فراغتی دهدم عشق تو ز خویشاوند (937)

فراغتی دهدم عشق تو ز خویشاوند
از آنک عشق تو بنیاد عافیت برکند

از آنک عشق نخواهد به جز خرابی کار
از آنک عشق نگیرد ز هیچ آفت پند

چه جای مال و چه نام نکو و حرمت و بوش
چه خان و مان و سلامت چه اهل و یا فرزند

که جان عاشق چون تیغ عشق برباید
هزار جان مقدس به شکر آن بنهند

هوای عشق تو و آن گاه خوف ویرانی
تو کیسه بسته و آن گاه عشق آن لب قند

سرک فروکش و کنج سلامتی بنشین
ز دست کوته ناید هوای سرو بلند

برو ز عشق نبردی تو بوی در همه عمر
نه عشق داری عقلیست این به خود خرسند

چه صبر کردن و دامن ز فتنه بربودن
نشسته تا که چه آید ز چرخ روزی چند

درآمد آتش عشق و بسوخت هر چه جز اوست
چو جمله سوخته شد شاد شین و خوش می‌خند

و خاصه عشق کسی کز الست تا به کنون
نبوده است چنو خود به حرمت پیوند

اگر تو گویی دیدم ورا برای خدا
گشای دیده دیگر و این دو را بربند

کز این نظر دو هزاران هزار چون من و تو
به هر دو عالم دایم هلاک و کور شدند

اگر به دیده من غیر آن جمال آید
بکنده باد مرا هر دو دیده‌ها به کلند

بصیرت همه مردان مرد عاجز شد
کجا رسد به جمال و جلال شاه لوند

دریغ پرده هستی خدای برکندی
چنانک آن در خیبر علی حیدر کند

که تا بدیدی دیده که پنج نوبت او
هزار ساله از آن سو که گفته شد بزنند

سخن به نزد سخندان بزرگوار بود (938)

سخن به نزد سخندان بزرگوار بود
ز آسمان سخن آمد سخن نه خوار بود

سخن چو نیک نگویی هزار نیست یکی
سخن چو نیکو گویی یکی هزار بود

سخن ز پرده برون آید آن گهش بینی
که او صفات خداوند کردگار بود

سخن چو روی نماید خدای رشک برد
خنک کسی که به گفتار رازدار بود

ز عرش تا به ثری ذره ذره گویااند
که داند آنک به ادراک عرش وار بود

سخن ز علم خدا و عمل خدای کند
وگر ز ما طلبی کار کار کار بود

چو مرغکان ابابیل لشکری شکنند
به پیش لشکر پنهان چه کارزار بود

چو پشه سر شاهی برد که نمرودست
یقین شود که نهان در سلاحدار بود

چو یک سواره مه را سپر دو نیم شود
سنان دیده احمد چه دلگذار بود

تو صورتی طلبی زین سخن که دست نهی
دهم به دست تو گر دست دستیار بود

به پیش تو چه زند جان و جان کدام بود (939)

به پیش تو چه زند جان و جان کدام بود
که جان توی و دگر جمله نقش و نام بود

اگر چه ماه به ده دست روی خود شوید
چه زهره دارد کان چهره را غلام بود

اگر چه عاشقی و عشق بهترین کار است
بدانک بی‌رخ معشوق ما حرام بود

به جان عشق که تا هر دو جان نیامیزد
جداییست و ملاقات بی‌نظام بود

شراب لطف خداوند را کرانی نیست
وگر کرانه نماید قصور جام بود

به قدر روزنه افتد به خانه نور قمر
اگر به مشرق و مغرب ضیاش عام بود

تو جام هستی خود را برو قوامی ده
که آن شراب قدیمست و باقوام بود

هزار جان طلبید و یکی ببردم پیش
بگفت باقی گفتم بهل که وام بود

رفیق گشته دو چشمش میان خوف و رجا
برای پختن هر عاشقی که خام بود

هزار خانه به تاراج برد و خوش قنقیست
سلامتی همه تاراج آن سلام بود

درون خانه بود نقش‌ها نه آن نقاش
به سوی بام نگر کان قمر به بام بود

رسید مژده به شامست شمس تبریزی
چه صبح‌ها که نماید اگر به شام بود

ربود عشق تو تسبیح و داد بیت و سرود (940)

