شاعران قدیم
گر دست دهد ز مغز گندم، نانی
وز مِی دو منی ز گوسفندی، رانی
با لالهرخی و گوشهٔ بستانی
عیشی بود آن، نه حد هر سلطانی
گر کار فلک به عدل سنجیده بُدی
احوال فلک جمله پسندیده بُدی
ور عدل بُدی به کارها در گردون
کی خاطر اهل فضل رنجیده بُدی؟
هان کوزهگرا بپای اگر هشیاری
تا چند کنی بر گِل مردم خواری؟
انگشت فریدون و کف کیخسرو
بر چرخ نهادهای، چه میپنداری؟
هنگام صبوح ای صنمِ فرخپی
برساز ترانهای و پیشآور می
کافکند به خاک صدهزاران جم و کِی
این آمدن تیر مَه و رفتن دی
هر چند که رنگ و روی زیباست مرا 1
هر چند که رنگ و روی زیباست مرا
چون لاله، رخ و چو سَرْو، بالاست مرا
معلوم نشد که در طَرَبخانهٔ خاک
نقّاشِ ازل، بَهرِ چه آراست مرا؟
آورد به اِضطرارم اوّل به وجود 2
آورد به اِضطرارم اوّل به وجود،
جز حیرتم از حیات چیزی نفزود،
رفتیم به اِکراه و ندانیم چه بود
زین آمدن و بودن و رفتن مقصود!
از آمدنم نبود گردون را سود 3
از آمدنم نبود گردون را سود،
وز رفتن من جاه و جلالش نفزود؛
وز هیچکسی نیز دو گوشم نشنود،
کاین آمدن و رفتنم از بهر چه بود!
ای دل تو به ادراکِ معمّا نرسی 4
ای دل تو به ادراکِ معمّا نرسی،
در نکتهٔ زیرکانِ دانا نرسی؛
اینجا ز می و جام بهشتی میساز،
کانجا که بهشت است رسی یا نرسی
دل سِرِّ حیات اگر کَماهی دانست 5
دل سِرِّ حیات اگر کَماهی دانست،
در مرگ هم اسرار الهی دانست؛
امروز که با خودی، ندانستی هیچ،
فردا که ز خود رَوی چه خواهی دانست؟
* تا چند زنم به روی دریاها خشت 6
* تا چند زنم به روی دریاها خشت،
بیزار شدم ز بتپرستان و کُنِشْت؛
خیام که گفت دوزخی خواهد بود؟
که رفت به دوزخ و که آمد ز بهشت؟
اسرار اَزَل را نه تو دانی و نه من 7
اسرار اَزَل را نه تو دانی و نه من،
وین حرفِ معمّا نه تو خوانی و نه من؛
هست از پس پرده گفتوگوی من و تو،
چون پرده برافتد، نه تو مانی و نه من.
این بحرِ وجود آمده بیرون ز نهفت 8
این بحرِ وجود آمده بیرون ز نهفت،
کس نیست که این گوهرِ تحقیق بِسُفْت؛
هرکس سخنی از سَرِ سودا گفتهاست،
زان روی که هست، کس نمیداند گفت.
اَجرام که ساکنان این ایواناند 9
اَجرام که ساکنان این ایواناند،
اسبابِ تَرَدُّدِ خردمنداناند،
هان تا سرِ رشتهٔ خِرَد گُم نکنی،
کانان که مُدَبّرند سرگرداناند!
دوری که در [او] آمدن و رفتنِ ماست 10
دوری که در [او] آمدن و رفتنِ ماست،
او را نه نهایت، نه بدایت پیداست،
کس مینزند دمی درین معنی راست،
کاین آمدن از کجا و رفتن به کجاست!
دارنده چو ترکیبِ طِبایع آراست 11
دارنده چو ترکیبِ طِبایع آراست،
از بهرِ چه اوفْکَنْدَش اندر کموکاست؟
گر نیک آمد، شکستن از بهرِ چه بود؟
ور نیک نیامد این صُوَر، عیب کراست؟
آنان که محیطِ فضل و آداب شدند 12
آنان که محیطِ فضل و آداب شدند،
در جمعِ کمال شمعِ اَصحاب شدند،
رَه زین شبِ تاریک نبردند به روز،
گفتند فسانهای و در خواب شدند.
