شمشیر پاسبان ملک است (19)

حکایت 19 : شمشیر پاسبان ملک است، و نگاهبان ملت، و تا وی نبود هیچ ملک راست نایستد، چه حدهای سیاست به‌وی توان نگاه داشت، و نخستین گوهری که از کان بیرون آوردند آهن بود، زیرا که بایسته‌ترین آلتی مر خلق را او بود، و نخست کس که از وی سلاح ساخت جمشید بود، و همه سلاح با حشمت است و بایسته، ولیکن هیچ از شمشیر با حشمت‌تر و بایسته‌تر نیست، که وی مانندهٔ آتش است با شعاع و ذوحدین، و زیرکان گفته‌اند که جهان بی‌آهن چون مردی جوان است بی‌ذَکر که ازو هیچ تناسل نیاید، و چون از روی خرد بنگرند مصالح جهان همه زیر بیم و اومید است، و بیم و اومید به شمشیر باز بسته است، چه یکی به آهن بکوشد تا امیدش بر آید، و یکی از آهن بگریزد تا بیمش نگهبان او شود، و تاج بر سر ملوک که می‌ایستد به آهن می‌ایستد، و گنجشان که پر می‌شود به آهن می‌شود، و ایزد تعالی منفعت همه گوهرها به آرایش مردم باز بست مگر منفعت آهن که جمیع صنایع را به‌کارست، و جهان آراسته و آبادان بدوست، و از مرتبت شمشیر بهترین آنست که پیغامبر علیه السلام را آلت فتح شمشیر دادند چنانکه فرمود بعثت بالسیف، و مر او را به‌تورات رب المللحمه صاحب السیف خوانده‌اند، و این آلت که مرتبت می‌گیرد بدانست که وی آلت شجاعت است که بزرگترین فضیلتی بود اندر مردم و اندر حیوان دیگر، و حد این شجاعت که نهاده‌اند هی قوه غضبیه تستعلی بها النفس علی من یعادیها، معنیش چنانست که وی نیرویی‌ست خشمی که نفس بدوی برتری جوید برانکه با وی دشمنی سازد، و چنین گفته‌اند که فضیلت شجاعت طبیعی بود نه اکتسابی ولیکن به اکتساب آرایش پذیرد، و مر شجاعت را خانه جگر نهاده‌اند که خانه خون است، و ازین سبب مرد شجاع بر خون ریختن دلیرتر بود، چه شجاعت به خون نیرو گیرد چون چراغ به روغن، و چنین گفته‌اند که فاعل شجاعت قوت حیوانی دل است و منفعل وی قوت طبیعی جگر‌، که ازین هر دو چون حاجت آید فضیلت شجاعت پدید آید، چون آتشی کز میان سنگ و پولاد بجهد، سوخته باید تا به‌وی اندر آویزد، و چنان نهاده‌اند که چون جرم دل قوی بود و جرم جگر ضعیف خداوندش را اول جنگ با دلیری و حریصی بود و آخر با کاهلی و سستی، و چون جرم دل ضعیف بود و جرم جگر قوی خداوندش را به اول جنگ با کاهلی و سستی بود و به‌آخر بتیزی و حریصی بود، و مثال بایستگی (شجاعت بایستگی) قوت هاضم نهاد‌ه‌اند اندر معده و جگر، و گفته‌اند همچنانکه ضعیفی این قوت عیش بر مردم ناخوش و بی مزه دارد (ضعیفی نیروی شجاعت نیز عیش بر مردم ناخوش و بی‌مزه دارد)، چه پیوسته ترسان بود و از هر چیزی گریزان، و مر شجاعت