تا بدانی که تن آمد چون لباس (67-3)

بخش ۶۷ – در بیان آنک تن روح را چون لباسی است و این دست آستین دست روحست واین پای موزهٔ پای روحست

 

 

تا بدانی که تن آمد چون لباس
رو بجو لابِس، لباسی را ملیس

روح را توحید الله خوشترست
غیر ظاهر دست و پای دیگرست

دست و پا در خواب بینی و ایتلاف
آن حقیقت دان مدانش از گزاف

آن توی که بی بدن داری بدن
پس مترس از جسم و جان بیرون شدن

بود درویشی به کُهساری مقیم (68-3)

بخش ۶۸ – حکایت آن درویش کی در کوه خلوت کرده بود و بیان حلاوت انقطاع و خلوت و داخل شدن درین منقبت کی أَنا جَلیسُ مَنْ ذَکَرَني وَ أَنیسُ مَنِ اسْتَأنَسَ بي گر با همه‌ای چو بی منی بی همه‌ای ور بی همه‌ای چو با منی با همه‌ای

بود درویشی به کُهساری مقیم
خلوت او را بود هم خواب و ندیم

چون ز خالق می‌رسید او را شمول
بود از انفاس مرد و زن ملول

همچنانک سهل شد ما را حضر
سهل شد هم قوم دیگر را سفر

آنچنانک عاشقی بر سروری
عاشقست آن خواجه بر آهنگری

هر کسی را بهر کاری ساختند
میل آن را در دلش انداختند

دست و پا بی میل جنبان کی شود
خار و خس بی آب و بادی کی رود

گر ببینی میل خود سوی سما
پر دولت بر گشا همچون هما

ور ببینی میل خود سوی زمین
نوحه می‌کن هیچ منشین از حنین

عاقلان خود نوحه‌ها پیشین کنند
جاهلان آخر به سَر بر می‌زنند

ز ابتدای کار آخر را ببین
تا نباشی تو پشیمان یوم دین

آن یکی آمد به پیش زرگری (69-3)

بخش ۶۹ – دیدن زرگر عاقبت کار را و سخن بر وفق عاقبت گفتن با مستعیر ترازو

 

 

آن یکی آمد به پیش زرگری
که ترازو ده که بر سنجم زری

گفت خواجه رو مرا غربال نیست
گفت میزان ده برین تسخر مه‌ایست

گفت جاروبی ندارم در دکان
گفت بس بس این مضاحک را بمان

من ترازویی که می‌خواهم بده
خویشتن را کر مکن هر سو مجه

گفت بشنیدم سخن کر نیستم
تا نپنداری که بی معنیستم

این شنیدم لیک پیری مرتعش
دست لرزان جسم تو نامنتعش

وان زر تو هم قراضهٔ خرد مرد
دست لرزد پس بریزد زر خرد

پس بگویی خواجه جاروبی بیار
تا بجویم زر خود را در غبار

چون بروبی خاک را جمع آوری
گوییم غلبیر خواهم ای جری

من ز اول دیدم آخر را تمام
جای دیگر رو ازینجا والسلام

اندر آن کُه بود اشجار و ثمار (70-3)

بخش ۷۰ – بقیهٔ قصهٔ آن زاهد کوهی کی نذر کرده بود کی میوهٔ کوهی از درخت باز نکنم و درخت نفشانم و کسی را نگویم صریح و کنایت کی بیفشان آن خورم کی باد افکنده باشد از درخت

 

 

 