ربود عشق تو تسبیح و داد بیت و سرود
بسی بکردم لاحول و توبه دل نشنود

غزل سرا شدم از دست عشق و دست زنان
بسوخت عشق تو ناموس و شرم و هر چم بود

عفیف و زاهد و ثابت قدم بدم چون کوه
کدام کوه که باد توش چو که نربود

اگر کهم هم از آواز تو صدا دارم
وگر کهم همه در آتش توم که دود

وجود تو چو بدیدم شدم ز شرم عدم
ز عشق این عدم آمد جهان جان به وجود

به هر کجا عدم آید وجود کم گردد
زهی عدم که چو آمد از او وجود افزود

فلک کبود و زمین همچو کور راه نشین
کسی که ماه تو بیند رهد ز کور و کبود

مثال جان بزرگی نهان به جسم جهان
مثال احمد مرسل میان گبر و جهود

ستایشت به حقیقت ستایش خویش است
که آفتاب ستا چشم خویش را بستود

ستایش تو چو دریا زبان ما کشتی
روان مسافر دریا و عاقبت محمود

مرا عنایت دریا چو بخت بیدارست
مرا چه غم اگرم هست چشم خواب آلود

ز بعد خاک شدن یا زیان بود یا سود (941)

ز بعد خاک شدن یا زیان بود یا سود
به نقد خاک شوم بنگرم چه خواهد بود

به نقد خاک شدن کار عاشقان باشد
که راه بند شکستن خدایشان بنمود

به امر موتوا من قبل ان تموتوا ما
کنیم همچو محمد غزای نفس جهود

جهود و مشرک و ترسا نتیجه نفس است
ز پشک باشد دود خبیث نی از عود

شود دمی همه خاک و شود دمی همه آب
شود دمی همه آتش شود دمی همه دود

شود دمی همه یار و شود دمی همه غار
شود دمی همه تار و شود دمی همه پود

به پیش خلق نشسته هزار نقش شود
ولیک در نظر تو نه کم شود نه فزود

به پیش چشم محمد بهشت و دوزخ عین
به پیش چشم دگر کس مستر و مغمود

مذللست قطوف بهشت بر احمد
که کرد دست دراز و از آن بخواست ربود

که تا دهد به صحابه ولیک آن بگداخت
شد آب در کفش ایرا نبود وقت نمود

اگر مرا تو نخواهی دلم تو را خواهد (942)

اگر مرا تو نخواهی دلم تو را خواهد
تو هم به صلح گرایی اگر خدا خواهد

هزار عاشق داری تو را به جان جویان
که تا سعادت و دولت ز ما که را خواهد

ز عشق عاشق درویش خلق در عجبند
که آنچ رشک شهانست او چرا خواهد

عجب نباشد اگر مرده‌ای بجوید جان
و یا گیاه بپژمرده‌ای صبا خواهد

و یا دو دیده کور از خدا بصر جوید
و یا گرسنه ده ساله‌ای نوا خواهد

همه دعا شده‌ام من ز بس دعا کردن
که هر که بیند رویم ز من دعا خواهد

ولی به چشم تو من رنگ کافران دارم
که چشم خیره کشت بیندم غزا خواهد

اگر مرا نکشد هجر تو ز من بحلست
اسیر کشته ز غازی چه خونبها خواهد

سلام و خدمت کردم بگفتیم چونی
چنان بود مس مسکین که کیمیا خواهد

چنان برآید صورت که بست صورتگر
چنان بود تن خسته کیش دوا خواهد

ز آفتاب مزن گفت و گوی چون سایه
ز سایه ذره گریزد همه ضیا خواهد

زهی سخاوت و ایثار شمس تبریزی
که شمس گنبد خضرا از او عطا خواهد

نماز شام چو خورشید در غروب آید (943)

