نایب گفت که «پیش از این کافران بت را میپرستیدند و سجود میکردند ما در این زمان همان میکنیم. این چه میرویم و مغول را سجود و خدمت میکنیم و خود را مسلمان میدانیم و چندین بتان دیگر در باطن داریم از حرص و هوا و کین و حسد و ما مطیع این جملهایم پس ما نیز ظاهراً و باطناً همان کار میکنیم و خویشتن را مسلمان میدانیم.» فرمود امّا اینجا چیز دیگر هست چون شما را این در خاطر میآید این بد است و ناپسند قطعا دیده دل شما چیزی بیچون و بیچگونه و عظیم دیدهاست که این او را زشت و قبیح مینماید. آب شور، شور کسی را نماید که او آب شیرین خوردهباشد وَ بِضِدِّهَا تَتَبَیَّنُ الْاَشْیَاءُ پس حق تعالی در جان شما نور ایمان نهادهاست که این کارها را زشت میبینید آخر در مقابله نغزی، این زشت نماید و اگرنی دیگران را چون این درد نیست در آنچ هستند شادند و میگویند «خود، کار این دارد». حق تعالی شما را آن خواهد دادن که مطلوب شماست و همّت شما آنجا که هست شما را آن خواهد شدن که اَلطَّیْرُ یَطِیْرُ بِجَنَاحَیْهِ وَالْمُؤْمِنُ یَطِیْرُ بِهِمَّتِهِ خلق سه صنفند: ملایکهاند که ایشان همه عقل محضند؛ طاعت و بندگی و ذکر ایشان را طبع است و غذاست و به آن خورش و حیات است چنانکه ماهی در آب، زندگی او از آب است و بستر و بالین او آب است. آن در حق او تکلیف نیست چون از شهوت مجرّد است و پاک است پس چه منّت اگر او شهوت نراند؟ یا آرزوی هوا و نفی نکند؟ چون ازینها پاک است و او را هیچ مجاهده نیست و اگر طاعت کند آن با حساب طاعت نگیرند چون طبعش آن است و بی آن نتواند بودن. و یک صنف دیگر بهایمند که ایشان شهوت محضند. عقل زاجر ندارند بریشان تکلیف نیست. ماند آدمی مسکین که مرکب است از عقل و شهوت نیمش فرشته است و نیمش حیوان نیمش مار است و نیمش ماهی. ماهیاش سوی آب میکشاند و مارش سوی خاک؛ در کشاکش و جنگ است مَنْ غَلَبَ عَقْلُهُ شَهْوَتَهُ فَهُوَ اَعْلَیَ مِنَ اَلْمَلَائِکَةِ وَمَنْ غَلَبَ شَهْوَتُهُ عَقْلَهُ فَهُوَ اَدْنَی مِنَ الْبَهَایمِ.
فرشته رَست به علم و بهیمه رَست به جهل
میانِ دو به تنازع بمانْد مردمزاد
اکنون بعضی از آدمیان متابعت عقل چندان کردند که کلّی ملک گشتند و نور محض گشتند ایشان انبیا و اولیااند از خوف و رجا رهیدند که لَاخَوْفُ عَلَیْهِمْ وَلَاهُمْ یَحْزَنُونَ و بعضی از شهوت بر عقلشان غالب گشت تا به کلی حکم حیوان گرفتند و بعضی در تنازع ماندهاند و آنها آن طایفهاند که ایشان را در اندرون رنجی و دردی و فغانی و تحسّری پدید میآید و به زندگانی خویش راضی نیستند اینها مؤمنانند اولیا منتظر ایشانند که مؤمنان را در منزل خود رسانند و چون خود کنند و شیاطین نیز منتظرند که او را به اسفلالسّافلین سوی خود کشند.
ما میخواهیم و دیگران میخواهند
تا بخت کهرا بود کهرا دارد دوست
اِذَا جَاءَ نَصْرُاللهِّ الی آخر مفسّران ظاهر چنین تفسیر میکنند که «مصطفی (صلی الله علیه و سلَّم) همّتها داشت که عالمی را مسلمان کنم و در راه خدا آورم چون وفات خود را بدید گفت آه نزیستم که خلق را دعوت کنم. حق تعالی گفت غم مخور در آن ساعت که تو بگذری ولایتها و شهرها را که به لشکر و شمشیر میگشودی جمله را بیلشکر مطیع و مؤمن گردانم و اینکه نشانش آن باشد که در آخر وفات تو خلق را بینی از در درمیآیند گروه گروه مسلمان میشوند چون این نشان بیاید بدان که وقت سفر تو رسید اکنون تسبیح کن و استغفار کن که آنجا خواهی آمدن.» و اما محقّقان میگویند که «معنیش آن است آدمی میپندارد که اوصاف ذمیمه را به عمل و جهاد خود از خویشتن دفع خواهد کردن. چون بسیار مجاهده کند و قوّتها و آلتها را بذل کند نومید شود. خدای تعالی او را گوید که میپنداشتی که آن به قوت و به فعل و به عمل تو خواهدشدن. آن سنّت است که نهادهام یعنی آنچ تو داری در راه ما بذل کن بعد از آن بخشش ما دررسد. درین راه بیپایان ترا میفرماییم که به این دست و پای ضعیف سیر کن ما را معلوم است که به این پای ضعیف این راه را نخواهی بریدن.
بلکه به صد هزار یک منزل نتوانی ازین راه بریدن الا چون درین راه بروی چنانک از پای درآیی و بیفتی و ترا دیگر هیچ طاقت رفتن نماند بعد از آن عنایت حق ترا برگیرد چنانکه طفل را مادام که شیرخواره است او را بر میگیرند و چون بزرگ شد او را به وی رها میکنند تا میرود اکنون چون قواهای تو نماند در آن وقت که این قوتها داشتی و مجاهدهها مینمودی گاه گاه میان خواب و بیداری به تو لطفی مینمودیم تا به آن در طلب ما قوت میگرفتی و اومیدوار میشدی این ساعت که آن آلت نماند لطفها و بخششها و عنایتهای ما را ببین که چون فوج فوج بر تو فرومیآیند که به صدهزار کوشش ذرّهای از این نمیدیدی اکنون فَسَبِحَّ بِحَمْدِ رَبِّکَ وَاَسْتَغْفِرَهُ استغفار کن ازین اندیشهها و پندار که میپنداشتی آن کار از دست و پای تو خواهد آمدن و از ما نمیدیدی. اکنون چون دیدی که از ماست استغفار کن اِنَّهُ کانَ تَوَّاباً. ما امیر را برای دنیا و ترتیب و علم و عملش دوست نمیداریم دیگرانش برای این دوست میدارند که روی امیر را نمیبینند پشت امیر را میبینند. امیر همچون آینه است و این صفتها همچون دُرهای ثمین و زرها که بر پشت آینه است آنجا نشاندهاند آنها که عاشق زرند و عاشق دُرّند نظرشان بر پشت آینه است و ایشان که عاشق آینهاند نظرشان بر دُرّ و زر نیست پیوسته روی به آینه آوردهاند و آینه را برای آینگی دوست میدارند زیرا که در آینه جمال خوب میبینند از آینه ملول نمیگردند امّا آنکس که روی زشت و معیوب دارد در آینه زشتی میبیند زود آینه را میگرداند و طالب آن جواهر میشود. اکنون بر پشت آینه هزار گونه نقش سازند و جواهر نشانند روی آینه را چه زیان دارد؟ اکنون حق تعالی حیوانیّت و انسانیت را مرکّب کرد تا هر دو ظاهر گردند که وَبِضِدِّهَا تَتَبَیَّنُ الْاَشیاءُ تعریف چیزی بیضدّ او ممکن نیست و حق تعالی ضد نداشت میفرماید که کُنْتُ کَنْزاً مَخْفِیاً فَاَحْبَبْتُ بِاَنْ اُعْرَفَ پس این عالم آفرید که از ظلمت است تا نور او پیدا شود و همچنین انبیا و اولیا را پیدا کرد که اُخْرُجْ بِصِفَاتِیْ اِلَی خَلْقِی و ایشان مظهر نور حقّند تا دوست از دشمن پیدا شود و یگانه از بیگانه ممتاز گردد که آن معنی را از روی معنی ضدّ نیست الا به طریق صورت همچنانکه در مقابلهٔ آدم، ابلیس و در مقابلهٔ موسی فرعون و در مقابلهٔ ابراهیم نمرود و در مقابلهٔ مصطفی (صلّی الله علیه و سلّم) ابوجهل الیمالانهایه پس به اولیا خدا را ضد پیدا شود اگرچه در معنی ضد ندارد چنانک دشمنی و ضدی مینمودند کار ایشان بالا گرفت و مشهورتر میشد که یُریْدُوْنَ لِیُطْفِئوْا نُوْرَاللهِّ بِاَفْوَاهِهِم وَاللهُّ مُتِمُّ نُوْرِهِ وَلَوْ کَرِهَ الْکَافِرُوْنَ.
مه نور میفشاند و سگ بانگ میکند
مه را چه جرم؟ خاصیت سگ چنین بوَد
از ماه نور گیرد ارکان آسمان
خود کیست آن سگی که به خار زمین بوَد؟
بسیار کسان هستند که حقتعالی ایشان را به نعمت و مال و زر و امارت عذاب میدهد و جان ایشان از آن گریزان است. فقیری در ولایت عرب، امیری را سوار دید در پیشانی او روشنایی انبیا و اولیا دید گفت سُبْحَانَ مَنْ یُعَذِّبُ عِبَادَهُ بِالنِّعَمِ.
