آکادمی شعر پلیکان

چگونه برنپرد جان چو از جناب جلال (1353)

- اندازه متن +

چگونه برنپرد جان چو از جناب جلال
خطاب لطف چو شکر به جان رسد که تعال

در آب چون نجهد زود ماهی از خشکی
چو بانگ موج به گوشش رسد ز بحر زلال

چرا ز صید نپرد به سوی سلطان باز
چو بشنود خبر ارجعی ز طبل و دوال

چرا چو ذره نیاید به رقص هر صوفی
در آفتاب بقا تا رهاندش ز زوال

چنان لطافت و خوبی و حسن و جان بخشی
کسی از او بشکیبد زهی شقا و ضلال

بپر بپر هله ای مرغ سوی معدن خویش
که از قفس برهید و باز شد پر و بال

ز آب شور سفر کن به سوی آب حیات
رجوع کن به سوی صدر جان ز صف نعال

برو برو تو که ما نیز می‌رسیم ای جان
از این جهان جدایی بدان جهان وصال

چو کودکان هله تا چند ما به عالم خاک
کنیم دامن خود پر ز خاک و سنگ و سفال

ز خاک دست بداریم و بر سما پریم
ز کودکی بگریزیم سوی بزم رجال

مبین که قالب خاکی چه در جوالت کرد
جوال را بشکاف و برآر سر ز جوال

به دست راست بگیر از هوا تو این نامه
نه کودکی که ندانی یمین خود ز شمال

بگفت پیک خرد را خدا که پا بردار
بگفت دست اجل را که گوش حرص بمال

ندا رسید روان را روان شو اندر غیب
منال و گنج بگیر و دگر ز رنج منال

تو کن ندا و تو آواز ده که سلطانی
تو راست لطف جواب و تو راست علم سؤال

میانگین امتیازات ۵ از ۵

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

×