آکادمی شعر پلیکان

دیده از خلق ببستم چو جمالش دیدم (1628)

- اندازه متن +

دیده از خلق ببستم چو جمالش دیدم
مست بخشایش او گشتم و جان بخشیدم

جهت مهر سلیمان همه تن موم شدم
وز پی نور شدن موم مرا مالیدم

رای او دیدم و رای کژ خود افکندم
نای او گشتم و هم بر لب او نالیدم

او به دست من و کورانه به دستش جستم
من به دست وی و از بی‌خبران پرسیدم

ساده دل بودم و یا مست و یا دیوانه
ترس ترسان ز زر خویش همی‌دزدیدم

از ره رخنه چو دزدان به رز خود رفتم
همچو دزدان سمن از گلشن خود می چیدم

بس کن و راز مرا بر سر انگشت مپیچ
که من از پنجه پیچ تو بسی پیچیدم

شمس تبریز که نور مه و اختر هم از اوست
گرچه زارم ز غمش همچو هلال عیدم

میانگین امتیازات ۵ از ۵

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

×