* آنان که ز پیش رفتهاند ای ساقی 13
* آنان که ز پیش رفتهاند ای ساقی،
در خاکِ غرور خفتهاند ای ساقی،
رو باده خور و حقیقت از من بشنو:
باد است هر آنچه گفتهاند ای ساقی.
* آن بیخبران که دُرِّ معنی سُفتند 14
* آن بیخبران که دُرِّ معنی سُفتند،
در چرخ به انواعْ سخنها گفتند؛
آگه چو نگشتند بر اَسرارِ جهان،
اول زَنَخی زدند و آخر خفتند!
گاوی است بر آسمان قَرینِ پروین 15
گاوی است بر آسمان قَرینِ پروین،
گاوی است دگر نهفته در زیر زمین؛
گر بینایی، چشمِ حقیقت بگشا:
زیر و زَبَرِ دو گاو مشتی خر بین.
امروز که نوبت جوانی من است 16
امروز که نوبت جوانی من است،
می نوشم از آنکه کامرانی من است؛
عیبم مکنید. گرچه تلخ است خوش است،
تلخ است، از آنکه زندگانی من است.
گر آمدنم به من بُدی، نامَدَمی 17
گر آمدنم به من بُدی، نامَدَمی.
ور نیز شدن به من بدی، کی شدمی؟
بِهْ زان نَبُدی که اندرین دیْرِ خراب،
نه آمدمی، نه شدمی، نه بُدَمی.
از آمدن و رفتنِ ما سودی کو 18
از آمدن و رفتنِ ما سودی کو؟
وز تارِ وجودِ عمرِ ما پودی کو؟
در چَنْبَرِ چرخِ جانِ چندین پاکان،
میسوزد و خاک میشود، دودی کو؟
افسوس که بیفایده فرسوده شدیم 19
افسوس که بیفایده فرسوده شدیم،
وَز داسِ سپهرِ سرنگون سوده شدیم؛
دردا و ندامتا که تا چشم زدیم،
نابوده به کامِ خویش، نابوده شدیم!
* با یار چو آرمیده باشی همه عمر 20
* با یار چو آرمیده باشی همه عمر،
لذاتِ جهان چشیده باشی همه عمر،
هم آخِرِ کار رحلتت خواهد بود،
خوابی باشد که دیدهباشی همه عمر.
اکنون که ز خوشدلی بهجز نام نمانْد 21
اکنون که ز خوشدلی بهجز نام نمانْد،
یک همدمِ پخته جز میِ خام نماند؛
دستِ طَرَب از ساغرِ می بازمگیر
امروز که در دست بهجز جام نماند!
ایکاش که جای آرمیدن بودی 22
ایکاش که جای آرمیدن بودی،
یا این رَهِ دور را رسیدن بودی؛
کاش از پیِ صد هزار سال از دل خاک،
چون سبزه امیدِ بر دمیدن بودی!
چون حاصلِ آدمی درین جایِ دودَر 23
چون حاصلِ آدمی درین جایِ دودَر،
جز دردِ دل و دادنِ جان نیست دگر؛
خرّم دلِ آنکه یک نفس زنده نبود،
و آسوده کسی که خود نزاد از مادر!
* آنکس که زمین و چرخِ اَفلاک نهاد 24
* آنکس که زمین و چرخِ اَفلاک نهاد،
بس داغ که او بر دلِ غمناک نهاد؛
بسیار لبِ چو لعل و زُلفینِ چو مشک
در طَبلِ زمین و حُقّهِٔ خاک نهاد!
گر بر فَلَکَم دست بُدی چون یزدان 25
گر بر فَلَکَم دست بُدی چون یزدان،
برداشتمی من این فلک را ز میان؛
از نو فلک دگر چُنان ساختمی،
کازاده به کامِ دل رسیدی آسان.
بر لوحْ نشانِ بودنیها بودهاست 26
بر لوحْ نشانِ بودنیها بودهاست،
پیوسته قلم ز نیک و بد فرسودهاست؛
در روز ازل هر آنچه بایست بداد،
غم خوردن و کوشیدنِ ما بیهوده است،
چون روزی و عمر بیشوکم نتوانکرد 27
چون روزی و عمر بیشوکم نتوانکرد،
خود را به کم و بیش دُژَم نتوانکرد؛
کار من و تو چنانکه رأی من و تو ست
از موم به دست خویش هم نتوانکرد.