را برین مثال صورت کرده‌اند چو نخجیری با قوت، سر او چون سر شیری که آهن می‌خاید، پای وی چون پای پیلی که سنگ می‌کوبد، و دم وی چون سر اژدهایی که آتش می‌دمد، و گفته‌اند مرد شجاع چنان باید که به اول جنگ چون شیر باشد به دلیری و روی نهادن، و به میانه جنگ چون پیل باشد به صبر کردن و نیرو آوردن و به هیبت بودن، و به آخر جنگ چون اژدها باشد به خشم گرفتن و رنج برداشتن و گرم کشتن، اکنون انواع این شجاعت که یاد کرده شد آلت او شمشیرست، و آن چهارده گونه است: یکی یمانی، دوم هندی، سوم قلعی، چهارم سلیمانی، پنجم نصیبی، ششم مریخی، هفتم سلمانی، هشتم مولد، نهم بحری، دهم دمشقی، یازدهم مصری، دوازدهم حنیفی، سیزدهم نرم آهن، چهاردهم قراجوری، و باز این نوع به‌دیگر انواع بگردد که گر همه یاد کنیم دراز گردد، از یمانی یک نوع آن بود که گوهر وی هموار بود به‌یک اندازه و سبز بود و متن او به‌سرخی زند و نزدیک دنبال نشانهای سپید دارد از پس یکدیگر مانند سیم، آن را کلاغی خوانند، و دیگر نوع مشطب، و این مشطب چهارگونه بود با چهار جو، یکی آنک نشان جوبها ژرف نبود و گوهر وی مانند پایهای مورچه بود زبانه‌زنان، و دیگر آنکه نشانهای جوی ژرف باشد و گوهر او گرد نماید چون مروارید، آن را لؤلؤ خوانند، و سدیگر چنانکه جوی چهارسوی بود و گوهر آن زمان نماید که کژداری، و چهارم آنکه ساده باشد و اندک‌مایه اثر جو دارد و درازی او سه بَدَست و چهارانگشت بود و چهار انگشت پهنا دارد و گوهر وی به سیاهی زند، آن را بوستانی خوانند، و دیگر بود ساده سه بدست و نیم درازی او و چهار انگشت پهنا وزن او دو من و نیم یاسه من کم ده ستیر، و یکی گوهرست که ارسططالیس ساخته است مر تیغ‌ها را از بهر اسکندر، آن نیز یاد کنیم چه سخن بدیع است، ارسططالیس چنین فرموده است که یک جزو منغیسیا بباید گرفت با یک جزو بسد و یک جزو زنگار، آنگه هر مه را خرد بساید و با یکدیگر بیامیزد آنگه یک من آهن نرم بیاورد و پیوسته اندر کند و ازین دارو دوانزده اوقیه برافگند و به آتش برد تا بگدازد و به بوته اندر بگردد، پس جزوی حرمل و جزوی مازو و جزوی بلوط و جزوی صدف و همچند همه ذراریح گیرد و خرد بساید و بر هم آمیزد، و دو اوقیه بر من آهن افگند و بدمد تا همه یکی شود و آهن این داروها را بخورد، آنگه سرد باید کردن و از وی تیغها زدن، تیغهای پاکیزه باشد، و به سلاح‌نامه بهرام اندر چنین گفته است که چون تیغ از نیام برکشند و از وی ناله آید علامت خون ریختن بود، و چون تیغ خود از نیام برآید علامت جنگ، و چون تیغ برهنه پیش کودک هفت روزه بنهند آن کودک دلاور برآید،

