنم
کز چاکرانِ پیرِ مُغان کمترین منم
هرگز به یُمنِ عاطِفَتِ پیرِ مِی فروش
ساغر تُهی نشد ز مِیِ صافِ روشنم
از جاهِ عشق و دولتِ رندانِ پاکباز
پیوسته صدرِ مَصطَبِهها بود مَسکَنَم
در شانِ من به دُردکَشی ظَنِّ بَد مَبَر
کآلوده گشت جامه، ولی پاکدامنم
شهبازِ دست پادشهم، این چه حالت است؟
کز یاد بُردهاند هوایِ نشیمنم
حیف است بلبلی چو من اکنون در این قفس
با این لسانِ عَذب، که خامُش چو سوسنم
آب و هوای فارس عجب سِفله پرور است
کو همرهی؟ که خیمه از این خاک بَرکَنَم
حافظ به زیرِ خرقه قَدَح تا به کِی کشی؟
در بزمِ خواجه پرده ز کارَت برافکنم
تورانشهِ خجسته که در من یَزیدِ فضل
شد مِنَّتِ مَواهب او طوقِ گردنم
عمریست تا من در طلب، هر روز گامی میزنم
دستِ شفاعت هر زمان در نیک نامی میزنم
بی ماهِ مِهرافروزِ خود، تا بُگذَرانَم روزِ خود
دامی به راهی مینهم، مرغی به دامی میزنم
اورنگ کو؟ گُلچهر کو؟ نقشِ وفا و مِهر کو؟
حالی من اندر عاشقی، داوِ تمامی میزنم
تا بو که یابم آگهی از سایهٔ سَروِ سَهی
گلبانگِ عشق از هر طرف، بر خوش خرامی میزنم
هرچند کـآن آرامِ دل، دانم نبخشد کامِ دل
نقشِ خیالی میکشم، فالِ دوامی میزنم
دانم سر آرد غُصِّه را، رنگین برآرد قِصِّه را
این آهِ خون افشان که من، هر صبح و شامی میزنم
با آن که از وی غایبم، وز مِی چو حافظ تایبم
در مجلسِ روحانیان، گَه گاه جامی میزنم
بی تو ای سروِ روان، با گل و گلشن چه کنم؟
زلفِ سنبل چه کشَم عارضِ سوسن چه کنم؟
آه کز طعنهٔ بدخواه ندیدم رویت
نیست چون آینهام روی ز آهن، چه کنم؟
برو ای ناصِح و بر دردکشان خرده مگیر
کارفرمایِ قَدَر میکند این، من چه کنم؟
برقِ غیرت چو چُنین میجَهَد از مَکمَنِ غیب
تو بفرما که منِ سوخته خرمن چه کنم؟
شاهِ تُرکان چو پسندید و به چاهم انداخت
دستگیر ار نشود لطفِ تَهَمتَن چه کنم؟
مددی گر به چراغی نکند آتشِ طور
چارهٔ تیرهشبِ وادی ایمن چه کنم؟
حافظا خُلدِبَرین خانهٔ موروثِ من است
اندر این منزلِ ویرانه نشیمن چه کنم؟
من نه آن رندم که تَرکِ شاهد و ساغر کنم
محتسب داند که من این کارها کمتر کنم
من که عیبِ توبهکاران کرده باشم بارها
توبه از مِی وقتِ گُل دیوانه باشم گر کنم
عشق دردانهست و من غَوّاص و دریا میکده
سر فروبُردم در آن جا تا کجا سر بَرکُنم
لاله ساغرگیر و نرگس مست و بر ما نامِ فِسق
داوری دارم بسی یا رب، که را داور کنم؟
بازکَش یک دَم عِنان ای تُرکِ شهرآشوبِ من
تا ز اشک و چهره راهت پُر زر و گوهر کنم
من که از یاقوت و لَعلِ اشک دارم گنجها
کِی نظر در فیضِ خورشیدِ بلنداختر کنم
چون صبا مجموعهٔ گل را به آبِ لطف شست
کج دلم خوان، گر نظر بر صفحهٔ دفتر کنم
عهد و پیمانِ فلک را نیست چندان اعتبار
عهد با پیمانه بندم، شرط با ساغَر کُنم
من که دارم در گدایی گنجِ سلطانی به دست
کِی طمع در گردشِ گردونِ دونپَرور کنم
گر چه گَردآلودِ فقرم، شرم باد از همتم
گر به آبِ چشمهٔ خورشید دامن تَر کنم
عاشقان را گر در آتش میپسندد لطفِ دوست
تنگ چشمم گر نظر در چشمهٔ کوثر کنم
دوش لعلش عشوهای میداد حافظ را، ولی
من نه آنم کز وی این افسانهها باور کنم
صَنَما با غمِ عشقِ تو چه تدبیر کنم؟
تا به کِی در غمِ تو نالهٔ شبگیر کنم؟
دل دیوانه از آن شد که نصیحت شِنَوَد
مگرش هم ز سرِ زلفِ تو زنجیر کنم
آن چه در مدتِ هِجرِ تو کشیدم هیهات
در یکی نامه محال است که تَحریر کنم
با سرِ زلفِ تو مجموعِ پریشانی خود
کو مجالی که سراسر همه تقریر کنم؟
آن زمان کآرزویِ دیدنِ جانم باشد
در نظر نقشِ رخِ خوبِ تو تصویر کنم