افلاک که جز غم نفزایند دگر 28
افلاک که جز غم نفزایند دگر؛
نَنْهَند به جا تا نربایند دگر؛
نا آمدگان اگر بدانند که ما
از دَهْر چه میکشیم، نایند دگر.
ای آنکه نتیجهٔ چهار و هفتی 29
ای آنکه نتیجهٔ چهار و هفتی،
وز هفت و چهار دایم اندر تَفْتی،
می خور که هزار باره بیشت گفتم:
باز آمدنت نیست، چو رفتی رفتی.
* تا خاکِ مرا به قالب آمیختهاند 30
* تا خاکِ مرا به قالب آمیختهاند،
بس فتنه که از خاک برانگیختهاند؛
من بهتر ازین نمیتوانم بودن
کز بوته مرا چنین برون ریختهاند.
* تا کی ز چراغِ مسجد و دودِ کُنِشْت 31
* تا کی ز چراغِ مسجد و دودِ کُنِشْت؟
تا کی ز زیانِ دوزخ و سودِ بهشت؟
رو بر سر لوح بین که استادِ قضا
اندر ازل آنچه بودنی بود، نوشت.
* ای دل چو حقیقتِ جهان هست مَجاز 32
* ای دل چو حقیقتِ جهان هست مَجاز،
چندین چه بَری خواری ازین رنجِ دراز!
تن را به قضا سپار و با درد بساز،
کاین رفته قلم زِ بهرِ تو ناید باز.
در گوشِ دلم گفت فلک پنهانی 33
در گوشِ دلم گفت فلک پنهانی:
حُکمی که قضا بُوَد ز من میدانی؟
در گردشِ خود اگر مرا دست بُدی،
خود را برهاندمی ز سر گردانی.
نیکی و بدی که در نهادِ بشر است 34
نیکی و بدی که در نهادِ بشر است،
شادی و غمی که در قضا و قدر است،
با چرخ مکن حواله کاندر رَهِ عقل،
چرخ از تو هزار بار بیچارهتر است.
افسوس که نامهٔ جوانی طی شد 35
افسوس که نامهٔ جوانی طی شد،
وان تازهبهار زندگانی دی شد؛
حالی که ورا نام جوانی گفتند،
معلوم نشد که او کیْ آمد، کیْ شد!
افسوس که سرمایه ز کَف بیرون شد 36
افسوس که سرمایه ز کَف بیرون شد،
در پایِ اَجَل بسی جگرها خون شد!
کس نامد از آن جهان که پرسم از وی:
کاحوالِ مسافرانِ دنیا چون شد.
یکچند به کودکی به استاد شدیم 37
یکچند به کودکی به استاد شدیم؛
یکچند ز استادی خود شاد شدیم؛
پایان سخن شنو که مارا چه رسید:
چو آب برآمدیم و چون باد شدیم!
یارانِ موافق همه از دست شدند 38
یارانِ موافق همه از دست شدند،
در پای اجل یکانیکان پَست شدند،
بودیم به یک شراب در مجلسِ عمر،
یک دَوْر ز ما پیشترک مست شدند!