این مُقری قرآن را درست میخواند؟ آری؛ صورتِ قرآن را درست میخوانَد ولیکن از معنی بیخبر! دلیل بر آنکه حالی که معنی را میباید رد میکند؛ به نابینایی میخواند. نظیرش مردی در دست قُندُز دارد قندزی دیگر از آن بهتر آوردند رد میکند پس دانستیم قندز را نمیشناسد. کسی این را گفتهاست که قندز است، او به تقلید بهدست گرفتهاست. همچون کودکان، که با گردکان بازی میکنند چون مغز گردکان یا روغن گردکان به ایشان دهی رد کنند که گردکان آنست که جغجغ کند این را بانگی و جغجغی نیست. آخر خزاین خدای بسیارست و علمهای خدای بسیار، اگر قرآن را به دانش میخوانَد قرآن دیگر را چرا رد میکند؟ با مقرییی تقریر میکردم که قرآن میگوید که قُلْ لَوْ کَانَ الْبَحْرُ مِدَاداً لِکَلِمَاتِ رَبِّیْ لَنَفِدَ الْبَحْرُ قَبْلَ اَنْ تَنْفَدَ کَلِمَاتُ رَبِّیْ اکنون به پنجاه درمسنگ مرکب، این قرآن را تواند نبشتن؟ این رمزیست از علم خدای؛ همه علم خدا تنها این نیست. عطاری در کاغذ پارهای دارو نهاد تو گویی همه دکان عطار اینجاست! این ابلهی باشد. آخر در زمان موسی و عیسی و غیرهما قرآن بود کلام خدا بود (اما) به عربی نبود. تقریر این میدادم (دیدم) در آن مقری اثر نمیکرد ترکش کردم. آوردهاند که در زمان رسول صلّی اللّه علیه و سلّم، از صحابه هرکه سورهای یا نیم سوره یاد گرفتی او را عظیم خواندندی و به انگشت نمودندی که سورهای یاد دارد؛ برای آنک ایشان قرآن را میخوردند. منی را از نان خوردن یا دو من را عظیم باشد الا که در دهان کنند و نجایند و بیندازند هزار خروار توان خوردن. آخر میگوید رُبَّ تالی الْقُرْآنَ وَالْقُرْآنُ یَلْعَنُهُ پس در حق کسیست که از معنی قرآن واقف نباشد. الا هم نیک است قومی را خدای چشمهاشان را به غفلت بست تا عمارت این عالم کنند؛ اگر بعضی را از آن عالم غافل نکنند هیچ (این) عالم آبادان نگردد. غفلت، عمارت و آبادانیها انگیزاند؛ آخر این از غفلت بزرگ میشود و دراز میگردد و چون عقل او به کمال میرسد دیگر دراز نمیشود؛ پس موجب و سبب عمارت غفلت است و سبب ویرانی هشیاریست. اینک میگوییم از دو بیرون نیست یا بنابر حسد میگویم یا بنابر شفقت. حاشا که حسد باشد، برای آنکه حسد را ارزد حسدبردن دریغ است، تا به آنکه نیرزد چه باشد؟! الا از غایت شفقت و رحمت است که میخواهم که یار عزیز را به معنی کشم. آوردهاند که شخصی در راه حج در بریه افتاد و تشنگی عظیم بر وی غالب شد تا از دور خیمه خُرد و کهن دید آنجا رفت کنیزکی دید؛ آواز داد آن شخص که «من مهمانم، المراد» و آنجا فرود آمد و نشست و آب خواست؛ آبش دادند که خوردن آن آب از آتش گرمتر بود و از نمک شورتر، از لب تا کام آنجا که فرو میرفت همه را میسوخت؛ این مرد از غایت شفقت در نصیحت آن زن مشغول گشت و گفت «شما را بر من حقست جهت این قدر آسایش که از شما یافتم شفقتم جوشیده است آنچ به شما گویم پاس دارید اینک بغداد نزدیک است و کوفه و واسط و غیرها اگر مبتلا باشید نشستهنشسته و غلتانغلتان میتوانید خود را آنجا رسانیدن که آنجا آبهای شیرین خنک بسیار است» و طعامهای گوناگون و حماّمها و تنعّمها و خوشیها و لذّتهای آن شهرها را برشمرد. لحظهای دیگر آن عرب بیامد که شوهرش بود تایی چند از موشانِ دشتی صید کرده بود؛ زن را فرمود که آن را پخت و چیزی از آن به مهمان دادن. مهمان چنانکه بود کور و کبود از آن تناول کرد بعد از آن در نیمشب، مهمان بیرون خیمه خفت. زن به شوهر میگوید هیچ شنیدی که این مهمان چه وصفها و حکایتها کرد؟ قصهٔ مهمان تمام بر شوهر بخواند. عرب گفت «همانا زن مشنو ازین چیزها که حسودان در عالم بسیارند چون ببینند بعضی را که به آسایش و دولتی رسیدهاند حسدها کنند و خواهند که ایشان را از آنجا آواره کنند و ازان دولت محروم کنند.» اکنون این خلق چنینند؛ چون کسی از روی شفقت پندی دهد حمل کنند بر حسد، الا چون در وی اصلی باشد عاقبت روی به معنی آرد چون بر وی از روز الست قطرهای چکانیده باشند عاقبت آن قطره او را از تشویشها و محنتها برهاند. بیا آخر چند از ما دوری و بیگانه؟ و در میان تشویشها و سوداها! الا با قومی کسی چه سخن گوید؟ چون جنس آن نشنیدهاند از کسی و نه از شیخ خود.
چون اندر تبارش بزرگی نبود
نیارست نام بزرگان شنود
روی به معنی آوردن اگرچه اوّل چندان نغز ننماید الا هرچند که رود شیرینتر نماید؛ بهخلاف صورت: اوّل نغز نماید الا هرچند که با وی بیشتر نشینی سرد شوی. کو صورت قرآن و کجا معنی قرآن؟ در آدمی نظر کن! کو صورت او و کو معنی او؟ که اگر معنی آن صورت آدمی میرود، لحظهای در خانهاش رها نمیکنند. مولانا شمس الدین قدس الله سرّه میفرمود که قافلهای بزرگ بهجایی میرفتند آبادانی نمییافتند و آبی نی، ناگاه چاهی یافتند بیدلو؛ سطلی بهدست آوردند و ریسمانها؛ و این سطل را بهزیر چاه فرستادند، کشیدند سطل بریده شد دیگری را فرستادند هم بریده شد. بعد ازان اهل قافله را به ریسمانی میبستند و در چاه فرو میکردند برنمیآمدند؛ عاقلی بود او گفت: من بروم. او را فرو کردند نزدیک آن بود که به قعر چاه رسید سیاهی با هیبتی ظاهر شد این عاقل گفت «من نخواهم رهیدن باری تا عقل را به خودم آرم و بیخود نشوم تا ببینم که بر من چه خواهد رفتن» این سیاه گفت: قصهٔ دراز مگو تو اسیر منی نرهی الا به جواب صواب به چیزی دیگر نرهی. گفت: فرما . گفت: از جایها کجا بهتر؟ عاقل (باخود) گفت من اسیر و بیچارهٔ ویم اگر بگویم بغداد یا غیره چنان باشد که جای وی را طعنه زده باشم. گفت: جاگاه آن بهتر که آدمی را آنجا مونسی باشد؛ اگر در قعر زمین باشد بهتر آن باشد و اگر در سوراخ موشی باشد بهتر آن باشد. گفت: «احسنت! احسنت! رهیدی، آدمی در عالم تویی! اکنون من ترا رها کردم و دیگران را به برکت تو آزاد کردم، بعد ازین خونی نکنم. همه مردان عالم را به محبت ِ تو به تو بخشیدم.» بعد ازان اهل قافله را از آب سیراب کرد. اکنون غرض ازین معنیست، همین معنی را توان در صورت دیگر گفتن، الا مقلّدان همین نقش را میگیرند؛ دشوار است با ایشان گفتن. اکنون هم این سخن را در مثال دیگر گویی نشنوند.
میفرمود که تاج الدّین قبایی را گفتند که این دانشمندان در میان ما میآیند و خلق را در راه دین بیاعتقاد میکنند گفت نی ایشان میآیند میان ما و ما را بیاعتقاد میکنند و الّا ایشان حاشا که از ما باشند مثلا سگی را طوق زرین پوشانیدی وی را با آن طوق سگ شکاری نخوانند شکاریی معنی است درو خواه طوق زرین پوش خواه پشمین؛ آن عالم به جبه و دستار نباشد عالِمی هنری است در ذات وی که آن هنر اگر در قبا و عبا باشد تفاوت نکند چنانک در زمان پیغمبر (صلی الله علیه و سلّم) قصد رهزنی دین میکردند و جامهٔ نماز میپوشیدند تا مقلّدی را در راه دین سست کنند زیرا آن را نتوانند کردن تا خود را از مسلمان نسازند واگرنی فرنگی یا جهودی طعن دین کند وی را کی شنوند؟ که فَوَیْلٌ لِلْمُصَلِّیْنَ اَلَّذِیْنَ هُمْ عَنْ صَلَاتِهِمْ سَاهُوْنَ اَلَّذِیْنَ هُمْ یُرَاؤُنَ وَ یَمْنَعُونَ الْمَاعُوْنَ سخن کلی این است: آن نور داری آدمیتی نداری آدمیتی طلب کن مقصود اینست باقی دراز کشیدن است. سخن را چون بسیار آرایش میکنند مقصود فراموش میشود. بقّالی زنی را دوست میداشت با کنیزکِ خاتون پیغامها کرد که من چنینم و چنانم و عاشقم و میسوزم و آرام ندارم و بر من ستمها میرود و دی چنین بودم و دوش بر من چنین گذشت قصّههای دراز فرو خواند کنیزک به خدمت خاتون آمد گفت: «بقال سلام میرساند و میگوید که بیا تا تو را چنین کنم و چنان کنم!» گفت «به این سردی؟» گفت: «او دراز گفت اما مقصود این بود!» اصل مقصود است باقی دردسر است.
فرمود که شب و روز جنگ میکنی و طالب تهذیب اخلاق زن میباشی و نجاست زن را به خود پاک میکنی، خود را درو پاک کنی بهتر است که او را در خود پاک کنی، خود را به وی تهذیب کن، سوی او رو و آنچ او گوید تسلیم کن اگرچه نزد تو آن سخن محال باشد و غیرت را ترک کن اگرچه وصف رجال است و لیکن بدین وصف نیکو وصفهای بد در تو میآید، از بهر این (معنی) پیغامبر صلی اللّه علیه و سلّم فرمود: «لارُهْبَانِیَّةَ فِی الْاِسْلَامِ» که راهبان را راهِ خلوت بود و کوهنشستن و زن ناستدن و دنیا ترک کردن. خداوند عزوجل راهی باریک پنهان بنمود پیغامبر را (صلی الله علیه و سلّم) و آن چیست؟ زن خواستن؛ تا جور زنان میکشد و محالهای ایشان میشنود و برو میدوانند و خود را مهذب میگرداند وَ اِنَّکَ لَعَلَی خُلُقٍ عَظِیْمٍ جور کسان برتافتن و تحمل کردن چنان است که نجاست خود را در ایشان میمالی، خُلق تو نیک میشود از بردباری و خُلق ایشان بد میشود از دوانیدن و تعدّی کردن، پس چون این را دانستی، خود را پاک میگردان. ایشان را همچو جامه دان، که پلیدیهای خود را در ایشان پاک میکنی و تو پاک میگردی و اگر با نفس خود برنمیآیی از روی عقل با خویش تقریر ده که «چنان انگارم که عقدی نرفته است، معشوقهای است خراباتی، هرگه که شهوت غالب میشود پیش وی میروم». به این طریق حمیّت را و حسد و غیرت را از خود دفع میکن تا هنگام آن که ورای این تقریر، ترا لذّت مجاهده و تحمّل رو نماید و از محالات ایشان تو را حالها پدید شود. بعد از آن بی آن تقریر تو مرید تحمّل و مجاهده و بر خود حیف گرفتن گردی چون سود خود معیّن درآن بینی.
