آکادمی شعر پلیکان

به آفتاب شهم گفت هین مکن این ناز (1202)

- اندازه متن +

به آفتاب شهم گفت هین مکن این ناز
که گر تو روی بپوشی کنیم ما رو باز

دمی که شعشعه این جمال درتابد
صد آفتاب شود آن زمان سیاه و مجاز

کسی شود به تو غره که روی دوست ندید
کسی که دید مرا کی کند تو را اعزاز

ز گازران مگریز و به زیر ابر مرو
که ابر را و تو را من درآورم به نیاز

اگر چه جان و جهانی خوش به توست جهان
نگون شوی چو رخم دلبری کند آغاز

مرا هزار جهانست پر ز نور و نعیم
چه ناز می‌رسدت با من ای کمین خباز

عباد را برهانم ز نان و از نانبا
حیات من بدهدشان حیات و عمر دراز

ز آفتاب گذشتیم خیز ای ناهید
بیار باده و نقل و نبات و نی بنواز

زمانه با تو نسازد تو سازوارش کن
به چنگ ما ده سغراق و چنگ را ده ساز

نبات و جامد و حیوان همه ز تو مستند
دمی بدین دو سه مخمور بی‌نوا پرداز

حیات با تو خوشست و ممات با تو خوشست
گهیم همچو شکر بفسران گهی بگداز

چو ماه همره من شد سفر مرا حضرست
به زیر سایه او می‌روم نشیب و فراز

ز آسمان شنوم من که عاقبت محمود
خموش باش که محمود گشت کار ایاز

میانگین امتیازات ۵ از ۵

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

×