ای چرخِ فلک خرابی از کینهٔ توست 39
ای چرخِ فلک خرابی از کینهٔ توست،
بیداد گری پیشهٔ دیرینهٔ توست،
وی خاک اگر سینهٔ تو بشکافند،
بس گوهر قیمتی که در سینهٔ توست
چون چرخ به کام یک خردمند نگشت 40
چون چرخ به کام یک خردمند نگشت،
خواهی تو فلک هفت شِمُر، خواهی هشت،
چون باید مُرد و آرزوها همه هِشْت،
چه مور خورد به گور و چه گرگ به دشت
یک قطرهٔ آب بود و با دریا شد 41
یک قطرهٔ آب بود و با دریا شد،
یک ذرّهٔ خاک و با زمین یکتا شد،
آمد شدنِ تو اندرین عالم چیست؟
آمد مگسی پدید و ناپیدا شد
* میپرسیدی که چیست این نقشِ مجاز 42
* میپرسیدی که چیست این نقشِ مجاز،
گر برگویم حقیقتش هست دراز،
نقشی است پدید آمده از دریایی،
و آنگاه شده به قَعْرِ آن دریا باز
جامی است که عقل آفرین میزندش 43
جامی است که عقل آفرین میزندش،
صد بوسه زِ مِهْر بر جَبین میزندش؛
این کوزهگر دَهْر چنین جامِ لطیف
میسازد و باز بر زمین میزندش
اجزای پیالهای که درهم پیوست 44
اجزای پیالهای که درهم پیوست،
بشکستنِ آن روا نمیدارد مست،
چندین سر و ساقِ نازنین و کفِ دست،
از مِهرِ که پیوست و به کینِ که شکست؟
عالَم اگر ازبهرِ تو میآرایند 45
عالَم اگر ازبهرِ تو میآرایند،
مَگْرای بدان که عاقلان نگرایند؛
بسیار چو تو روند و بسیار آیند.
بربای نصیبِ خویش کِتْ بربایند.
از جملهٔ رفتگانِ این راهِ دراز 46
از جملهٔ رفتگانِ این راهِ دراز،
بازآمدهای کو که به ما گوید راز؟
هان بر سر این دو راهه از روی نیاز،
چیزی نگذاری که نمیآیی باز!
می خور که به زیرِ گِل بسی خواهی خفت 47
می خور که به زیرِ گِل بسی خواهی خفت،
بی مونس و بی رفیق و بی همدم و جفت؛
زنهار به کس مگو تو این رازِ نهفت:
هر لاله که پَژْمُرد، نخواهد بِشْکفت.
* پیری دیدم به خانهٔ خَمّاری 48
* پیری دیدم به خانهٔ خَمّاری،
گفتم: نکنی ز رفتگان اِخباری؟
گفتا، می خور که همچو ما بسیاری،
رفتند و کسی بازنیامد باری!
بسیار بگشتیم به گِرْدِ در و دشت 49
بسیار بگشتیم به گِرْدِ در و دشت،
اندر همه آفاق بگشتیم به گشت؛
کس را نشنیدیم که آمد زین راه
راهی که برفت، راهرو بازنگشت!
ما لُعْبَتِکانیم و فلک لُعبَتباز 50
ما لُعْبَتِکانیم و فلک لُعبَتباز،
از روی حقیقتی نه از روی مَجاز؛
یکچند درین بساط بازی کردیم،
رفتیم به صندوقِ عدم یکیک باز!
ای بس که نباشیم و جهان خواهدبود 51
ای بس که نباشیم و جهان خواهدبود،
نی نام زِ ما و نه نشان خواهدبود؛
زین پیش نبودیم و نَبُد هیچ خَلَل،
زین پس چو نباشیم همان خواهدبود.
بر مَفْرشِ خاک خفتگان میبینم 52
بر مَفْرشِ خاک خفتگان میبینم،
در زیر زمین نهفتگان میبینم؛
چندانکه به صحرای عدم مینگرم،
ناآمدگان و رفتگان میبینم!
این کهنه رباط را که عالم نام است 53
این کهنه رباط را که عالم نام است
آرامگَهِ اَبْلَقِ صبح و شام است،
بزمی است که واماندهٔ صد جمشید است،
گوری است که خوابگاهِ صد بهرام است!
آن قصر که بهرام درو جام گرفت 54
آن قصر که بهرام درو جام گرفت،
آهو بچه کرد و روبَهْ آرام گرفت؛
بهرام که گور میگرفتی همه عمر،
دیدی که چگونه گور بهرام گرفت؟
مرغی دیدم نشسته بر بارهٔ توس 55
مرغی دیدم نشسته بر بارهٔ توس،
در چنگ گرفته کلّهٔ کیکاوس،
با کلّه همیگفت که: افسوس، افسوس!
کو بانگ جَرَسها و کجا نالهٔ کوس؟
آن قصر که بر چرخ همیزد پهلو 56
آن قصر که بر چرخ همیزد پهلو،
بر درگهِ او شهان نهادندی رو،
دیدیم که بر کنگرهاش فاختهای
بنشسته همیگفت که: «کوکو، کوکو؟»
از تن چو برفت جان پاک من و تو 57
از تن چو برفت جان پاک من و تو،
خشتی دو نهند بر مَغاکِ من و تو؛
و آنگه زِ برایِ خشتِ گورِ دگران،
در کالبدی کشند خاکِ من و تو.