اندر آن کُه بود اشجار و ثمار
بس مُرودی کوهی آنجا بی‌شمار

گفت آن درویش یا رب با تو من
عهد کردم زین نچینم در زمن

جز از آن میوه که باد انداختش
من نچینم از درخت منتعش

مدتی بر نذر خود بودش وفا
تا در آمد امتحانات قضا

زین سبب فرمود استثنا کنید
گر خدا خواهد به پیمان بر زنید

هر زمان دل را دگر میلی دهم
هرنفس بر دل دگر داغی نهم

کل اصباح لنا شان جدید
کل شیء عن مرادی لا یحید

در حدیث آمد که دل همچون پریست
در بیابانی اسیر صرصریست

باد پَر را هر طرف راند گزاف
گه چپ و گه راست با صد اختلاف

در حدیث دیگر این دل دان چنان
کآب جوشان ز آتش اندر قازغان

هر زمان دل را دگر رایی بود
آن نه از وی لیک از جایی بود

پس چرا آمن شوی بر رای دل
عهد بندی تا شوی آخر خجل

این هم از تاثیر حکمست و قدر
چاه می‌بیینی و نتوانی حذر

نیست خود از مرغ پران این عجب
که نبیند دام و افتد در عطب

این عجب که دام بیند هم وتد
گر بخواهد ور نخواهد می‌فتد

چشم باز و گوش باز و دام پیش
سوی دامی می‌پرد با پر خویش

بینی اندر دلق مهتر زاده‌ای (71-3)

بخش ۷۱ – تشبیه بند و دام قضا به صورت پنهان به اثر پیدا

 

بینی اندر دلق مهتر زاده‌ای
سر برهنه در بلا افتاده‌ای

در هوای نابکاری سوخته
اقمشه و املاک خود بفروخته

خان و مان رفته شده بدنام و خوار
کام دشمن می‌رود ادبیروار

زاهدی بیند بگوید ای کیا
همتی می‌دار از بهر خدا

کاندرین ادبار زشت افتاده‌ام
مال و زر و نعمت از کف داده‌ام

همتی تا بوک من زین وا رهم
زین گل تیره بود که بر جهم

این دعا می‌خواهد او از عام و خاص
کالخلاص و الخلاص و الخلاص

دست باز و پای باز و بند نی
نه موکل بر سرش نه آهنی

از کدامین بند می‌جویی خلاص
وز کدامین حبس می‌جویی مناص

بند تقدیر و قضای مختفی
کی نبیند آن به جز جان صفی

گرچه پیدا نیست آن در مکمنست
بتر از زندان و بند آهنست

زانک آهنگر مر آن را بشکند
حفره گر هم خشت زندان بر کند

ای عجب این بند پنهان گران
عاجز از تکسیر آن آهنگران

دیدن آن بند احمد را رسد
بر گلوی بسته حبل من مسد

دید بر پشت عیال بولهب
تنگ هیزم گفت حمالهٔ حطب

حبل و هیزم را جز او چشمی ندید
که پدید آید برو هر ناپدید

باقیانش جمله تاویلی کنند
کین ز بیهوشیست و ایشان هوشمند

لیک از تاثیر آن پشتش دوتو
گشته و نالان شده او پیش تو

که دعایی همتی تا وا رهم
تا ازین بند نهان بیرون جهم

آنک بیند این علامتها پدید
چون نداند او شقی را از سعید

داند و پوشد بامر ذوالجلال
که نباشد کشف راز حق حلال

این سخن پایان ندارد آن فقیر
از مجاعت شد زبون و تن اسیر

پنج روز آن باد امرودی نریخت (72-3)

بخش ۷۲ – مضطرب شدن فقیر نذر کرده به‌کندن امرود از درخت و گوشمال حق رسیدن بی مهلت

 

 

 

پنج روز آن باد امرودی نریخت
ز آتش جوعش صبوری می‌گریخت

بر سر شاخی مرودی چند دید
باز صبری کرد و خود را وا کشید

باد آمد شاخ را سر زیر کرد
طبع را بر خوردن آن چیر کرد

جوع و ضعف و قوت جذب و قضا
کرد زاهد را ز نذرش بی‌وفا

چونک از امرودبن میوه سکست
گشت اندر نذر و عهد خویش سست

هم در آن دم گوشمال حق رسید
چشم او بگشاد و گوش او کشید

بیست از دزدان بدند آنجا و بیش (73-3)

بخش ۷۳ – متهم کردن آن شیخ را با دزدان وبریدن دستش را

 