آوردهاند که پیغامبر صلّی الله علیه و سلّم با صحابه از غزا آمده بودند فرمود که «طبل را بزنند امشب بر درِ شهر بخسبیم و فردا درآییم». گفتند «یا رسول اللهّ به چه مصلحت؟» گفت «شاید که زنان شما را با مردمان بیگانه جمع بینید و متألم شوید و فتنه برخیزد» یکی از صحابه نشنید در رفت؛ زن خود را با بیگانه یافت. اکنون راه پیغامبر «صلّی اللّه علیه و سلّم» این است که میباید رنج کشیدن از دفع غیرت و حمیّت و رنج انفاق و کسوت زن و صدهزار رنج بیحد چشیدن تا عالم محمّدی روی نماید. راه عیسی «علیه السلام» مجاهدهٔ خلوت و شهوت ناراندن راه محمد «صلّی الله علیه و سلّم» جور و غصّههای زن و مردم کشیدن. چون راه محمّدی نمیتوانی رفتن باری راه عیسی رو تا به یکبارگی محروم نمانی. اگر صفایی داری که صد سیلی میخوری و بَرِ آن را و حاصل آن را تا میبینی یا به غیب معتقدی «چون فرمودهاند و خبر دادهاند پس چنین چیزی هست صبر کنم تا زمانی که آن حاصل که خبر دادهاند به من نیز برسد» بعد از آن ببینی چون دل بر این نهاده باشی که «من ازین رنجها اگرچه این ساعت حاصلی ندارم عاقبت به گنجها خواهم رسیدن» به گنجها رسی و افزون ازان که تو طمع و امید میداشتی. این سخن اگر این ساعت اثر نکند بعد از مدّتی که پختهتر گردی عظیم اثر کند. زن چه باشد؟ عالم چه باشد؟ اگر گویی و اگر نگویی او خود همان است و کار خود نخواهد رها کردن بلکه به گفتن (اثر نکند و) بتر شود. مثلاً نانی را بگیر زیر بغل کن و از مردم منع میکن و میگو که «البتّه این را به کس نخواهم دادن» چه جای دادن؟ اگرچه آن بر درها افتاده است و سگان نمیخورند از بسیاری نان و ارزانی، اما چون چنین منع آغاز کردی همه خلق رغبت کنند و دربند آن نان (گردند) که منع میکنی و در شفاعت و شناعت آیند که «البته خواهیم که آن نان را که پنهان میکنی» ببینیم علیالخصوص که آن نان را سالی در آستین کنی و مبالغه و تأکید میکنی در نادادن و نانمودن رغبتشان در آن نان از حدّ بگذرد که «اَلْاِنْسانُ حَرِیصٌ عَلی ما مُنِعَ» هر چند که زن را امر کنی که پنهان شو ورا دغدغهٔ خود را نمودن بیشتر شود و خلق را از نهان شدن او رغبت به آن زن بیش گردد. پس تو نشستهای و رغبت را از دو طرف زیادت میکنی و میپنداری که اصلاح میکنی آن خود عین فساد است اگر او را گوهری باشد که نخواهد که فعل بد کند اگر منع کنی و نکنی او بر آن طبع نیک خود و سرشت پاک خود خواهد رفتن فارغ باش و تشویش مخور و اگر بهعکس این باشد باز همچنان بر طریق خود خواهد رفتن؛ منع جز رغبت را افزون نمیکند علیالحقیقه.
این مردمان میگویند که «ما شمسالدّین تبریزی را دیدیم، ای خواجه ما او را دیدیم.» ای غَرخواهر کجا دیدی؟ یکی که بر سر بام اشتری را نمیبیند میگوید که من سوراخ سوزن را دیدم و رشته گذرانیدم. خوش گفتهاند آن حکایت را که خندهام از دو چیز آید، یکی زنگی سرهای انگشت سیاه کند یا کوری سر از دریچه بهدرآورَد، ایشان هم آنند؛ اندرونها (ی کور) و باطنهای کور سر از دریچهٔ قالب بهدر میکنند چه خواهند دیدن؟ از تحسین ایشان و انکار ایشان چه برد؟ پیش عاقل هر دو یک است چون هر دو ندیدهاند هر دو هرزه میگویند. بینایی میباید حاصل کردن بعد از آن نظر کردن و نیز چون بینایی حاصل شود هم کی تواند دیدن، تا ایشان را نباید؟. در عالم چندین اولیا اند بینا و واصل و اولیای دیگرند ورای ایشان که ایشان را مستوران حق گویند و این اولیا زاریها میکنند که «ای بارخدایا زان مستوران خود یکی را بهما بنما!» تا ایشانش نخواهند و تا ایشان را نباید هر چند که چشم بینا دارند نتوانندش دیدن. هنوز خراباتیان که قحبهاند تا ایشان را نباید کسی نتوانند بدیشان رسیدن و ایشان را دیدن، مستوران حق را بی ارادت ایشان کی تواند دیدن و شناختن؟ این کار آسان نیست فرشتگان فروماندهاند که «وَنَحْنُ نُسَبِّحُ بِحَمْدِکَ وَ نُقَدِّسُ لَکَ» ما هم عشقناکیم روحانییم نور محضیم ایشان که آدمیانند مشتی شکمخوار خونریز که «یَسْفِکُوْنَ الدِّماءَ» اکنون این همه برای آن است تا آدمی بر خود لرزان شود که فرشتگان روحانی که ایشان را نه مال و نه جاه و نه حجاب (بود) نور محض غذایشان جمال خدا، عشق محض، دوربینانِ تیزچشم، ایشان میان انکار و اقرار بودند تا آدمی بر خود بلرزد که «وه من چه کسم و کجا شناسم؟» و نیز اگر بر وی نوری بتابد و ذوقی روی نماید هزار شکر کند خدای را که «من چه لایق اینم؟» این بار شما از سخن شمسالدّین ذوق بیشتر خواهید یافتن زیرا که بادبان کشتی وجود مرد اعتقاد است چون بادبان باشد باد وی را به جای عظیم برد و چون بادبان نباشد سخن باد باشد خوش است عاشق و معشوق میان ایشان بیتکلّفی محض این همه تکلّفها برای غیر است هر چیز که غیر عشق است برو حرام است این سخن را تقریر دادمی عظیم ولیکن بیگه است و بسیار میباید کوشیدن و جویها کندن تا به حوض دل برسد الا قوم ملولند یا گوینده ملول است و بهانه میآورد و اگرنه آن گوینده که قوم را از ملالت نَبَرد دو پول نیرزد. هیچ کس را عاشق دلیل نتواند گفتن بر خوبی معشوق و هیچ نتواند در دل عاشق دلیل نشاندن که دال باشد بر بغض معشوق پس معلوم شد که اینجا دلیل کار ندارد اینجا طالب عشق میباید بودن اکنون اگر در بیت مبالغه کنیم در حق عاشق آن مبالغه نباشد و نیز میبینم که مرید معنی خود را بذل کرد برای صورت شیخ که «ای نقش تو از هزار معنی خوشتر» زیرا هر مریدی که بر شیخ آید اول از سر معنی بر میخیزد و محتاج شیخ میشود.
بهاءالدین سؤال کرد که برای صورت شیخ از معنی خود برنمیخیزد بلک از معنی خود برمیخیزد برای معنیِ شیخ. فرمود نشاید که چنین باشد (که) اگر چنین باشد پس هر دو شیخ باشند. اکنون جهد میباید کرد که در اندرون نوری حاصل کنی تا ازین نار تشویشات خلاص یابی و ایمن شوی این کس را که چنین نوری در اندرون حاصل شد که احوالهای عالم که به دنیا تعلّق دارد مثل منصب و امارت و وزارت در اندرون او میتابد مثال برقی میگذرد همچنانکه اهل دنیا را احوال عالم غیب از ترس خدا و شوق عالم اولیا دریشان میتابد و چون برقی میگذرد اهل حق کلی خدا را گشتهاند و روی به حق دارند و مشغول و مستغرق حقّند هوسهای دنیا همچون شهوت عنّین روی مینماید و قرار نمیگیرد و میگذرد اهل دنیا در احوال عقبی بعکس اینند.
شریف پایسوخته گوید:
آن منعم قدس کز جهان مستغنیست
جان همه اوست او ز جان مستغنیست
هرچیز که وهم تو برآن گشت محیط
او قبلهٔ آنست و از آن مستغنیست
این سخن سخت رسواست؛ نه مدح شاه است و نه مدح خود. ای مردک! آخر تو را ازین چه ذوق باشد که او از تو مستغنی است؟ این خطاب دوستان نیست؛ این خطاب دشمنان است که دشمن خود گوید که «من از تو فارغم و مستغنی.» اکنون این مسلمان عاشق گرمرو را ببین که در حالت ذوق از معشوق او را این خطاب است که از او مستغنی است! مثال این آن باشد که تونییی در تون نشسته باشد و میگوید که «سلطان از من که تونیام (مستغنیست) و فارغ و از همه تونیان فارغ است.» این تونی مردک را (ازین) چه ذوق باشد که پادشاه از او فارغ باشد؟ آری سخن این باشد که تونی گوید که «من بر بام تون بودم سلطان گذشت وی را سلام کردم در من نظر بسیار کرد و از من گذشت و هنوز در من نظر میکرد» این سخنی باشد ذوقدهنده آن تونی را؛ اِلّا اینکه «پادشاه از تونیان فارغ است» این چه مدح باشد پادشاه را؟ و چه ذوق میدهد تونی را؟. «هرچیز که وهم تو بر آن گشت محیط» ای مردک خود در وهم تو چه خواهد گذشتن جز بنگی مردمان از وهم و خیال تو مستغنیاند و اگر از وهم تو به ایشان حکایت میکنی ملول شوند و میگریزند. چه باشد وهم که خدا از آن مستغنی نباشد خود آیت استغنا برای کافران آمده است حاشا که به مؤمنان این خطاب باشد. ای مردک استغنای او ثابت است الا اگر ترا حالی باشد که چیزی ارزد از تو مستغنی نباشد؟ بهقدر عزّت تو. شیخ محلّه میگفت که اول دیدن است، بعد از آن گفت و شنود چنانکه سلطان را همه میبینند ولیکن خاص آن کس است که با وی سخن گوید. فرمود که این کژ است و رسواست و بازگونه است، موسی علیه السّلام گفت و شنود و بعد ازآن دیدار میطلبید. مقام گفت آنِ موسی و مقام دیدار آنِ محمد صلّی الله علیه و سلّم، پس آن سخن چون راست آید؟ و چون باشد؟ فرمود یکی پیش مولانا شمسالدّین تبریزی (قدّس الله سرّه) گفت که من بدلیل قاطع هستی خدا را ثابت کردهام. بامداد مولانا شمس الدین فرمود که دوش ملایکه آمده بودند و آن مرد را دعا میکردند که الحمدللّه خدای ما را ثابت کرد خداش عمر دهاد! در حقّ عالمیان تقصیر نکرد! ای مردک! خدا ثابت است اثبات او را دلیلی مینباید اگر کاری میکنی خود را به مرتبه و مقامی پیش او ثابت کن و اگر نه او بیدلیل ثابت است وَاِنَّ مِنْ شُیْیءٍ اِلاّ یُسَبِّحُ بِحَمْدِهِ درین شک نیست.