* هر ذره که بر روی زمینی بودهاست 58
* هر ذره که بر روی زمینی بودهاست،
خورشیدرُخی، زُهرهجَبینی بودهاست،
گَرْد از رخِ آستین به آزَرْم فشان،
کان هم رخِ خوب نازنینی بودهاست.
ای پیرِ خردمند پِگَهْتر برخیز 59
ای پیرِ خردمند پِگَهْتر برخیز،
وان کودکِ خاکبیز را بنگر تیز،
پندش ده و گو که، نرمنرمک میبیز،
مغزِ سرِ کیقباد و چشمِ پرویز
بنگر ز صبا دامن گل چاک شده 60
بنگر ز صبا دامن گل چاک شده،
بلبل ز جمال گُل طَرَبناک شده؛
در سایهٔ گل نشین که بسیار این گل،
از خاک برآمدهاست و در خاک شده!
ابر آمد و زار بر سرِ سبزه گریست 61
ابر آمد و زار بر سرِ سبزه گریست،
بی بادهٔ گُلرنگ نمیشاید زیست؛
این سبزه که امروز تماشاگه ماست،
تا سبزهٔ خاک ما تماشاگه کیست!
چون ابر به نوروز رخِ لاله بشست 62
چون ابر به نوروز رخِ لاله بشست،
بر خیز و به جامِ باده کن عزمِ درست،
کاین سبزه که امروز تماشاگه توست،
فردا همه از خاک تو برخواهد رُسْت!
هر سبزه که بر کنار جویی رُستهاست 63
هر سبزه که بر کنار جویی رُستهاست،
گویی ز لبِ فرشتهخویی رستهاست؛
پا بر سر سبزه تا به خواری ننهی،
کان سبزه ز خاک لالهرویی رستهاست.
می خور که فلک بهر هلاک من و تو 64
می خور که فلک بهر هلاک من و تو،
قصدی دارد به جانِ پاک من و تو؛
در سبزه نشین و میِ روشن میخور؛
کاین سبزه بسی دمد ز خاک من و تو!
دیدم به سرِ عمارتی مردی فرد 65
دیدم به سرِ عمارتی مردی فرد،
کاو گِل به لگد میزد و خوارش میکرد،
وان گِل به زبانِ حال با او میگفت:
ساکن، که چو من بسی لگد خواهیخورد!
بردار پیاله و سبو ای دلجو 66
بردار پیاله و سبو ای دلجو،
برگَرْد به گِردِ سبزهزار و لبِ جو؛
کاین چرخ بسی قَدِّ بُتانِ مَهْرو،
صد بار پیاله کرد و صد بار سبو!
بر سنگ زدم دوش سبوی کاشی 67
بر سنگ زدم دوش سبوی کاشی،
سرمست بدم چو کردم این اوباشی؛
با من به زبانِ حال میگفت سبو:
من چون تو بُدَم، تو نیز چون من باشی!
زان کوزهٔ میْ که نیست در وی ضرری 68
زان کوزهٔ میْ که نیست در وی ضرری،
پُر کن قَدَحی بخور، به من دِهْ دگری،
زان پیشتر ای پسر که دررَهْگُذری،
خاک من و تو کوزه کند کوزهگری.
* بر کوزهگری پریر کردم گذری 69
* بر کوزهگری پریر کردم گذری،
از خاک همینمود هر دَم هنری؛
من دیدم اگر ندید هر بیبصری،
خاک پدرم در کف هر کوزهگری.
* هان کوزهگرا بپای اگر هشیاری 70
* هان کوزهگرا بپای اگر هشیاری،
تا چند کنی بر گِل مردم خواری؟
انگشتِ فریدون و کَفِ کیخسرو،
برچرخ نهادهای، چه میپنداری؟
در کارگه کوزهگری کردم رای 71
در کارگه کوزهگری کردم رای،
بر پلهٔ چرخ دیدم استاد بهپای،
میکرد دلیر کوزه را دسته و سر،
از کَلّهٔ پادشاه و از دست گدای!
