آکادمی شعر پلیکان

تو مرا می بده و مست بخوابان و بهل (1345)

- اندازه متن +

تو مرا می بده و مست بخوابان و بهل
چون رسد نوبت خدمت نشوم هیچ خجل

چو گه خدمت شه آید من می‌دانم
گر ز آب و گلم ای دوست نیم پای به گل

در نمازش چو خروسم سبک و وقت شناس
نه چو زاغم که بود نعره او وصل گسل

من ز راز خوش او یک دو سخن خواهم گفت
دل من دار دمی ای دل تو بی‌غش و غل

لذت عشق بتان را ز زحیران مطلب
صبح کاذب بود این قافله را سخت مضل

من بحل کردم ای جان که بریزی خونم
ور نریزی تو مرا مظلمه داری نه بحل

پس خمش کردم و با چشم و به ابرو گفتم
سخنانی که نیاید به زبان و به سجل

گرچه آن فهم نکردی تو ولی گرم شدی
هله گرمی تو بیفزا چه کنی جهد مقل

سردی از سایه بود شمس بود روشن و گرم
فانی طلعت آن شمس شو ای سرد چو ظل

تا درآمد بت خوبم ز در صومعه مست
چند قندیل شکستم پی آن شمع چگل

شمس تبریز مگر ماه ندانست حقت
که گرفتار شدست او به چنین علت سل

میانگین امتیازات ۵ از ۵

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

×