فقیهان زیرکند و دَه اندر ده میبینند در فن خود، لیک میان ایشان و آن عالم دیواری کشیدهاند برای نظام یجوز ولایجوز که اگر آن دیوار حجابشان نشود هیچ آن را نخوانند و آن کار معطل ماند و نظیر این مولانای بزرگ قدس الله سرّه العزیز فرموده (است) که «آن عالم بهمانند دریاییست و این عالم مثال کف و خدای عزّوجل خواست که کف را معمور دارد قومی را پشت به دریا کرد برای عمارتِ کفک، اگر ایشان بهاین مشغول نشوند خلق یکدیگر را فنا کنند و ازآن، خرابی کفک لازم آید.» پس خیمهای است که زدهاند برای شاه و قومی را در عمارت این خیمه مشغول گردانیده و یکی میگوید که «اگر من طناب نساختمی خیمه چون راست آمدی؟» و آن دیگر میگوید که «اگر من میخ نسازم طناب را کجا بندند؟» همهکس دانند که این همه بندگانِ آنِ شاهند که در خیمه خواهد نشستن و تفرّج معشوق خواهد کردن. پس اگر جولاه ترک ِجولاهی کند برای طلبِ وزیری، همه عالم برهنه و عور بمانند. پس او را در آن شیوه ذوقی بخشیدند که خرسند شده است؛ پس آن قوم را برای نظام عالمِ کفک آفریدند و عالم را برای نظام آن، ولی خنک آن را که عالم را برای نظامِ او آفریده باشند نه او را برای نظام عالم؛ پس هر یکی را در آن کار خدایِ عزّوجل خرسندی و خوشی میبخشد که اگر او را صدهزار سال عمر باشد همان کار میکند و هر روز عشق او در آن کار بیشتر میشود و وی را در آن پیشه دقیقهها میزاید و لذّتها و خوشیها از آن میگیرد که وَاِنْ مِنْ شَیْیءٍ اِلَّا یُسَبِّحُ بِحَمْدِهِ طنابْکُن را تسبیحی دیگر و درودگر را که عمودهای خیمه میسازد تسبیحی دیگر و میخساز را تسبیحی دیگر و جامهباف را که جامهٔ خیمه میبافد تسبیحی دیگر.
اکنون این قوم که برِ ما میآیند اگر خاموش میکنیم ملول میشوند و میرنجند و اگر چیزی میگوییم لایق ایشان میباید گفتن ما میرنجیم میروند و تشنیع میزنند که «از ما ملول است و میگریزد» هیزم از دیگ کی گریزد؟ الا دیگ میگریزد طاقت نمیدارد پس گریختن آتش و هیزم گریختن نیست بلکه چون او را دید که ضعیف است از وی دور میشود؛ پس حقیقت علیکلحال دیک میگریزد؛ پس گریختن ما گریختن ایشان است ما آینهایم اگر دریشان گریزیست در ما ظاهر میشود ما برای ایشان میگریزیم. آینه آنست که خود را در وی بینند اگر ما را ملول میبینند آن ملالت ایشان است برای آنکه ملالت صفت ضعف است. اینجا ملالت نگنجد و ملالت چه کار دارد؟ مرا در گرمابه افتاد که شیخ صلاح الدین را تواضعی زیادتی میکردم و شیخ صلاحالدّین تواضعی بسیار میکرد در مقابله آن تواضع، شکایت کردم در دل آمد که تواضع را از حدّ میبری، تواضع به تدریج بِه؛ اوّل دستش بمالی بعد از آن پای، اندک اندک بهجایی برسانی که آن ظاهر نشود و ننماید و او خو کرده بوَد لاجرم نبایدش در زحمت افتادن و عوض خدمت، خدمت کردن چون به تدریج او را خوگرِ آن تواضع کرده باشی. دوستی را چنین، دشمنی را چنین باید کردن اندکاندک به تدریج. مثلا دشمنی را اوّل اندکاندک نصیحت بدهی اگر نشنود آنگه وی را بزنی اگر نشنود وی را از خود دور کنی در قرآن میفرماید فَعِظُوْهُنَّ وَاهْجُرُوْهُنَّ فِی الْمَضَاجِعِ وَاْضرِبوُهُنَّ و کارهای عالم بدین سان میرود نبینی صلح و دوستی بهار در آغاز اندکاندک گرمییی مینماید و آنگه بیشتر و در درختان نگر که چون اندکاندک پیش میآیند اول تبسمی آنگه اندکاندک رختها را از برگ و میوه پیدا میکند و درویشانه و صوفیانه همه را در میان مینهد و هرچ دارد جمله درمیبازد. پس کارهای عالم را و عقبی شتاب کرد و در اول کار مبالغه نمود آن کار میسّر او نشد اگر ریاضت است طریقش چنین گفتهاند که اگر منی نان میخورد هر روز درمسنگی کمکند بهتدریج چنانکه سالی و دو برنگذرد تا آن نان را به نیم من رسانیدهباشد چنان کم کند که تن را کمیِ آن ننماید و همچنین عبادت و خلوت و روی آوردن بهطاعت و نماز اگر بهکلّی نماز میکرد چون در راه حق درآید اوّل مدّتی پنج نماز را نگاه دارد بعد از آن زیادت میکند الی مالانهایه.
الاصل ان یحفظ ابن چاوش حفظ الغیب فی حق شیخ صلاح الدیّن حتیّ ربما ینفعه و یندفع منه هذه الظلّمات و الغشاوة هذا ابن چاوش ما یقول فی نفسه ان الخلق و الناّس ترکوابلد هم و آباء هم و امهّم و اهلهم و قرابتهم و عشیرتهم وسافروا من الهندالی السند و عملوا الزرّابیل من الحدید حتّی تقطعت ربما یلتقوا رجلاله رائحة من ذلک العالم و کم من اناس ما توامن هذه الحسرة و مافازوا و ماالتقوا مثل هذاالرجل فانت قدالتقیت فی بیتک حاضراً مثل هذاالرجل و تتولی عنه ما هذالابلاء عظیم و غفلة هو کان ینصحنی فی حقّ شیخ المشایخ صلاح الحق و الدین خلد اللهّ ملکه انه رجل کبیر عظیم و فی وجه ظاهر و اقلّ الاشیاء من یوم جئت فی خدمة مولانا ماسمعته یوما یسمیّ اسمکم الاّ سیدّنا و مولانا و ربنّا و خالقنا قط ماغیر هذه العبارة یومامن الایام الیس ان اغراضه الفاسدة حجبه عن هذا و الیوم یقول عن شیخ صلاح الدین انه ما هو شیء ایش اسی شیخ صلاح الدیّن من الاسیة فی حقه غیرانه یراه یقع فی الجب یقول له لاتقع فی الجب لشفقة له علی سائر الناس و هو یکره ذلک الشفقة لانک اذا فعلت شیئا لایرضی لصلاح الدیّن کنت فی وسط قهره فاذا کنت فی قهره کیف تنجلی بل کلمّا رحت تغشی و تسود من دخان جهنمّ فینصحک و بقول لک لاتسکن فی قهری و انتقل من دار قهری و غضبی الی دار لطفی و رحمتی لانکّ اذافعلت شیئا یرضیئی دخلت فی دارمحبتی و لطفی فمنه ینجلی فؤادک و یصیر نورانیا هوینصحک لاجل غرضک و خیرک و انت تأخذ ذلک الشفّقة و النصّیحة من علّة و غرض ایش یکون لمثل ذلک الرجّل معک غرض اوعداوة الیس انکّ اذا حصل لک ذوق ما من خمر حرام او من حشیش اومن سماع او من سب من الاسباب ذلک الساّعة ترضی علی کلّ عدّو لک و تعفیهم و تمیل ان تبوس رجلیهم و ایدیهم و الکافر و المؤمن ذلک الساّعة فی نظرک شیی واحد فشیخ صلاح الدیّن هو اصل هذا الذّوق و ابحر الذوّق عنده کیف یکون له مع احد بغض و غرض معاذاللهّ و انمّا یقول هذا من الشفّقة و المرحمة فی حق العبید و الا لولاکذلک ایش یکون له غرض مع هؤلاء تاجرد و الضفادع من یکون له ذلک الملک و ذلک العظمة ایش یسوی هؤلاء المساکین الیس ان ماء الحیوة قالوا انهّ فی الظلّمة و الظلّمة هی جسم الاولیاء و ماء الحیوة فیهم ولایقدر ان یلتقی ماء الحیوة الافی الظلمة فأن کنت تکره هذه الظلمة و تتنفرّ منه کیف یصل الیک ماء الحیاة الیس انکّ اذا طلبت ان تتعلمّ الخناث من المخنثین او القحوبیةّ من القحاب ما تقدر ان تتعلمّ ذلک کیف و ان ترید تحصّل حیاتاً باقیة سرمدیةّ و هو مقام الانبیاء و الاولیاء ولایجیی الیک مکروه و لاتترک بعض ما عندک کیف بصیر هذا ما یحکم علیک الشیّخ ماحکموا مشایخ الاولّین انکّ تترک المرأة و الاولاد و المال و المنصب بل کانوا یحکمون علهی و یقولون اترک امرأتک حتی نحن نأخذها و کانوا یتحملّون ذلک و انتم اذا نصحکم بشیی یسیر مالک لاتتحملّون ذلک و عسی ان تکرهوا شیئاً و هو خیر لکم ایش یقول هذا الناّس قد غلب علیهم العمی و الجهل ما یتأملّون ان الشخص اذا عشق صبیّا اوامرأة کیف یتصنعّ و یتذللّ و یفدی المال حتّی کیف یخدعها ببذل مجهوده حتی یحصل تطییب قلبها لیلا ونهارا لایملّ من هذا و یملّ من غیرهذا فمحبة الشّیخ و محبةّ اللهّ یکون اقل من هذا انهّ من ادنی حکم و نصیحة و دلال یعرض و یترک الشیخ فعلم انه لیس عاشق ولاطالب لو کان عاشقا و طالبا لتحمّل اضعاف ماقلنا و کان علی قلبه الذمّن العسل و السکّرّ.