این کوزه چو من عاشق زاری بودهاست 72
این کوزه چو من عاشق زاری بودهاست،
در بندِ سرِ زلفِ نگاری بودهاست؛
این دسته که بر گردن او میبینی:
دستی است که بر گردن یاری بودهاست!
در کارگهِ کوزهگری بودم دوش 73
در کارگهِ کوزهگری بودم دوش،
دیدم دو هزار کوزه گویا و خموش؛
هر یک به زبانِ حال با من گفتند:
«کو کوزهگر و کوزهخر و کوزهفروش؟»!
گر من ز می مُغانه مستم، هستم 74
گر من ز می مُغانه مستم، هستم،
گر کافِر و گَبْر و بتپرستم، هستم،
هر طایفهای به من گمانی دارد،
من زانِ خودم، چُنانکه هستم هستم
گر من ز می مُغانه مستم، هستم 75
گر من ز می مُغانه مستم، هستم،
فارغ بودن ز کفر و دین؛ دین من است؛
گفتم به عروسِ دَهْر: «کابین تو چیست؟»
گفتا: «دلِ خرّمِ تو کابینِ من است»
من بی می ناب زیستن نتوانم 76
من بی می ناب زیستن نتوانم،
بی باده، کشیدِ بارِ تن نتوانم،
من بندهٔ آن دَمَم که ساقی گوید:
«یک جام دگر بگیر» و من نتوانم.
امشب می جامِ یکمَنی خواهمکرد 77
امشب می جامِ یکمَنی خواهمکرد،
خود را به دو جامِ می غنی خواهمکرد؛
اول سه طلاقِ عقل و دین خواهمداد،
پس دخترِ رَز را به زنی خواهمکرد.
* چون مُرده شوم، خاکِ مرا گُم سازید 78
* چون مُرده شوم، خاکِ مرا گُم سازید،
احوالِ مرا عبرتِ مردم سازید؛
خاک تن من به باده آغشته کنید،
وَز کالبدم خشتِ سَرِ خُم سازید.
* چون درگذرم به باده شویید مرا 79
* چون درگذرم به باده شویید مرا،
تلقین ز شرابِ ناب گویید مرا،
خواهید به روز حَشْر یابید مرا؟
از خاکِ درِ میکده جویید مرا.
* چندان بخورم شراب، کاین بوی شراب 80
* چندان بخورم شراب، کاین بوی شراب
آید ز تُراب، چون روم زیرِ تُراب،
گر بر سر خاک من رسد مَخموری،
از بوی شراب من شود مست و خراب.
روزی که نهالِ عمر من کنده شود 81
روزی که نهالِ عمر من کنده شود،
و اجزام ز یکدگر پراکنده شود؛
گر زان که صراحیی کُنند از گِل من،
حالی که ز باده پُر کنی زنده شود.
* در پای اجل چو من سرافکنده شوم 82
* در پای اجل چو من سرافکنده شوم،
وز بیخ امید عمر بر کنده شوم،
زینهار، گِلَم به جز صراحی نکنید،
باشد که ز بوی می دمی زنده شوم.
* یاران به موافقت چو دیدار کنید 83
* یاران به موافقت چو دیدار کنید،
باید که زِ دوست یاد بسیار کنید؛
چون بادهٔ خوشگوار نوشید به هم،
نوبت چو به ما رسد نگونسار کنید.
* آنانکه اسیر عقل و تمییز شدند 84
* آنانکه اسیر عقل و تمییز شدند،
در حسرتِ هستونیست ناچیز شدند؛
رو با خبرا، تو آب انگور گُزین،
کان بیخبران به غوره مِیْویز شدند!
* ای صاحب فتوا، ز تو پرکارتریم 85
* ای صاحب فتوا، ز تو پرکارتریم
با اینهمه مستی، از تو هشیارتریم
تو خونِ کسان خوری و ما خونِ رَزان
انصاف بده، کدام خونخوارتریم؟
شیخی به زنی فاحشه گفتا: مستی 86
شیخی به زنی فاحشه گفتا: مستی.