گر بدانم که وصالِ تو بدین دست دهد
دین و دل را همه دَربازم و توفیر کنم
دور شو از برم ای واعظ و بیهوده مگوی
من نه آنم که دگر گوش به تزویر کنم
نیست امّید صَلاحی ز فسادِ حافظ
چون که تقدیر چُنین است، چه تدبیر کنم؟
دیده دریا کُنَم و صبر به صحرا فِکَنَم
وَاندر این کار دلِ خویش به دریا فِکَنَم
از دلِ تنگِ گنهکار برآرم آهی
کآتش اندر گُنَهِ آدم و حوا فکنم
مایهٔ خوشدلی آنجاست که دلدار آنجاست
میکنم جهد که خود را مگر آنجا فکنم
بِگُشا بندِ قَبا ای مَهِ خورشید کُلاه
تا چو زلفت سَرِ سودا زده در پا فکنم
خوردهام تیرِ فلک، باده بده تا سرمست
عُقده در بندِ کَمرتَرکشِ جوزا فکنم
جرعهٔ جام بر این تختِ روان افشانم
غُلغُلِ چنگ در این گنبدِ مینا فکنم
حافظا تکیه بر ایّام چو سهو است و خطا
من چرا عِشرتِ امروز به فردا فکنم
دوش سودایِ رُخَش گفتم ز سر بیرون کُنَم
گفت کو زنجیر؟ تا تدبیرِ این مجنون کُنَم
قامتش را سرو گفتم، سر کشید از من به خشم
دوستان از راست میرَنجَد نِگارم، چون کنم؟
نکته ناسنجیده گفتم دلبرا معذور دار
عشوهای فرمای تا من طبع را موزون کنم
زردرویی میکَشَم زان طبعِ نازک، بیگناه
ساقیا جامی بده تا چهره را گُلگون کنم
ای نسیمِ منزلِ لیلی خدا را تا به کی
رَبع را برهم زنم، اَطلال را جیحون کنم
من که رَه بُردم به گنجِ حُسنِ بیپایان دوست
صد گدایِ همچو خود را بعد از این قارون کنم
ای مَهِ صاحب قران، از بنده حافظ یاد کن
تا دعایِ دولتِ آن حُسنِ روزافزون کنم
به عزمِ توبه سحر گفتم استخاره کُنَم
بهارِ توبه شِکَن میرسد چه چاره کُنَم؟
سخن درست بگویم نمیتوانم دید
که مِی خورند حریفان و من نِظاره کنم
چو غنچه با لبِ خندان به یادِ مجلسِ شاه
پیاله گیرم و از شوق، جامه پاره کنم
به دورِ لاله دِماغِ مرا عِلاج کنید
گر از میانهٔ بزمِ طَرَب کناره کنم
ز رویِ دوست مرا چون گلِ مراد شِکُفت
حوالهٔ سَرِ دشمن به سنگِ خاره کنم
گدایِ میکدهام، لیک وقتِ مستی بین
که ناز بر فلک و حکم بر ستاره کنم
مرا که نیست رَه و رسمِ لقمه پرهیزی
چرا ملامتِ رندِ شرابخواره کنم
به تختِ گُل بنشانم بُتی چو سلطانی
ز سنبل و سَمَنش، سازِ طوق و یاره کنم
ز باده خوردن پنهان مَلول شد حافظ
به بانگِ بَربَط و نِی، رازَش آشکاره کنم
حاشا که من به موسمِ گُل تَرکِ مِی کُنم
من لافِ عقل میزنم، این کار کِی کنم
مطرب کجاست تا همه محصولِ زهد و عِلم
در کارِ چنگ و بَربَط و آوازِ نِی کُنَم
از قیل و قالِ مدرسه حالی دلم گرفت
یک چند نیز خدمتِ معشوق و مِی کنم
کِی بود در زمانه وفا؟ جامِ مِی بیار
تا من حکایتِ جم و کاووسِ کِی کنم
از نامهٔ سیاه نترسم که روزِ حشر
با فیضِ لطفِ او صد از این نامه طِی کنم
کو پیک صبح؟ تا گلههای شبِ فِراق
با آن خجسته طالعِ فرخنده پِی کنم
این جانِ عاریت که به حافظ سپرد دوست
روزی رُخش ببینم و تسلیمِ وی کنم
روزگاری شد که در میخانه خدمت میکنم
در لباسِ فقر کارِ اهلِ دولت میکنم
تا کی اندر دام وصل آرم تَذَروی خوشخِرام
در کمینم و انتظار وقتِ فرصت میکنم
واعظِ ما بوی حق نشنید بشنو کاین سخن
در حضورش نیز میگویم نه غیبت میکنم
با صبا افتان و خیزان میروم تا کویِ دوست
و از رفیقان ره استمدادِ همت میکنم
خاکِ کویت زحمت ما برنتابد بیش از این
لطفها کردی بتا، تخفیفِ زحمت میکنم
زلفِ دلبر دامِ راه و غمزهاش تیرِ بلاست
یاد دار ای دل که چندینت نصیحت میکنم
دیدهٔ بدبین بپوشان ای کریمِ عیبپوش
زین دلیریها که من در کُنجِ خلوت میکنم
حافظم در مجلسی دُردیکشم در محفلی
بنگر این شوخی که چون با خلق، صنعت میکنم