فرمود که جانب «توقات» میباید رفتن که آن طرف گرمسیر است اگر چه «انطالیه» گرمسیر است امّا آنجا اغلب رومیانند، سخن ما را فهم نکنند، اگرچه در میان رومیان نیز هستند که فهم میکنند.
روزی سخن میگفتم میان جماعتی و میان ایشان هم جماعتی کافران بودند، در میان سخن میگریستند و متذوّق میشدند و حالت میکردند، سؤال کرد که «ایشان چه فهم کنند و چه دانند؟ این جنس سخن را مسلمانان گزیده از هزار یک فهم میکنند ایشان چه فهم میکردند که میگریستند؟» فرمود که لازم نیست که نفس این سخن را فهم کنند، آنچ اصل این سخنست آن را فهم میکنند، آخر همه مقرّند به یگانگی خدا و بهآنک خدا خالقست و رازقست و در همه متصرّف و رجوع بهویست و عقاب و عفو ازوست، چون این سخن را شنید و این سخن، وصف حقّست و ذکر اوست، پس جمله را اضطراب و شوق و ذوق حاصل شود که ازین سخن بوی معشوق و مطلوب ایشان میآید اگر راهها مختلف است امّا مقصد یکیست. نمیبینی که راه بهکعبه بسیارست بعضی را راه از روم است و بعضی را از شام و بعضی را از عجم و بعضی را از چین و بعضی را از راه دریا از طرف هند و یمن، پس اگر در راهها نظر کنی اختلاف عظیم و مباینت بیحدّست امّا چون بهمقصود نظر کنی همه متفّقند و یگانه و همه را درونها بهکعبه متّفق است و درونها را به کعبه ارتباطی و عشقی و محبتی عظیم است که آنجا (هیچ) خلاف نمیگنجد آن تعلّق نه کفرست و نه ایمان یعنی آن تعلّق مشوب نیست بهآن راههای مختلف که گفتیم چون آنجا رسیدند آن مباحثه و جنگ و اختلاف که در راهها میکردند که این او را میگفت که تو باطلی و کافری و آندگر این را چنین نماید اما چون به کعبه رسیدند معلوم شد که آن جنگ در راهها بود و مقصودشان یکی بود مثلاً اگر کاسه را جان بودی (بنده) بندهٔ کاسهگر بودی و با وی عشقها باختی اکنون این کاسه را که ساخته آید بعضی میگویند که این را چنین میباید بر خوان نهادن و بعضی میگویند که اندرون او را میباید شستن و بعضی میگویند که بیرون او را میباید شستن و بعضی میگویند که مجموع را و بعضی میگویند که حاجت نیست شستن، اختلاف درین چیزهاست اماّ آنک کاسه را (قطعا) خالقی و سازندهای هست و از خود نشده است متّفقعلیه است و کس را درین هیچ خلاف نیست.
آمدیم اکنون، آدمیان در اندرونِ دل، از روی باطن، محبّ حقّند و طالب اویند و نیاز بدو دارند و چشمداشت ِ هر چیزی ازو دارند و جز وی را بر خود قادر و متصرّف نمیدانند، این چنین معنی نه کفرست و نه ایمان و آن را در باطن نامی نیست اما چون از باطن سوی ناودان ِ زبان آن آب معنی روان شود و افسرده گردد نقش و عبارت شود اینجا نامش کفر و ایمان و نیک و بد شود. همچنانک نباتات از زمین میرویند در ابتدای خود صورتی ندارند و چون روی بهاین عالم میآورند، در آغاز کار، لطیف و نازک مینماید و سپید رنگ میباید، چندین که باین عالم قدم پیش مینهد غلیظ و کثیف (میگردد) و رنگی دیگر میگیرد اما چون مؤمن و کافر هم نشینند چون به عبارت چیزی نگویند یگانهاند بر اندیشه گرفت نیست و درون عالم آزادیست زیرا اندیشهها لطیفند بر ایشان حکم نتوان کردن که «نَحْنُ نَحْکُمُ بِالظَّاهِرِ وَاللهُّ یَتَوَلَّی السَّرَائِرَ» آن اندیشهها را حق تعالی پدید میآورد در تو تو نتوانی آن را به صد هزار جهد ولاحول از خود دور کردن پس آنچ میگویند که خدا را آلت حاجت نیست نمیبینی که آن تصوّرات و اندیشهها را در تو چون پدید میآورد بی آلتی و بی قلمی و بی رنگی آن اندیشهها چون مرغان هوایی و آهوان وحشیند که ایشان را پیش از آنک بگیری و در قفس محبوس کنی فروختن ایشان از روی شرع روا نباشد زیرا که مقدور تو نیست مرغ هوایی را فروختن زیرا در بیع تسلیم شرط است و چون مقدور تو نیست چه تسلیم کنی، پس اندیشهها مادام که در باطند بینام و نشاناند بر ایشان نتوان حکم کردن نه به کفر و نه باسلام، هیچ قاضی گوید که تو در اندرون چنین اقرار کردی یا چنین بیع کردی یا بیا سوگند بخور که در اندرون چنین اندیشه نکردی! نگوید! زیرا کس را بر اندرون حکمی نیست اندیشهها مرغان هواییند اکنون چون در عبارت آمد این ساعت توان حکم کردن به کفر و اسلام و نیک و بد چنانک اجسام را عالمست تصورّات را عالمست و تخیلّات را عالمست و توهمان را عالمست و حق تعالی ورای همه عالمهاست نه داخل است و نه خارج، اکنون تصرّفات حق را درنگر درین تصوّرات که آنها را بی چون و چگونه و بی قلم و آلت مصوّر میکند آخر این خیال یا تصوّر اگر سینه را بشکافی و بطلبی و ذرّه ذرّه کنی آن اندیشه را درو نیابی در خون نیابی و در رگ نیابی بالا نیابی زیر نیابی در هیچ جزوی نیابی بی جهت و بیچون و چگونه و همچنین نیز بیرون نیابی پس چون تصرفّات او درین تصورّات بدین لطیفیست که بینشانست پس او که آفرینندهٔ این همه است بنگر که او چه بی نشان باشد و چه لطیف باشد چنانکه این قالبها نسبت به معانی اشخاص کثیفند این معانی لطیف بیچون و چگونه نسبت با لطف باری اجسام و صورند کثیف.
ز پردهها اگر آن روح قدس بنمودی
عقول و جان بشر را بدن شمردندی
و حق تعالی در این عالم تصورّات نگنجد ودر هیچ عالمی که اگر در عالم تصورّات بگنجد لازم شود که مصّور برو محیط شود پس او خالق تصورّات نباشد پس معلوم شد که او ورای همه عالمهاست لَقَدْ صَدَقَ اللّهُ رَسُوْلَهُ الرُؤْیَا بِالْحَقِّ لَتَدْخُلُّنَ الْمَسْجِد الْحَرَامَ اِنْ شَاءَ اللّهُ همه میگویند که در کعبه درآییم و بعضی میگویند که ان شاءاللهّ درآییم اینها که استثنا میکنند عاشقانند زیرا که عاشق خود را بر کار و مختار نبیند بر کار معشوق داند پس میگوید که اگر معشوق خواهد در آییم اکنون مسجد الحرام پیش اهل ظاهر آن کعبه است که خلق میروند و پیش عاشقان و خاصان مسجد الحرام وصال حقسّت پس میگویند که اگر حق خواهد به وی برسیم و بدیدار مشرفّ شویم اماّ آنک معشوق بگوید ان شاءاللهّ آن نادرست حکایت آن غریب است.
غریبی باید که حکایت غریب بشنود و تواند شنیدن خدا را بندگانند که ایشان معشوقند و محبوبند حق تعالی طالب ایشانست و هرچ وظیفه عاشقانست او برای ایشان میکند و مینماید همچنانک عاشق میگفت ان شاءاللهّ برسیم حق تعالی برای آن غریب ان شاء اللهّ میگوید اگر بشرح آن مشغول شویم اولیای واصل سررشته گم کنند پس چنین اسرار و احوال را بخلق چون توان گفتن قلم اینجا رسید و سر بشکست یکی اشتر را بر مناره نمیبیند تار موی در دهن اشتر چون بیند ؟ آمدیم به حکایت اولّ اکنون آن عاشقان که ان شاءاللهّ میگویند یعنی بر کار معشوقست اگر معشوق خواهد بکعبه درآییم ایشان غرق حقّند آنجا غیر نمیگنجد و یاد غیر حرامست چه جای غیرست که تا خود را محو نکرد آنجا نگنجد لَیْسَ فِی الدَّارِ غَیْرُ اللهّ (دَیَّارٌ) اینک میفرمایند رسوله الرؤیا اکنون این رؤیا خوابهای عاشقان و صادقانست و تعبیرش در آن عالم پدید شود بلک احوال جمله عالم خوابیست تعبیرش در آن جهان پدید شود همچنانک خوابی میبینی که سواری بر اسب، به مراد میرسی. اسب به مراد چه نسبت دارد ؟ و اگر میبینی که به تو درمهای درست دادند تعبیرش آنست که سخنهای درست و نیکو از عالمی بشنوی، درم بسخن چه ماند و اگر بینی که ترا بر دار آویختند رییس قومی شوی دار به ریاست و سروری چه مانَد؟ همچنین احوال عالم را که گفتیم خوابیست که اَلدُّنْیَا کَحُلُمِ الناّئِم تعبیرهاش در آن عالم دیگر گون باشد که به این نماند آن را معبرّ الهی تعبیر کند زیرا برو همه مکشوف است چنانک باغبانی که به باغ درآید در درختان نظر کند بی آنک بر سر شاخهها میوه بیند حکم کند که این خرماست و آن انجیرست و این نارست و این امرودست و این سیب است.