تیر و کمان سلاحی بایسته است (20)

حکایت 25 : تیر و کمان سلاحی بایسته است، و مر آن را کار بستن ادبی نیکوست، و پیغامبر علیه السلام فرموده است عامواصبیانکم الرمایه و السباحه، گفت بیاموزید فرزندان را تیراندازی و شنا و، و نخست کس که تیر و کمان ساخت گیومرت بود، و کمان وی بدان روزگار چوبین بود بی استخوان، یکپاره چون درونه حلاجان، و تیر وی گلگین با سه پر، و پیکان استخوان، پس چون آرش وهادان بیامد بروزگار منوچهر کمان را بپنج پاره کرد هم از چوب و هم از نی، و بسریشم بهم استوار کرد، و پیکان آهن کرد، پس تیراندازی ببهرام گور رسید، بهرام کمان را با استخوان بار کرد و بر تیر چهار پر نهاد، و کمان را توز پوشید، و مر صورت کمان را از صورت بخشهاء فلک برداشته اند، هر چه خداوندان علم بخشهای دایره فلک را قسی خوانده اند یعنی کمانها، و این خطها که از کرانه هر بخشی تا دیگر کرانه خیزد براستی آن را اوتار خوانند یعنی زهها، و این خطها که از میان دایره فلک برآید و بر میانه این بخش بگذرد بر پهنای وی آن را سهام خوانده اند یعنی تیرها، و چنین گفته اند که هر نیک و بدی که از تاثیر کواکب سیاره بر زمین آید، بتقدیر و ارادت باری تعالی، و بشخصی پیوندد، بدین اوتار و قسی گذرد، چنان چون پدیدست اندر دست تیرانداز که هر آفتی که بشکار وی رسد از تیر وی رسد که بزه و کمان وی گذرد، و بیکروی کمان بر صورت مردم نگاشته است از رگ و پی و استخوان و پوست و گوشت، وزه وی چون جان وی (بود) که بوی زنده بود، چه کمان تا با زه است زنده است با جان که از هنرمند بیابد، و چون بحقیقت نگاه کنی کمان سینه و دست مردم است: یکی دست باز کشد و پشت دست باز خماند، سینه چون قبضه گاه، و بازو و ساعد دو خانه، و دو دست دو گوشه، و وزن کمان بلندترین ششصد من نهاده اند و مر آن را کشکنجیر خوانده اند، و آن مرقلعها را بود، و فروترین یک من بود و مر آن را بهر کودکان خرد سازند، و هر چه از چهارصد من تا دویست و پنجاه من چرخ بود، و هر چه از دویست و پنجاه من فرود آید تا بصد من نیم چرخ بود، و هر چه از صدمن فرود آید تا بشصت من از کمان بلند بود، و اما مقدار قوه هر کمان که باشد از برتر تا فروتر همه بر یک درجه فلک نهاده اند هر درجی شصت دقیقه، و آغاز آرد از دو گروهه چنانک در گوشه کمانست تا فسانگاه زه، و باز بتضعیف بر رفته اند تا بشانزده، هر خانه ای بسه بخش ، و مر قبضه را چون مرکز نهاده اند که از جای نجنبد، و گوشها و خانها بوی بپای بود، اکنون بدین بخشی که فرود از گوشه بود قوت دو چندان بود که بگوشه، و بدوسک فرود از وی بود و عدد وی چهارده است و شانزده سی و سک نیمه و سی دیگر نیم جمله هزار و شصت بود، و دو خانه کمان بشش(بخش)کرد، از بهر آنک صورت کمان چون نیم دایره است و نیمه دایر فلک بشش برج قسمت پذیرد، و همچنانک انواع کمان هرچ مر او را نام چرخست سه است بلندست و پست و میانه همچنین انواع تیر وی سه است دراز و کوتاه و میانه، دراز پانزده قبضه، میانه ده قبضه، کوتاه هشت قبضه و نیم، و هر کمانی را تیر وی چندان و چند باید اگر همه گفته شود دراز گردد، و غرض اینجا نه دراز کردن سخنست چه بر نیت هنر تیر و کمان پدید کردنست که ملوک عجم آن چیزها را بنوروز چرا خواستند، و از طریق علم نجوم گفته اند خداوندان کمان آنچه تیر انداز بود و بیشتر سلاحشان تیراندازی بود هرگز تنگ روزی نباشد، و هر سپاهی که غلبه ایشان در سلاح تیر بود و تیرانداز باشند غالب آیند، و حجت آنک گفته اند قسمت این سلاح بر برج قوس است بطبع آتشی، و خانه مشتری سعد بزرگ، و مثلثه برج حمل، و اسد یکی خانه آفتاب و شرفش با انک خانه مریخست، و از روی طب اندر دانستن تیر و کمان چند منفعت ظاهر است، ریاضت توان کرد بوی، اعصاب و اعضا را قوی کند، و مفاصل را نرم کند و فرمان بردار گرداند، و حفظ را تیز گرداند، و دل را قوت دهد، و از بیماری سکته و فالج و رعشه ایمن دارد.

گویند بهرام گور روزی پیش نعمان منذر ایستاده بود (22)

حکایت 22 : گویند بهرام گور روزی پیش نعمان منذر ایستاده بود که پروردگار او بود، بیک کمان دو تیر انداخت و دو مرغ را بدان دو تیر از هوا فرود آورد، نعمان گفت ای پسر تا جهان بوده است نه چون تو تیر انداز بود و نه تا جهان باشد خواهد بود،

گویند روزی حکیمی پسر خویش را پند می‌داد (23)

حکایت 26 : گویند روزی حکیمی پسر خویش را پند می‌داد گفت «ای پسر ، اسپ دوست دار و کمان عزیز دار و بی‌حصار مباش و حصار بی‌مترس مدار.» گفت «ای پدر ، اسپ و کمان دانستم. حصار و مترس از کجا؟» گفت « حصار، مبارزست و مترس زره » یعنی بی‌زره مباش تا توانی.

