آکادمی شعر پلیکان

هله تا ظن نبری کز کف من بگریزی (2878)

- اندازه متن +

هله تا ظن نبری کز کف من بگریزی
حیله کم کن نگذارم که به فن بگریزی

جان شیرین تو در قبضه و در دست من است
تن بی‌جان چه کند گر تو ز تن بگریزی

گر همه زهرم با خوی منت باید ساخت
پس تو پروانه نه ای گر ز لگن بگریزی

چون کدو بی‌خبری زین که گلویت بستم
بستم و می‌کشمت چون ز رسن بگریزی

بلبلان و همه مرغان خوش و شاد از چمنند
جغد و بوم و جعلی گر ز چمن بگریزی

چون گرفتار منی حیله میندیش آن به
که شوی مرده و در خلق حسن بگریزی

تو که قاف نه‌ای گر چو که از جا بروی
تو زر صاف نه‌ای گر ز شکن بگریزی

جان مردان همه از جان تو بیزار شوند
چون مخنث اگر از خوب ختن بگریزی

تو چو نقشی نرهی از کف نقاش مکوش
وثنی چون ز کف کلک و شمن بگریزی

من تو را ماه گرفتم هله خورشید توی
در خسوفی گر از این برج و بدن بگریزی

تو ز دیوی نرهی گر ز سلیمان برمی
وز غریبی نرهی چون ز وطن بگریزی

نه خمش کن که مرا با تو هزاران کار است
خود سهیلت نهلد تا ز یمن بگریزی

میانگین امتیازات ۵ از ۵

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

×