چون علم آن دانسته است حاجت قیامت نیست که تعبیرها را ببیند که چه شد و آن خواب چه نتیجه داد او دید است پیشین که چه نتیجه خواهد دادن همچنانک باغبان پیشین میداند که البتّه این شاخ چه میوه خواهد دادن همه چیزهای عالم از مال و زن و جامه مطلوب لغیره است مطلوب لذاته نیست نمیبینی که اگر ترا صد هزار درم باشد و گرسنه باشی و نان نیابی هیچ توانی خوردن و غذای خود کردن ؟ آن درم و زن برای فرزندست و قضای شهوت ، جامه برای دفع سرماست و همچنین جمله چیزها مسلسل است با حق جلّ جلاله اوست که مطلوب لذاته است برای او خواهند نه برای چیز دیگر که چون او ورای همه است و شریفتر از همه و لطیفتر از همه پس او را برای کم ازو چون خواهند پس اِلَیْهِ الْمَنْتَهی چون باو رسیدند به مطلوب کلیّ رسیدند از آنجا دیگر گذر نیست این نفس آدمی محل شبهه و اشکال است هرگز به هیچ وجه نتوان ازو شبهه و اشکال را بردن مگر که عاشق شود بعد از آن درو شبهه و اشکال نمانَد که حُبَّکَ الشَّیْیَ یُعْمِی وَیُصِمُّ ابلیس چون آدم را سجود نکرد و مخالفت امر کرد گفت خَلَقْتَنِی مِنْ نَارٍ وَخَلَقْتَهُ مِنْ طِیْنِ ذات من از نار است و ذات او از طین چون شاید که عالی ادنی را سجود کند چون ابلیس را باین جرم و مقابلگی نمودن و با خدا جدال کردن لعنت کرد و دور کرد گفت یارب آه همه تو کردی و فتنهی تو بود مرا لعنت میکنی و دور میکنی و چون آدم گناه کرد حق تعالی آدم را از بهشت بیرون کرد حق تعالی به آدم گفت که ای آدم چون من بر تو گرفتم و بر آن گناه که کردی زجر کردم چرا با من بحث نکردی آخر ترا حجّت بود نمیگفتی که همه از تست و تو کردی هرچ تو خواهی در عالم آن شود و هرچ نخواهی هرگز نشود این چنین حجّت راست مبین واقع داشتی چرا نگفتی گفت یارب میدانستم الا ترک ادب نکردم در حضرت تو و عشق نگذاشت که مؤاخذه کنم.
فرمود که این شرع مشرعست یعنی آبشخور مثالش همچنانست که دیوان پادشاه درو احکام پادشاه از امر و نهی و سیاست و عدل و داد خاص را و عام را و احکام پادشاه دیوان بیحدّست در شمار نتوان آوردن و عظیم خوب و پرفایده است قوام عالم بدان است اماّ احوال درویشان و فقیران مصاحبت است با پادشاه (و دانستن علم حاکم کو دانستن علم احکام و کو دانستن علم حاکم و مصاحبت پادشاه) فرقی عظیم است اصحاب و احوال ایشان همچون مدرسه است که درو فقها باشند که هر فقیهی را مدرس بر حسب استعداد او جامگی میدهد یکی را ده یکی را بیست یکی را سی ما نیز سخن را بقدر هر کس و استعداد او میگوییم که کَلِّمَ النَّاسَ عَلَی قَدْرِ عُقُوْلِهِم.
هرکس این عمارت را به نیّتی میکند یا برای اظهارِ کرم یا برای نامی یا برای ثوابی و حق تعالی را مقصود رفع مرتبهی اولیا و تعظیم تُرَب و مقابر ایشان است. ایشان به تعظیم خود محتاج نیستند و در نفس خود معظّمند چراغ اگر میخواهد که او را بر بلندی نهند برای دیگران میخواهد و برای خود نمیخواهد او را چه زیر چه بالا، هرجا که هست چراغ منوّرست الّا میخواهد که نور او به دیگران برسد. این آفتاب که بر بالای آسمان است اگر زیر باشد همان آفتابست الّا عالم تاریک مانَد پس او بالا برای خود نیست برای دیگران است. حاصل، ایشان از بالا و زیر و تعظیم خلق منزّهند و فارغند. ترا که ذرّهای ذوق و لمحهای لطفِ آن عالم روی مینماید آن لحظه از بالا و زیر و خواجگی و ریاست و از خویش نیز که از همه به تو نزدیکترست بیزار میشوی و یادت نمیآید. ایشان که کان و معدن و اصل آن نور و ذوقند ایشان مقیّد زیر و بالا کی باشند؟ مفاخرت ایشان به حقّ است و حق از زیر و بالا مستغنیست این زیر و بالا ماراست که پای و سر داریم مصطفی «صلوات اللّه علیه و آله» فرمود که «لَا تُفَضِّلَوْنِیْ عَلَی یُوْنُسِ بْنِ مَتَّیَ بِاَنْ کَانَ عُرُوجُهُ فِی بَطْنِ الْحُوْتِ وَعُرَوْجِیَ کَانَ فِی السَّمَاءِ عَلَی الْعَرْشِ عینی» اگر مرا تفضیل نهید برو ازین رو منهید که او را عروج در بطن حوت بود و مرا بالا بر آسمان، که حق تعالی نه بالاست و نه زیر، تجلّی او بر بالا همان باشد و در زیر همان باشد و در بطن حوت همان. او از بالا و زیر منزّه است و همه بر او یکی است. بسیار کسان هستند که کارها میکنند غرضشان چیزی دیگر و مقصود حق چیزی دیگر (حق جلّ جلاله چون خواست) که دین محمّد «صلّی الله علیه و آله و سلّم» معظّم باشد و پیدا گردد و تا ابدالدّهر بماند. بنگر که برای قرآن چند تفسیر ساختهاند ده ده مجلّد و هشت هشت مجلّد و چارچار مجلّد. غرضشان اظهار فضل خویشتن؛ کشّاف را زمخشری به چندین دقایق نحو و لغت و عبارت فصیح استعمال کردهست برای اظهار فضل خود تا مقصود حاصل میشود و آن تعظیم دین محمّد است. پس همه خلق نیز کار حق میکنند و از غرضِ حق غافل و ایشان را مقصود دیگر. حق میخواهد که عالم بماند؛ ایشان به شهوات مشغول میشوند با زنی شهوت میرانند برای لذّت خود از آنجا فرزندی پیدا میشود و همچنین کاری میکنند برای خوشی و لذّت خود آن خود سبب قوام عالم میگردد پس به حقیقت بندگی حق بجای میآرند الا ایشان به آن نیّت نمیکنند و همچنین مساجد میسازند چندین خرجها میکنند در در و دیوار و سقف آن، الا اعتبار قبله راست هرچند که ایشان را مقصود آن نبود. این بزرگی اولیا از روی صورت نیست ای والله ایشان را بالایی و بزرگی هست اما بیچون و چگونه. آخر این درم بالای پول است چه معنی بالای پول است از روی صورت بالای (او نیست که تقدیرا اگر درم را) بر بام نهی و زر را زیر قطعاً زر بالا باشد علیکلّحال و زر بالای درم است و لعل و دُر بالای زرست خواه زیر خواه بالا و همچنین سبوس بالای غربیل است و آرد زیر مانده است؛ بالا کی باشد؟ قطعاً آرد باشد اگرچه زیرست. پس بالایی از روی صورت نیست در عالم معانی چون آن گوهر دروست علیکلّحال او بالاست.
شخصی درآمد فرمود که محبوب است و متواضع و این از گوهر اوست چنانک شاخی را که میوهی بسیار باشد آن میوه او را فروکشد و آن شاخ را که میوهای نباشد سر بالا دارد همچون سپیدار و چون میوه از حدّ بگذرد استونها نهند تا به کلّی فرونیاید. پیغامبر صلیاللهعلیهوسلّم، عظیم متواضع بود زیرا که همه میوههای عالم اوّل و آخر برو جمع بود لاجرم از همه متواضعتر بود. «مَا سَبَقَ رَسُوْلَ اللهِّ اَحَدٌ بِالسَّلَامِ» گفت «هرگز کسی پیش از پیغامبر بر پیغامبر صلّی الله علیه و سلّم نمیتوانست سلام کردن» زیرا پیغامبر پیشدستی میکرد از غایت تواضع و سلام میداد؛ و اگر تقدیرا سلام پیشین ندادی هم متواضع او بودی و سابق در کلام او بودی زیرا که ایشان سلام ازو آموختند و ازو شنیدند هرچ دارند اوّلیان و آخریان همه از عکس او دارند و سایه اویند. اگر سایهٔ یکی در خانه پیش از وی درآید، پیشْ او باشد در حقیقت، اگرچه سایه سابق است به صورت. آخر سایه ازو سابق شد فرعِ اوست. و این اخلاق از اکنون نیست از آن وقت در ذرّههای آدم در اجزای او این ذرّهها بودند؛ بعضی روشن و بعضی نیمروشن و بعضی تاریک، این ساعت آن پیدا میشود اما این تابانی و روشنی سابق است و ذرهٔ او در آدم از همه صافیتر و روشنتر بود و متواضعتر. بعضی اولنگرند و بعضی آخرنگرند؛ اینها که آخرنگرند عزیزند و بزرگند زیرا نظرشان بر عاقبت است و آخرت و آنها که به اوّل نظر میکنند ایشان خاصترند میگویند چه حاجت است که به آخر نظر کنیم؟ چون گندم کِشتهاند در اول، جو نخواهد رستن در آخر، و آن را که جو کِشتهاند گندم نخواهد رستن؛ پس نظرشان به اوّل است و قومی دیگر خاصترند که نه به اوّل نظر میکنند و نه به آخر و ایشان را اول و آخر یاد نمیآید غرقند در حق و قومی دیگرند که ایشان غرقند در دنیا به اول و آخر نمینگرند از غایت غفلت، ایشان علف دوزخند. پس معلوم شد که اصل محمد بوده است که «لَوْلَاکَ مَا خَلَقْتُ الْاَفْلَاکَ» و هر چیزی که هست از شرف و تواضع و حکم و مقامات بلند، همه بخششِ اوست و سایهٔ او زیرا که ازو پیدا شده است همچنانک هرچ این دست کند از سایهٔ عقل کند زیرا که سایهٔ عقل بروست هر چند که عقل را سایه نیست اما او را سایه هست بیسایه همچنانک معنی را هستی هست بیهستی؛ اگر سایهٔ عقل بر آدمی نباشد همه اعضای او معطّل شوند.
دست بههنجار نگیرد، پای در راه راست نتواند رفتن، چشم چیزی نبیند، گوش هرچه شنود کژ شنود؛ پس به سایهٔ عقل این اعضاء همه کارها بهنجار و نیکو و لایق به جای میآرند و در حقیقت آن همه کارها از عقل میآید اعضا آلتاند. همچنین آدمی باشد عظیم خلیفه وقت او همچون عقل کل است عقول مردم همچون اعضای ویاند هرچه کنند از سایهٔ او باشد و اگر از ایشان کژییی بیاید از آن باشد که آن عقل کل، سایه از سر او برداشته باشد همچنانکه مردی چون دیوانگی آغاز کند و کارهای ناپسندیده پیش گیرد همه را معلوم گردد که عقل او از سر برفته است و سایهای بر او نمیافکند و از سایه و پناه عقل دور افتاده است. عقل، جنس مَلَک است اگر چه مَلَک را صورت هست و پر و بال هست و عقل را نیست اما در حقیقت یک چیزند و یک فعل میکنند مثلاً صورت ایشان را اگر بگدازی همه عقل شود از پر و بال او چیزی بیرون نماند پس دانستیم که همه عقل بودند امّا مجسّم شده؛ ایشان را عقل مجسّم گویند همچنانکه از موم مرغی سازند با پر و بال امّا آن موم باشد. نمیبینی که چون میگدازی، آن پر و بال و سر و پای مرغ یکباره موم میشود؟ و هیچ چیز از وی برون انداختنی نمیماند به کلّی همه موم میگردد؟. پس دانستیم که موم همان است و مرغی که از موم سازند همان موم است مجسّم نقش گرفته الّا موم است و همچون یخ نیز (همان) آب است و لهذا چون بگدازی همان آب میشود. اما پیش از آنکه یخ نشده بود و آب بود کس او را در دست نتواند گرفتن و در دامن نهادن. پس فرق بیش از این نیست اما یخ همان آب است و یک چیزند احوال آدمی همچنان است که پَر فرشته را آوردهاند و بر دُم خری بستهاند تا باشد که آن خر از پرتو و صحبت فرشته، فرشته گردد زیرا که ممکن است که او همرنگ فرشته گردد.