سیف ذی یزن گوید که آن وقت که سپهسالار ایرانی را بفرستاد (24)

حکایت 24: سیف ذی یزن گوید که آن وقت که سپهسالار ایرانی را بفرستاد انوشین‌روان، و او ابرهه صباح را به تیر زد، و از اشتر فرود انداخت گفت « تعالوا اخوانی الی معوج مستقیم یرسل الریح، و میت طائر یاخذ الروح، و هما القوس و السهم، فعلیکم بادبهما، فانهما، حکماء الاسلحه، یحاربان من القرب و یقاتلان بالبعذ » گفت ای برادران بیایید سوی کژی راست که باد راند، و مرده‌ای که از زنده جان ستاند، و آن هر دو تیر و کمان‌اند، ادب ایشان نگاه دارید، که ایشان حکیم سلاحها اند، به نزدیک جنگ کنند و از دور دشمن کشند »

گویند روزی نوشین‌روان از بابک عارض پرسید (25)

حکایت 25 : گویند روزی نوشین‌روان از بابک عارض پرسید گفت « از سلاحداران کدام نام‌بردار‌ترند ؟» گفت « خداوندان کمان و تیر » نوشین‌روان از وی شگفت ماند. خواست که این معنی بشرح باز گوید گفت « چگونه باید که باشند این مردمان ؟» گفت « چنانک همه تنشان دل باشد، و همه دلشان بازو، و همه بازوشان کمان، و همه کمانشان تیر، و همه تیرشان دل دشمن » گفت « چگونه باید دانست این معنی را ؟» گفت « چنانک دل قوی دارند و سخت چون بازو ، و زه هموار و سخت چون کمان، و تیر راست و موافق چون زه، تا هرگاه که چنین بوَد جای تیر خویش در دل دشمن بینند، این قدر در معنی تیر و کمان گفته آمد. »

قلم را دانایان مشاطه مُلک خوانده‌اند (26)

