اندیشهٔ دهرت ز چه بگداخت جگر (871)
-
اندازه متن
+
اندیشهٔ دهرت ز چه بگداخت جگر
طبع تو مزاج دهر نشناخت مگر
پندار که نطفهای نینداخت پدر
انگار که گلخنی نپرداخت قدر
اندیشهٔ دهرت ز چه بگداخت جگر
طبع تو مزاج دهر نشناخت مگر
پندار که نطفهای نینداخت پدر
انگار که گلخنی نپرداخت قدر
اندرآ ای اصل اصل شادمانی شاد باش اندرآ ای آب آب زندگانی شاد باش
گرت بیند…
بده ای دوست شرابی که خدایی است خدایی نه در او رنج خماری نه در او خوف جدایی
…

