آکادمی شعر پلیکان

ز بامداد چه دشمن کشست دیدن یار (1141)

- اندازه متن +

ز بامداد چه دشمن کشست دیدن یار
بشارتیست ز عمر عزیز روی نگار

ز خواب برجهی و روی یار را بینی
زهی سعادت و اقبال و دولت بیدار

همو گشاید کار و همو بگوید شکر
چنان بود که گلی رست بی‌قرینه خار

چو دست بر تو نهد یار و گویدت برخیز
زهی قیامت و جنات و تحتها الانهار

بگو به موسی عمران که شد همه دیده
که نعره ارنی خیزد از دم دیدار

برای مغلطه می‌دید و دیدنش می‌جست
زهی مقام تجلی و آفتاب مدار

ز بامداد چو افیون فضل او خوردیم
برون شدیم ز عقل و برآمدیم ز کار

ببین تو حال مرا و مرا ز حال مپرس
چو عقل اندک داری برو مگو بسیار

برو مگوی جنون را ز کوره معقولات
که صد دریغ که دیوانه گشته‌ای یک بار

مرا در این شب دولت ز جفت و طاق مپرس
که باده جفت دماغست و یار جفت کنار

مرا مپرس عزیزا که چند می‌گردی
که هیچ نقطه نپرسد ز گردش پرگار

غبار و گرد مینگیز در ره یاری
که او به حسن ز دریا برآورید غبار

منه تو بر سر زانو سر خود ای صوفی
کز این تو پی نبری گر فروروی بسیار

چو هیچ کوه احد برنیامد از بن و بیخ
چه دست درزده‌ای در کمرگه کهسار

در آن زمان که عسل‌های فقر می‌لیسیم
به چشم ما مگسی می‌شود سپه سالار

چه ایمنست دهم از خراج و نعل بها
چو نعل ماست در آتش ز عشق تیزشرار

میانگین امتیازات ۵ از ۵

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

×