حکایت 26 : قلم را دانایان مشاطه مُلک خوانده‌اند و سفیر دل، و سخن تا بی‌قلم بوَد چون جان بی‌کالبد بوَد و چون به قلم باز بسته شود با کالبد گردد و همیشه بماند. و چون آتشی است که از سنگ و پولاد جهد و تا سوخته نیابد نگیرد و چراغ نشود که ازو روشنایی یابند. و مامون خلیفه گفت « لله در القلم، کیف یجول راسی المملکه، یخدم الاراده و لا یمیل لبسکه و ایفا، و ینطق سایرا علی ارض بیاضها مظلم و سوادها مضی » و نخست کسی که دبیری بنهاد طهمورث بود، و مردم اگر چند باشرف گفتارست چون به شرفِ نوشتن دست ندارد ناقص بود چون یک نیمه از مردم. زیرا که فضیلت نوشتن است فضیلتی سخت بزرگ که هیچ فضیلتی بدان نرسد، زیرا که وی است که مردم را از مردمی به درجه فرشتگی رسانَد، و دیو را از دیوی به مردمی رسانَد، و دبیری آنست که مردم را از پایه دون به پایه بلند رساند تا عالم و امام و فقیه و منشی خوانده شود. و همچنان مردمان به فضیلت مردمان به فضیلت سخن از دیگر حیوانات جدا گردد و بر ایشان سالار شود. دین ایزدجل ذکره که به پای می‌بود و مملکت که بر ملک نظام گیرد به قلم می‌گیرد، و هر چند اجتماع مردم برآنند که مصطفی علیه السلام امّی بود و آن او را معجز بود که تمامی قوت او بدان بود، آنچه نویسندگان به وقت نبشتن کردند و آنچه بدانستند او بهتر از همه بکرد و بدانست، و بعضی از علما برآنند که او را در هیچ علم دانا نگوییم، و او نادان نبود در دانستن خط، اما ایزد تعالی او را گفت « ولا تخطه بیمینک » و آنگاه فرمان را نبشتن فرموده است، و همه صحف که ایزد تعالی از آسمان بزمین فرستاد همه وحی‌ها به قلم نگاه داشتند و به وی ادا کردند و به وی پذیرفتند، و آیینهای ملک و قانون و قاعده ولایتها بدو نگاه دارند و ترتیب دهند. و از مرتبت نبشتن بود که دست را به زینت انگشتری و مهر بیاراستند، چه ملوک عجم چون دیدند که تیغ ولایت گرفت و ارکان سیاست بپای کرد، و قلم ملک ضبط کرد و حد سیاست نگاه داشت، و فعل این هر دو از هنر دست آید. (و) عاقله حواس پنج اند: سمع و بصر و شم و ذوق و لمس، و مدار این پنج بر سر است که چون روح است مر کالبد را، پس تاج فرمودند و بر سر نهادند، و گوشوار فرمودند و از گوش در آویختند، و یاره فرمودند و در ساعد کشیدند، و انگشتری فرمودند و در انگشت کردند، گفتند(شمشیر) به هنر و قوت ساعد کار کند، عزّ یاره او را پسندیده بود، و قلم به قوت (و) هنر انگشت روان باشد، شرف انگشتری وی را دادند، تا چون نامه نویسد و اسرار صورت کند مهر بدو بر نهد تا چشم خاینان و ناسزا آن از وی دور بود، پس نامه را فرمودند تا نخست سخت بپیچند، پس مُهر برنهادند، و مهر را به پرده نیز بپوشانیدند، تا این حال نشانی بود بر نامه مهر این عالم، چه مردم نامه مهر این عالست بآیات مذکور خالق آسمان و زمین نوشته و ببند طبیعت بسته و به مهر انگشتری ارواح مهر نهاده و به اختیار سر بخرد پوشید کرده، و دانا آن مر قلم را آلتی نهاده‌اند بدیدار حقیر، و به یافتن آسان، ولیکن نبشته‌اش با مرتبت، و کار بستن دشوار، چون مثال مگس انگبین و کرم پیله که بدیدار حقیراند، و لیکن ازیشان چیزها پدیدار آید عزیز و با قیمت در ملوک، و اندران منافع بسیار، و این آلت که یاد کرده بود سه گونه نهاده‌اند: یکی محرف تمام، و آن خط کزان قلم آید آن را لجینی خوانند یعنی خط سیمین، و دیگر مستوی، و آن خط کزان قلم آید آن را عسجدی خوانند یعنی خط زرین، و سوم محرف تمام و مستوی. و آن خط کزان قلم آید آن را لؤلؤی خوانند یعنی خط مرواریدین، و خط چنان خواسته‌اند که چهار چیز با وی بود، اول آنک قرارشان بر جای بود به خُردی و بزرگی، دیگر آنک اندام دارد چنانک بصورت نهاده‌اند، دیگر آنک با رونق و آب بود و آن از تیزی قلم باشد و بستگی دست نویسند، و همچنین تناسب نگاه دارند، نباید که را چند نون باشد، و یا نون به ری ماند، و چشمهای واو و قاف و فا در خور یکدیگر و بر یک اندازه بود نه تنگ و نه فراخ، و کشش نون و قاف و صاد همچنین، و درازی لام و الف چند یکدیگر، چون این قیاس نگاه داشته بود اگر چه خط بد باشد نیکو نماید و هموار و مستقیم، و خط خواننده باید، که دانا آن گفته‌اند احسن الخط مایقرا، و سه چیز نیکو باید تا خط نیک آید، و اگر ازین سه چیزی یکی نیکو نباشد اگر چه خطاط و استاد باشد خط نیکو نیاید، یکی قلم، دوم مداد، سوم کاغذ، و خطی که از خطاطان آموخته باشند هرگز حروف و کلماتش از حال خویش بنگردد، چه قاعده مقادیر حروف و کلمات در دل وی مصور شده باشد، هر گاه که چیزی خواهد نبشت دست به دل راست کند خطش همچنان آید که آموخته باشد، به نادر حرفی یا کلمه ای بد آید، و خط نیکو چون صورت تمام چهره و تمام قد است که آن را نیکو رو خوانند، و خط بد چون روی زشت و قامت نامعتدل هر اندامش نه در خور یکدیگر.