از خرد پر داشت عیسی بر فلک پرید او گر خرش را نیم پر بودی نماندی در خری- و چه عجب است که آدمی شود؟ خدا قادر است بر همه چیزها، آخر این طفل که اوّل میزاید از خر بترست، دست در نجاست میکند و به دهان میبرد تا بلیسد مادر او را میزند و منع میکند؛ خر را باری نوعی تمیز هست، وقتی که بول می کند پایها را باز میکند تا بول برو نچکد چون آن طفل را که از خر بترست حق تعالی آدمی تواند کردن، خر را اگر آدمی کند چه عجب؟. پیش خدا هیچ چیزی عجب نیست؛ در قیامت همه اعضای آدمی یکیک جداجدا از دست و پای و غیره سخن گویند، فلسفیان این را تأویل میکنند که دست سخن چون گوید؟ مگر بر دست علامتی و نشانی پیدا شود که آن بجای سخن باشد همچنانکه ریش یا دنبلی بر دست برآید. توان گفتن که دست سخن میگوید خبر میدهد که گرمی خوردهام که دستم چنین شده است یا دست مجروح باشد یا سیاه گشتهباشد، گویند که دست سخن میگوید خبر میدهد که بر من کارد رسیده است یا خود را بر دیک سیاه مالیدهام. سخن گفتن دست و باقی اعضا به این طریق باشد، سنیّان گویند که حاشا و کلّا بلک این دست و پا محسوس سخن گویند چنانکه زبان میگوید در روز قیامت آدمی منکر میشود که من ندزدیدهام، دست گوید «آری دزدیدی من ستدم» به زبان فصیح آن شخص، رو با دست و پا کند که «تو سخنگوی نبودی! سخن چون میگویی؟» که اَنْطَقَنَا اللهُّ الَّذِی اَنْطَقَ کُلَّ شَیْیءٍ مرا آن کس در سخن آورد که همه چیزها را در سخن آورد و در و دیوار و سنگ و کلوخ را در سخن میآورد. آن خالقی که آن همه را نطق میبخشد مرا نیز در نطق آورد چنانکه زبان تو را در نطق آورد زبان تو گوشتپارهای دست گوشت پارهای سخن گوشت پارهای؛ زبان چه معقول است از آنکه بسیار دیدی ترا محال نمینماید و اگر نه نزد حق زبان بهانه است چون فرمودش که «سخن گو!» سخن گفت و به هرچه بفرماید و حکم کند سخن گوید.
سخن به قدر آدمی میآید؛ سخن ما همچون آبیست که میراب آن را روان میکند. آب چه داند که میراب او را به کدام دشت روان کرده است؟ در خیارزاری یا کلمزاری یا در پیاززاری، در گلستانی، این دانم که چون آب بسیار آید آنجا زمینهای تشنه بسیار باشد و اگر اندک آید دانم که زمین اندک است باغچه است یا چاردیواری کوچک «یُلَقِّنُ الْحِکْمَةَ عَلَی لِسَانِ الْوَاعِظِیْنَ بِقَدْرِهِمَمِ الْمُسْتَمِعِیْنَ» من کفشدوزم چرم بسیارست الّا بقدر پای بُرّم و دوزم:
سایهٔ شخصم و اندازهی او
قامتش چند بوَد ؟ چندانم
در زمین حیوانکیست که زیر زمین میزید و در ظلمت میباشد. او را چشم و گوش نیست زیرا در آن مقام که او باش دارد محتاج چشم و گوش نیست چون به آن حاجت ندارد چشمش چرا دهند؟ نیست که خدای را چشم و گوش کم است یا بخل هست! الا او چیزی به حاجت دهد. چیزی که بیحاجت دهد بر او بار گردد. حکمت و لطف و کرم حق بار برمیگیرد؛ بر کسی بار کی نهد؟ مثلاً آلت دروگر (؟درودگر) را از تیشه و ارهّ و مِبرَد و غیره به درزییی دهی که این را بگیر، آن بر او بار گردد چون به آن کار نتواند کردن پس چیزی را به حاجت دهد؛ مانَد همچنانکه آن کرمان در زیر زمین در آن ظلمت زندگانی میکنند خلقانند در ظلمت این عالم قانع و راضی، و محتاج آن عالم و مشتاق دیدار نیستند، ایشان را آن چشم بصیرت و گوش هوش به چه کار آید؟ کار این عالم به این چشم حسی که دارند برمیآید، چون عزم آن طرف ندارند، آن بصیرت به ایشان چون دهند؟ که به کارشان نمیآید.
تا ظن نبری که ره روان نیز نیند
کاملصفتان بینشان نیز نیند
زینگونه که تو محرم اسرار نهای
میپنداری که دیگران نیز نیند
اکنون عالم به غفلت قائم است که اگر غفلت نباشد این عالم نمانَد، شوق خدا و یاد آخرت و سُکر و وجد، معمارِ آن عالم است اگر همه آن رو نماید بهکلّی به آن عالم رویم و اینجا نمانیم و حق تعالی میخواهد که اینجا باشیم تا دو عالم باشد پس دو کدخدا را نصب کرد یکی غفلت و یکی بیداری تا هر دو خانه معمور مانَد.
فرمود لطفهای شما و سعیهای شما و تربیتها که میکنید حاضراً و غایباً، من اگر در شکر و تعظیم و عذر خواستن تقصیر میکنم ظاهراً بنا بر کبر نیست یا بر فراغت، یا نمیدانم حق منعم را که چه مجازات میباید کردن به قول و فعل. لیکن دانستهام از عقیدهی پاک شما که شما آن را خالص برای خدا میکنید من نیز به خدا میگذارم تا عذر آن را هم او بخواهد چون برای او کردهای، که اگر من به عذر آن مشغول شوم و به زبان اکرام کنم و مدح گویم چنان باشد که بعضی از آن اجر که حق خواهد دادن به شما رسید و بعضی مکافات رسید، زیرا این تواضعها و عذر خواستن و مدیح کردن حظّ دنیاست، چون در دنیا رنجی کشیدی مثل بذل مالی و بذل جاهی آن به که عوض آن به کلّی از حق باشد. جهت این عذر نمیخواهم، بیان آنک عذر خواستن دنیاست زیرا مال را نمیخورند مطلوب لغیره است به مال اسب و کنیزک و غلام میخرند و منصب میطلبند تا ایشان را مدحها و ثناها میگویند. پس دنیا خود آنست که بزرگ و محترم باشد او را ثنا و مدح گویند.
شیخ نسّاج بخاری مردی بزرگ بود و صاحبدل، دانشمندان و بزرگان نزد او آمدندی به زیارت، بر دو زانو نشستندی، شیخ امّی بود، میخواستند که از زبان او تفسیر قرآن و احادیث شنوند، میگفت: «تازی نمیدانم شما ترجمه آیت را یا حدیث را بگویید تا من معنی آن را بگویم» میگفتند او تفسیر و تحقیق آن را آغاز میکرد و میگفت که مصطفی صلّی اللهّ علیه و سلمّ در فلان مقام بود که این آیت را گفت و احوال آن مقام چنین است. و مرتبهی آن مقام را و راههای آن را و عروج آن را به تفصیل بیان میکرد. روزی علوی معرّف قاضی را به خدمت او مدح میکرد و میگفت که «چنین قاضی در عالم نباشد رشوت نمیستانَد، بی میل و بی محابا خالص مخلص جهت حق میان خلق عدل میکند » گفت «اینک میگویی که او رشوت نمیستاند این یک باری دروغ است. تو مرد علویی از نسل مصطفی «صلّی الله علیه و سلّم» او را مدح میکنی و ثنا میگویی این رشوت نیست؟ و ازین بهتر چه رشوت خواهد بودن؟ که در مقابلهی او، او را شرح میگویی»
شیخ الاسلام ترمدی میگفت «سیّد برهان الدّین قدّس الله سرّه العظیم سخنهای تحقیق خوب میگوید از آنست که کتب مشایخ و اسرار و مقالات ایشان را مطالعه میکند.» یکی گفت « آخر تو نیز مطالعه میکنی چونست که چنان سخن نمیگویی؟» گفت «او را دردی و مجاهده و عملی هست» گفت « آن را چرا نمیگویی و یاد نمیآوری از مطالعه حکایت میکنی اصل آنست و ما آن را میگوییم تو نیز از آن بگو » ایشان را درد آن جهان نبود، به کلّی دل بر این جهان نهاده بودند. بعضی برای خوردن نان آمده بودند و بعضی برای تماشای نان. میخواهند که این سخن را بیاموزند و بفروشند ؛ این سخن همچون عروسی است و شاهدی است. کنیزکی شاهد را که برای فروختن خرند آن کنیزک بر وی چه مهر نهد؟ و بر وی چه دل بندد؟ چون لذتّ آن تاجر در فروخت است. او عنّین است، کنیزک را برای فروختن میخرد، او را آن رجولیّت و مردی نیست که کنیزک را برای خود خرَد. مخنّث را اگر شمشیر هندی خاص بدست افتد آن را برای فروختن ستاند، یا کمانی پهلوانی به دست او افتد هم برای فروختن، چون او را بازوی آن نیست که آن کمان را بکشد و آن کمان را برای زه میخواهد و او را استعداد زه نیست او عاشق زه است و چون آنرا بفروشد مخنّث بهای آن را به گلگونه و وسمه دهد، دیگر چه خواهد کردن؟ عجب چون او آن را بفروشد به از آن چه خواهد خریدن؟ این سخن سُریانی است زنهار مگویید که فهم کردم ، هر چند بیش فهم و ضبط کرده باشی از فهم عظیم دور باشی، فهم این بیفهمی است. خود بلا و مصیبت و حرمانِ تو از آن فهم است، تو را از آن فهم میباید رهیدن تا چیزی شوی. تو میگویی که «من مَشک را از دریا پر کردم و دریا در مَشک من گنجید!» این محال باشد؛ آری اگر گویی که « مَشک من در دریا گم شد» این خوب باشد و اصل اینست. عقل چندان خوب است و مطلوب است که تو را بر درِ پادشاه آورَد چون بر در او رسیدی عقل را طلاق ده که این ساعت عقل زیان توست و راهزن است. چون به وی رسیدی خود را به وی تسلیم کن ، تو را با چون و چرا کاری نیست. مثلاً جامه نابریده خواهی که آن را قبا یا جبّه بُرند؛ عقل، تو را پیش درزی آورد، عقل تا این ساعت نیک بود که جامه را به درزی آورد اکنون این ساعت عقل را طلاق باید دادن و پیش درزی تصرّف خود را ترک باید کردن و همچنین بیمار؛ عقلِ او چندان نیک است که او را بر طبیب آرَد چون بر طبیبش آورد بعد از آن عقل او در کار نیست و خویشتن را به طبیب باید تسلیم کردن. نعرههای پنهانی ترا گوش اصحاب میشنوند.
