دل رفت و سرِ راهِ دلْاِستان بگرفت (329)
-
اندازه متن
+
دل رفت و سرِ راهِ دلْاِستان بگرفت
وز عشق، دو زلفِ او به دندان بگرفت
پرسید: کی تو؟ چون دهان بگشادم
جست از دهنم، راه بیابان بگرفت
دل رفت و سرِ راهِ دلْاِستان بگرفت
وز عشق، دو زلفِ او به دندان بگرفت
پرسید: کی تو؟ چون دهان بگشادم
جست از دهنم، راه بیابان بگرفت
گفت موسی این مرا دستور نیست بندهام امهال تو…
اندک اندک راه زد سیم و زرش مرگ و جسک نو فتاد اندر سرش
عشق گردانید…