دامان جلال تو ز دستم نشود (656)
-
اندازه متن
+
دامان جلال تو ز دستم نشود
سودای تو از دماغ مستم نشود
گوئیکه مرا چنانکه هستی بنمای
گر بنمایم چنانکه هستم نشود
دامان جلال تو ز دستم نشود
سودای تو از دماغ مستم نشود
گوئیکه مرا چنانکه هستی بنمای
گر بنمایم چنانکه هستم نشود
آن کس که ترا دیده بود ای دلبر او چون نگرد بسوی معشوق دگر
در دیده…
آمد ندا از آسمان جان را که بازآ الصلا جان گفت ای نادی خوش اهلا و سهلا مرحبا
…