بیست از دزدان بدند آنجا و بیش
بخش می‌کردند مسروقات خویش

شحنه را غماز آگه کرده بود
مردم شحنه بر افتادند زود

هم بدان‌جا پای چپ و دست راست
جمله را ببرید و غوغایی بخاست

دست زاهد هم بریده شد غلط
پاش را می‌خواست هم کردن سقط

در زمان آمد سواری بس گزین
بانگ بر زد بر عوان کای سگ ببین

این فلان شیخست از ابدال خدا
دست او را تو چرا کردی جدا

آن عوان بدرید جامه تیز رفت
پیش شحنه داد آگاهیش تفت

شحنه آمد پا برهنه عذرخواه
که ندانستم خدا بر من گواه

هین بحل کن مر مرا زین کار زشت
ای کریم و سرور اهل بهشت

گفت می‌دانم سبب این نیش را
می‌شناسم من گناه خویش را

من شکستم حرمت ایمان او
پس یمینم برد دادستان او

من شکستم عهد و دانستم بَدست
تا رسید آن شومی جرات بِه‌دَست

دست ما و پای ما و مغز و پوست
باد ای والی فدای حکم دوست

قسم من بود این تو را کردم حلال
تو ندانستی تو را نبود وبال

و آنک او دانست او فرمان‌رواست
با خدا سامانِ پیچیدن کجاست

ای بسا مرغی پریده دانه‌جو
که بریده حلق او هم حلق او

ای بسا مرغی ز معده وز مغص
بر کنار بام محبوس قفس

ای بسا ماهی در آب دوردست
گشته از حرص گلو ماخوذ شست

ای بسا مستور در پرده بده
شومی فرج و گلو رسوا شده

ای بسا قاضی حبر نیک‌خو
از گلو و رشوتی او زردرو

بلک در هاروت و ماروت آن شراب
از عروج چرخشان شد سد باب

بایزید از بهر این کرد احتراز
دید در خود کاهلی اندر نماز

از سبب اندیشه کرد آن ذو لباب
دید علت خوردن بسیار از آب

گفت تا سالی نخواهم خورد آب
آنچنان کرد و خدایش داد تاب

این کمینه جهد او بد بهر دین
گشت او سلطان و قطب العارفین

چون بریده شد برای حلق دست
مرد زاهد را در شکوی ببست

شیخ اقطع گشت نامش پیش خلق
کرد معروفش بدین آفات حلق

در عریش او را یکی زایر بیافت (74-3)

بخش ۷۴ – کرامات شیخ اقطع و زنبیل بافتن او به دو دست

 

در عریش او را یکی زایر بیافت
کو به‌هر دو دست می زنبیل بافت

گفت او را ای عدو جان خویش
در عریشم آمده سر کرده پیش

این چراکردی شتاب اندر سباق
گفت از افراط مهر و اشتیاق

پس تبسم کرد و گفت اکنون بیا
لیک مخفی دار این را ای کیا

تا نمیرم من مگو این با کسی
نه قرینی نه حبیبی نه خسی

بعد از آن قومی دگر از روزنش
مطلع گشتند بر بافیدنش

گفت حکمت را تو دانی کردگار
من کنم پنهان تو کردی آشکار

آمد الهامش که یک چَندی بُدند
که درین غم بر تو منکر می‌شدند

که مگر سالوس بود او در طریق
که خدا رسواش کرد اندر فریق

من نخواهم کان رمه کافر شوند
در ضلالت در گمان بد روند

این کرامت را بکردیم آشکار
که دهیمت دست اندر وقت کار

تا که آن بیچارگانِ بد گمان
رد نگردند از جناب آسمان

من تورا بی این کرامتها ز پیش
خود تسلی دادمی از ذات خویش

این کرامت بهر ایشان دادمت
وین چراغ از بهر آن بنهادمت

تو از آن بگذشته‌ای کز مرگ تن
ترسی وز تفریق اجزای بدن

وهم تفریق سر و پا از تو رفت
دفع وهم اسپر رسیدت نیک زفت

ساحران را نه که فرعون لعین (75-3)

بخش ۷۵ – سبب جرأت ساحران فرعون بر قطع دست و پا

 