هر لحظه به دام دگری پابستی؛
گفتا؛ شیخا، هر آنچه گویی هستم،
آیا تو چنانکه مینمایی هستی؟
* گویند که دوزخی بُوَد عاشق و مست87
* گویند که دوزخی بُوَد عاشق و مست،
قولی است خلاف، دل در آن نتوان بست،
گر عاشق و مست دوزخی خواهد بود،
فردا باشد بهشت همچون کفِ دست!
گویند: بهشت و حورعین خواهدبود 88
گویند: بهشت و حورعین خواهدبود،
و آنجا می ناب و اَنْگَبین خواهدبود؛
گر ما می و معشوقه گُزیدیم چه باک؟
آخِر نه به عاقبت همین خواهدبود؟
* گویند: بهشت و حور و کوثر باشد 89
* گویند: بهشت و حور و کوثر باشد،
جوی می و شیر و شهد و شکّر باشد؛
پر کن قدح باده و بر دستم نه،
نقدی ز هزار نسیه بهتر باشد.
* گویند بهشتِ عَدْن با حور خوش است 90
* گویند بهشتِ عَدْن با حور خوش است،
من میگویم که: آب انگور خوش است
این نقد بگیر و دست از آن نسیه بدار،
کاواز دُهُل برادر از دور خوش است.
کس خُلْد و جَحیم را ندیدهاست ای دل 91
کس خُلْد و جَحیم را ندیدهاست ای دل،
گویی که از آن جهان رسیدهاست ای دل؟
امّید و هراسِ ما به چیزی است کزان،
جز نام نشانی نه پدید است ای دل!
* من هیچ ندانم که مرا آنکه سرشت 92
* من هیچ ندانم که مرا آنکه سرشت
از اهل بهشت کرد، یا دوزخ زشت؛
جامی و بتی و بَربَطی بر لب کِشت.
این هر سه مرا نقد و تو را نسیه بهشت.
چون نیست مقام ما درین دهر مُقیم 93
چون نیست مقام ما درین دهر مُقیم،
پس بی می و معشوق خطایی است عظیم.
تا کی ز قدیم و مُحْدَث امّیدم و بیم؟
چون من رفتم، جهان چه مُحْدَث چه قدیم.
چون آمدنم به من نَبُد روز نخست 94
چون آمدنم به من نَبُد روز نخست،
وین رفتنِ بیمراد عَزمی است درست،
برخیز و میان ببند ای ساقی چُسْت،
کاندوهِ جهان به می فروخواهمشست.
چون عمر به سر رسد، چه بغداد چه بلخ 95
چون عمر به سر رسد، چه بغداد چه بلخ،
پیمانه چو پر شود، چه شیرین و چه تلخ؛
خوش باش که بعد از من و تو ماه بسی،
از سَلْخ به غُرّه آید، از غُرّه به سَلْخ!
* جُز راهِ قَلَندرانِ میخانه مپوی 96
* جُز راهِ قَلَندرانِ میخانه مپوی،
جز باده و جز سِماع و جز یار مجوی؛
بر کَفْ قَدَحِ باده و بر دوشْ سبو،
می نوش کن ای نگار و بیهوده مگوی.
* ساقی غمِ من بلندآوازه شدهاست 97
* ساقی غمِ من بلندآوازه شدهاست،
سرمستیِ من برون ز اندازه شدهاست؛
با مویِ سپیدْ سرخوشم کز میِ تو؛
پیرانهسرم بهارِ دل تازه شدهاست.
* تُنْگی میِ لَعْل خواهم و دیوانی 98
* تُنْگی میِ لَعْل خواهم و دیوانی،
سَدِّ رَمَقی باید و نصف نانی،
وانگه من و تو نشسته در ویرانی،
خوشتر بُوَد آن ز مُلْکَتِ سلطانی.
* من ظاهرِ نیستی و هستی دانم 99
* من ظاهرِ نیستی و هستی دانم،
من باطنِ هر فراز و پستی دانم؛
با اینهمه از دانشِ خود شَرْمَم باد،
گر مرتبهای وَرایِ مستی دانم.
از من رَمَقی به سعی ساقی ماندهاست 100
از من رَمَقی به سعی ساقی ماندهاست،
وَزْ صحبتِ خلق، بیوفاقی ماندهاست؛
از بادهٔ دوشین قَدَحی بیش نماند.
از عمر ندانم که چه باقی ماندهاست!.