نماز شام چو خورشید در غروب آید
ببندد این ره حس راه غیب بگشاید

به پیش درکند ارواح را فرشته خواب
به شیوه گله بانی که گله را پاید

به لامکان به سوی مرغزار روحانی
چه شهرها و چه روضاتشان که بنماید

هزار صورت و شخص عجب ببیند روح
چو خواب نقش جهان را از او فروساید

هماره گویی جان خود مقیم آن جا بود
نه یاد این کند و نی ملالش افزاید

ز بار و رخت که این جا بر آن همی‌لرزید
دلش چنان برهد که غمیش نگزاید

به باغ بلبل از این پس نوای ما گوید (944)

به باغ بلبل از این پس نوای ما گوید
حدیث عشق شکرریز جان فزا گوید

اگر ز رنگ رخ یار ما خبر دارد
ز لاله زار و ز نسرین و گل چرا گوید

ز راه غیرت گوید که تا بپوشاند
رها کند سر چشمه حدیث پا گوید

که پاره پاره به تدریج ذره که گردد
فنا شود که اگر تند و بر ولا گوید

کهی که ذره بود پیش او دو صد که قاف
دوان دوان شود آن دم که او بیا گوید

چو گوش کوه شنید آن بیای فرخ او
به سر بیاید و لبیک را دو تا گوید

به حق گلشن اقبال کاندر او مستی
چو گل خموش که تا بلبلت ثنا گوید

ندا رسید به جان‌ها که چند می‌پایید (945)

ندا رسید به جان‌ها که چند می‌پایید
به سوی خانه اصلی خویش بازآیید

چو قاف قربت ما زاد و بود اصل شماست
به کوه قاف بپرید خوش چو عنقایید

ز آب و گل چو چنین کنده ایست بر پاتان
بجهد کنده ز پا پاره پاره بگشایید

سفر کنید از این غربت و به خانه روید
از این فراق ملولیم عزم فرمایید

به دوغ گنده و آب چه و بیابان‌ها
حیات خویش به بیهوده چند فرسایید

خدای پر شما را ز جهد ساخته است
چو زنده‌اید بجنبید و جهد بنمایید

به کاهلی پر و بال امید می‌پوسد
چو پر و بال بریزد دگر چه را شایید

از این خلاص ملولید و قعر این چه نی
هلا مبارک در قعر چاه می‌پایید

ندای فاعتبروا بشنوید اولوالابصار
نه کودکیت سر آستین چه می‌خایید

خود اعتبار چه باشد به جز ز جو جستن
هلا ز جو بجهید آن طرف چو برنایید

درون هاون شهوت چه آب می‌کوبید
چو آبتان نبود باد لاف پیمایید

حطام خواند خدا این حشیش دنیا را
در این حشیش چو حیوان چه ژاژ می‌خایید

هلا که باده بیامد ز خم برون آیید
پی قطایف و پالوده تن بپالایید

هلا که شاهد جان آینه همی‌جوید
به صیقل آینه‌ها را ز زنگ بزدایید

نمی‌هلند که مخلص بگویم این‌ها را
ز اصل چشمه بجویید آن چو جویایید

میان باغ، گل سرخ‌، های و هو دارد (946)

میان باغ، گل سرخ‌، های و هو دارد
که «بو کنید دهان مرا چه بو دارد!»

پیاله‌ای به من آورد لاله که «بخوری؟»
خورم؛ چرا نخورم؟ بنده هم گلو دارد

گلو چه حاجت می‌نوش بی‌گلو و دهان
رحیق غیب که طعم سقا همو دارد

چو سال سال نشاطست و روز روز طرب
خنک مرا و کسی را که عیش خو دارد

چرا مقیم نباشد چو ما به مجلس گل
کسی که ساقی باقی ماه رو دارد

به آفتاب جلالت که ذره ذره عشق
نهان به زیر قبا ساغر و کدو دارد

سؤال کردم از گل که بر که می‌خندی
جواب داد بدان زشت کو دو شو دارد

غلام کور که او را دو خواجه می‌باید
چو سگ همیشه مقام او میان کو دارد

سؤال کردم از خار کاین سلاح تو چیست
جواب داد که گلزار صد عدو دارد

هزار بار چمن را بسوخت و بازآراست
چه عشق دارد با ما چه جست و جو دارد

ز شمس مفخر تبریز پرس کاین از چیست
وگرچه دفع دهد دم مخور که او دارد