ساحران را نه که فرعون لعین
کرد تهدیدِ سیاست بر زمین

که بِبُرم دست و پاتان از خلاف
پس در آویزم، ندارمتان معاف

او همی‌پنداشت کایشان در همان
وهم و تخویفند و وسواس و گمان

که بودشان لرزه و تخویف و ترس
از توهمها و تهدیدات نفس

او نمی‌دانست کایشان رسته‌اند
بر دریچهٔ نور دل بنشسته‌اند

این جهان خوابست اندر ظن مه‌ایست
گر رود درخواب دستی باک نیست

گر بخواب اندر سرت ببرید گاز
هم سرت بر جاست و هم عمرت دراز

گر ببینی خواب در خود را دو نیم
تن‌درستی چون بخیزی، نی سقیم

حاصل اندر خواب نقصان بدن
نیست باک و نه دوصد پاره شدن

این جهان را که به‌صورت قایمست
گفت پیغامبر که حلم نایمست

از ره تقلید تو کردی قبول
سالکان این دیده پیدا بی رسول

روز در خوابی مگو کین خواب نیست
سایه فرعست اصل جز مهتاب نیست

خواب و بیداریت آن دان ای عضد
که ببیند خفته کو در خواب شد

او گمان برده که این دم خفته‌ام
بی‌خبر زان کوست درخواب دوم

هاون گردون اگر صد بارشان
خُرد کوبد اندرین گلزارشان

اصل این ترکیب را چون دیده‌اند
از فروع وهم کم ترسیده‌اند

سایهٔ خود را ز خود دانسته‌اند
چابک و چُست و گش و بر جسته‌اند

کوزه‌گر گر کوزه‌ای را بشکند
چون بخواهد باز خود قایم کند

کور را هر گام باشد ترسِ چاه
با هزاران ترس می‌آید به‌راه

مردِ بینا دید عرضِ راه را
پس بداند او مغاک و چاه را

پا و زانواَش نلرزد هر دمی
رو تُرُش کی دارد او از هر غمی

خیز فرعونا که ما آن نیستیم
که به‌هر بانگی و غولی بیستیم

خرقهٔ ما را بِدَر، دوزنده هست
ورنه ما را خود برهنه‌تر به است

بی لباس این خوب را اندر کنار
خوش در آریم ای عدوِّ نابکار

خوشتر از تجرید از تن وز مزاج
نیست ای فرعون بی الهام گیج

 

 

 

گفت استر با شتر کای خوش رفیق (76-3)

بخش ۷۶ – حکایت استر پیش شتر کی من بسیار در رو می‌افتم و تو نمی‌افتی الا به نادر

 

گفت استر با شتر کای خوش رفیق
در فراز و شیب و در راه دقیق

تو نه آیی در سر و خوش می‌روی
من همی‌آیم بسر در چون غوی

من همی‌افتم به‌رو در هر دمی
خواه در خشکی و خواه اندر نمی

این سبب را باز گو با من که چیست
تا بدانم من که چون باید بزیست

گفت چشم من ز تو روشن‌ترست
بعد از آن هم از بلندی ناظرست

چون برآیم بر سرکوه بلند
آخر عقبه ببینم هوشمند

پس همه پستی و بالایی راه
دیده‌ام را وا نماید هم اله

هر قدم من از سر بینش نهم
از عثار و اوفتادن وا رهم

تو ببینی پیش خود یک دو سه گام
دانه بینی و نبینی رنج دام

یستوی الاعمی لدیکم و البصیر
فی المقام و النزول و المسیر

چون جنین را در شکم حق جان دهد
جذب اجزا در مزاج او نهد

از خورش او جذب اجزا می‌کند
تار و پود جسم خود را می‌تند

تا چهل سالش به‌جذب جزوها
حق حریصش کرده باشد در نما

جذب اجزا روح را تعلیم کرد
چون نداند جذب اجزا شاه فرد

جامع این ذره‌ها خورشید بود
بی غذا اجزات را داند ربود

آن زمانی که در آیی تو ز خواب
هوش و حس رفته را خواند شتاب

تا بدانی کان ازو غایب نشد
باز آید چون بفرماید که عد