تا چند اسیر عقل هر روزه شویم (126)

تا چند اسیر عقل هر روزه شویم
در دهر چه صد ساله چه یکروزه شویم

در دِه تو به کاسه می از آن پیش که ما
در کارگه کوزه‌گران کوزه شویم

چون نیست مقام ما در این دهر مقیم (127)

چون نیست مقام ما در این دهر مقیم
پس بی می و معشوق خطائیست عظیم

تا کی ز قدیم و محدث امیدم و بیم
چون من رفتم جهان چه محدث چه قدیم

خورشید به گِل نَهُفت می‌نتوانم (128)

خورشید به گِل نَهُفت می‌نتوانم
و اسرار زمانه گفت می‌نتوانم

از بحر تفکرم برآورد خرد
دُرّی که ز بیم سُفت می‌نتوانم

دشمن به غلط گفت که من فلسفی‌ام (129)

دشمن به غلط گفت که من فلسفی‌ام
ایزد داند که آنچه او گفت نی‌ام

لیکن چو در این غم‌آشیان آمده‌ام
آخر کم از آنکه من بدانم که کی‌ام

ماییم که اصل شادی و کان غمیم (130)

ماییم که اصل شادی و کان غمیم
سرمایهٔ دادیم و نهاد ستمیم

پستیم و بلندیم و کمالیم و کمیم
آئینهٔ زنگ خورده و جام جمیم

من می نه ز بهر تنگدستی نخورم (131)

من می نه ز بهر تنگدستی نخورم
یا از غم رسوایی و مستی نخورم

من می ز برای خوشدلی می‌خوردم
اکنون که تو بر دلم نشستی نخورم

من بی می ناب زیستن نتوانم (132)

من بی می ناب زیستن نتوانم
بی باده کشید بار تن نتوانم

من بنده آن دمم که ساقی گوید
یک جام دگر بگیر و من نتوانم

هر یک چندی یکی برآید که منم (133)

هر یک چندی یکی برآید که منم
با نعمت و با سیم و زر آید که منم

چون کارک او نظام گیرد روزی
ناگه اجل از کمین برآید که منم

یک چند به کودکی به استاد شدیم (134)

یک چند به کودکی به استاد شدیم
یک چند به استادی خود شاد شدیم

پایان سخن شنو که ما را چه رسید
از خاک در آمدیم و بر باد شدیم

یک روز ز بند عالم آزاد نیم (135)

یک روز ز بند عالم آزاد نیم
یک دمزدن از وجود خود شاد نیم

شاگردی روزگار کردم بسیار
در کار جهان هنوز استاد نیم