هم اندرین معنی فضیلت قلم، چنان خوانده‌ام (27)

حکایت 27: هم اندرین معنی فضیلت قلم، چنان خوانده‌ام از اخبار گذشتگان که وقتی امیری رسولی فرستاد به ملک فارس با تیغی برهنه. گفت « این تیغ (ببر) و پیش او بنه و چیزی مگو » رسول بیامد و همچنان کرد. چون تیغ بنهاد و سخن نگفت مَلِک وزیر را فرمود « جوابش بازده » وزیر سرِ دوات بگشاد و یکی قلم سوی وی انداخت گفت « اینک جواب » رسول مرد عاقل بود بدانست که جواب برسید، و تاثیر قلم صلاح و فساد مملکت را کاری بزرگست، و خداوندان قلم را که معتمد باشند عزیز باید داشت.

فخرالدوله برادر پناخسرو آنگاه که بگریخت (28)

حکایت 28: فخرالدوله برادر پناخسرو آنگاه که بگریخت و بنشابور آمد صاحب زبان بر وی دراز کرد، و بنامها وی را نکوهید و عاقش خواند، وی فصلی نبشت و بصاحب فرستاد، و گفت ترا شمشیر و مرا قلم فانظر ایهما اقوی، صاحب در جواب نبشت السیف اقوی و القلم اعلی فانظر ایهما اکفی، فخرالدوله آن رقعه را بر شمس المعالی عرضه کرد قابوس وشگیر زیر آن نبشت قدافلح من تزکی و قد خاب من کذب و تولی .

شنیدم که در ایران مَلِکی بود، (29)

حکایت 29: شنیدم که در ایران مَلِکی بود، و آیین او چنان بود که چون جنگی کردی سپاهی داشتی آراسته و ساخته، و ایشان را همه جامه سیاه پوشانیده، راست که جنگ سخت گشتی بفرمودی تا ایشان پیش سپاه آمدندی و آن جنگ بسر بردندی. پس چنان افتاد که وقتی از ترکستان سپاهی گران بیامدند بقدر پنجاه هزار مرد، کار بجنگ افتاد، و این ملک بر سر بلندی نشسته بود با تنی چند از خاصگان خویش. دلش چنان خواست که آن روز جنگ با دیگر روز افگنَد، دوات و قلم خواست و بر پاره‌ای کاغذ نبشت که «سیاه داران سپاه را بگویند تا باز گردند» و بنزدیک وزیر خویش فرستاد، وزیر بخواند، پسندیده نداشت، دوات در موزه داشت بر گرفت، و سیاه را یک نقط زیادت کرد تا سپاه داران شد، و «گردند» را نونی بر سر زیادت کرد تا نگردند شد، و پیش لشکر فرستاد، ایشان رقعه بخواندند، و خویشتن را بر سپاه زدند، و سپاه ترکستان را بشکستند، واین اندر سیرالملوک نبشتند که بیک نقط قلم پنجاه هزار شمشیر هزیمت شد، و بزمین عراق دوانزده قلمست هریکی را قد و اندام و تراشی دیگر، و هر یکی را ببزرگی از خطاطان باز خوانند، یکی مقلی بابن مقله باز خوانند، و دیگر مهلهلی که بابن مهلهل باز خوانند، سدیگر مقفعی که بابن مقفع باز خوانند، و دیگر مهلبی ، و دیگر مهرانی و دیگر عمیدی، و دیگر بوالفضلی، و دیگر اسمعیلی ، و دیگر سعیدی، و دیگر شمسی، هر یکی را قدری و اندازه و تراشیست که بصفت آن سخن دراز گردد، و لیکن ازان جمله یکی را صفت کنیم، و آن قلم شمسی است، و قلم شمس المعالی از قصب رمحی بود، یا از قصب بغدادی ، یا از قصب مصری، و گفت آن قصب که با نیرو بود دبیران دیوان را شاید، که قلم بقوت رانند تا صریر آرد، و نبشتن ایشان را حشمت بود، و گفتی قلم ملوک چنان باید که بوقت نبشتن بدیشان رنج نرسد و انگشتشان نباید افشرد، چه ملوک را نشاید که کاغذ بر سر زانو گیرند و دبیر وار نشینند تا چیزی نویسند، بلکه ایشان را گرد باید نشست، و کاغذ معلق باید داشت، و قد قلم او بدرازا سه مشت باید، دو مشت میانه و یک مشت سر قلم، و بسیار باید نبشت تا خط نیکو و پسندیده آید.