آنکس که چیزی دارد یا درو گوهری هست و دردی پیداست آخر میان قطار شتران آن اشتر مست پیدا باشد از چشم و رفتار و کفک و غیر کفک،” سِیْمَاهُمْ فِیْ وُجُوْهِهِمْ مِنْ اَثَرِ السُّجُوْدِ “هرچه بن درخت میخورد بر سر درخت از شاخ و برگ و میوه پیدا میشود و آنک نمیخورد و پژمرده است کی پنهان مانَد؟ این های هوی بلند که میزنند سرّش آنست که از سخنی سخنها فهم میکنند و از حرفی اشارتها معلوم میگردانند. همچنانک کسی وسیط و کتب مطوّل خوانده باشد از تنبیه چون کلمهای بشنود چون شرح آن را خوانده است از یک مسأله اصلها و مسألهها فهم کند بر آن یک حرف تنبیه، های میکند یعنی که من زیر این چیزها (فهم میکنم) و میبینم و این آنست که من در آنجا رنجها بردهام و شبها به روز آوردهام و گنجها یافتهام که “اَلَمْ نَشْرَحْ لَکَ صَدْرَکَ ” شرح دل بینهایت است، چون آن شرح خوانده باشد از رمزی بسیار فهم کند و آنکس که هنوز مبتدی است از آن لفظ همان معنی آن لفظ فهم میکند، او را چه خبر و های های باشد. سخن به قدر مستمع میآید (چون او نکِشد حکمت نیز برون نیاید چندانک میکشد و مُغذّی میگردد حکمت فرو میآید واگرنه گوید ای عجب چرا سخن نمیآید) جوابش گوید « ای عجب چرا نمیکشی؟» آنکس که ترا قوّت استماع نمیدهد گوینده را نیز داعیهی گفت نمیدهد.
در زمان مصطفی صلّی الله علیه و سلّم کافری را غلامی بود مسلمان صاحبگوهر، سحری خداوندگارش فرمود که طاسها برگیر که به حماّم رویم، در راه مصطفی صلوات اللّه و علیه و سلمّ در مسجد با صحابه (رضوان اللّه علیهم) نماز میکرد، غلام گفت ای خواجه للّه تعالی این طاس را لحظهای بگیر تا دو گانه بگزارم بعد از آن به خدمت روم، چون در مسجد رفت نماز کرد مصطفی صلّی الله علیه و سلمّ بیرون آمد و صحابه هم بیرون آمدند. غلام تنها در مسجد ماند، خواجهاش تا به چاشتی منتظر و بانگ میزد که ای غلام بیرون آی، گفت مرا نمیهلند، چون کار از حدّ گذشت خواجه سر در مسجد کرد تا ببیند که کیست که نمیهلد!! جز کفشی و سایهای کسی ندید و کس نمیجنبید. گفت آخر کیست که ترا نمیهلد؟ جز کفشی و سایهای کسی ندید و کس نمیجنبید. گفت آخر کیست که ترا نمیهلد که بیرون آیی؟ گفت آنکس که ترا نمیگذارد که اندرون آیی ،خود کس اوست که تو او را نمیبینی و آدمی همیشه عاشق آن چیز است که ندیده است و نشنیده است و فهم نکرده است و شب و روز آن را میطلبد، بندهی آنم که نمیبینمش و از آنچ فهم کرده است و دیده است ملول و گریزانست و ازین روست که فلاسفه رؤیت را منکرند زیرا میگویند که چون ببینی ممکن است که سیر وملول شوی و این روا نیست، سنیّان میگویند که این وقتی باشد که او یک لون نماید که کُلُّ یَوْمٍ هُوَ فِی شَأْنٍ و اگر صد هزار تجلّی کند هرگز یکی بیکی نماند آخر تو نیز این ساعت حق را میبینی، در آثار و افعال هر لحظه گوناگون میبینی که یک فعلش بفعلی دیگر نمیماند در وقت شادی تجلّی دیگر در وقت گریه تجلی دیگر در وقت خوف تجلی دیگر در وقت رجا تجلی دیگر چون افعال حق و تجلی افعال وآثار او گوناگون است و بیک دیگر نمیماند پس تجلی ذات او نیز چنین باشد مانند تجلی افعال او، آنرا برین قیاس کن و تو نیز که یک جزوی از قدرت حق در یک لحظه هزار گونه میشوی و بر یک قرار نیستی، بعضی از بندگان هستند که از قرآن به حق میرود و بعضی هستند خاصتر که از حق میآیند قرآن را اینجا مییابند. میدانند که آنرا حق فرستادست اِنَّا نَحْنُ نَزَلْنَا الذِّکْر وَاِنَّا لَهُ لَحافِظوْنَ، مفسّران میگویند که در حق قرآن است این همه نیکوست اما این نیز هست که یعنی در تو گوهری و طلبی و شوقی نهادهایم نگهبان آن ماییم آن را ضایع نگذاریم و به جایی برسانیم تو یک بار بگو خدا و آنگاه پای دار که جمله بلاها بر تو ببارد. یکی آمد به مصطفی صلّی اللهّ علیه و سلمّ گفت اِنّی اُحِبُّکَ ، گفت هوش دار که چه میگویی، باز مکررّ کرد که اِنّی اُحِبُّکَ گفت اکنون پای دار که بدست خودت خواهم کشتن وای بر تو ، یکی در زمان مصطفی صلیّ اللّه علیه و سلم گفت که من این دین ترا نمیخواهم واللهّ که نمیخواهم، این دین را بازبستان .چندانک در دین تو آمدم روزی نیاسودم.مال رفت، زن رفت، فرزند نماند، حرمت نماند و شهوت نماند، گفت حاشا دین ما هرکجا که رفت بازنیاید تا اورا از بیخ و بُن نکند و خانهاش را نروبد و پاک نکند که لایَمَسُّهُ اِلاَّ المُطَّهَرُوْنَ چگونه معشوق است تادر تو مویی از مهر خودت باقی باشد به خویشتن راهت ندهد، به کلّی از خود و از عالم میباید بیزار شدن و دشمن خود شدن تا دوست روی نماید. اکنون دین ما در آن دلی که قرار گرفت تا او را به حقّ نرساند و آنچ نابایست است ازو جدا نکند ازو دست ندارد .پیغامبر (صلی الله علیه و سلّم) فرمود برای آن نیاسودی و غم میخوری که غم خوردن استفراغ است از آن شادیهای اول، تا در معدهی تو از آن چیزی باقی است به تو چیزی ندهند که بخوری، در وقت استفراغ کسی چیزی نخورد، چون فارغ شود از استفراغ آنگه طعام بخورد تو نیز صبر کن و غم میخور که غم خوردن استفراغ است. بعد از استفراغ شادی پیش آید که آن را غم نباشد؛ گُلی که آن را خار نباشد، مییی که آن را خمار نباشد.
آخر در دنیا شب و روز فراغت و آسایش میطلبی و حصول آن در دنیا ممکن نیست و معهذا یک لحظه بیطلب نیستی، راحتی نیز که در دنیا مییابی همچون برقی است که میگذرد و قرار نمیگیرد و آنگه کدام برق؟! برقی پر تگرگی پر باران پر برف پر محنت. مثلاً کسی عزم انطالیه کرده است و سوی قیصریّه میرود، امید دارد که به انطالیه رسد و سعی را ترک نمیکند معانه که ممکن نیست که ازین راه به انطالیه رسد اِلّا آنک به راه انطالیه میرود اگرچه لنگ است و ضعیف است اما هم برسد، چون منتهای راه اینست، چون کار دنیا بیرنج میسر نمیشود و کار آخرت همچنین، باری این رنج را سوی آخرت صرف کن تا ضایع نباشد. تو میگویی که ای محمّد دین ما را بستان که من نمیآسایم؟! دین ما کسی را کی رها کند تا او را به مقصود نرساند؟!
گویند که معلّمی از بینوایی در فصل زمستان درّاعه کتان یکتا پوشیده بود، مگر خرسی را سیل از کوهستان در ربوده بود میگذرانید و سرش در آب پنهان، کودکان پشتش را دیدند و گفتند «استاد! اینک پوستینی در جوی افتاده است و ترا سرماست آن را بگیر!» استاد از غایت احتیاج و سرما دَرجَست که پوستین را بگیرد ،خرس تیز چنگال در وی زد، استاد در آب گرفتار خرس شد، کودکان بانگ میداشتند که «ای استاد یا پوستین را بیاور و اگر نمیتوانی رها کن تو بیا» گفت «من پوستین را رها میکنم پوستین مرا رها نمیکند چه چاره کنم!؟»
شوق حق ترا کی گذارد؟ اینجا شُکرست که به دست خویشتن نیستیم به دست حقّیم همچنانک طفل در کوچکی جز شیر و مادر را نمیداند، حق تعالی او را هیچ آنجا رها کرد؟ پیشتر آوردش به نان خوردن و بازی کردن و همچنانش از آنجا کشانید تا به مقام رسانید و همچنین در این حالت که این طفل است به نسبت به آن عالم و این پستانی دیگرست نگذارد و ترا بآنجا برساند که دانی که این طفلی بود و چیزی نبود فَعَجِبْتُ مِنْ قَوْمٍ یُجَروّنَ اِلَی الجَنَّةِ بِالسَّلاسِلِ وَالْاَغْلالِ- خُذُوهُ فَغُلوّهُ ثُمَّ النَعیمَ صَلوّهُ ثُمَ الوِصالَ صَلوّهُ ثُمَّ الجَمالَ صَلوهُّ ثُمَّ الکَمالَ صَلوّهُ صیاّدان ماهی را یکبار نمیکشند، چنگال در حلقوم چون رفته باشد پاره میکشند تا خونش میرود و سست و ضعیف میگردد بازش رها میکنند و همچنین باز میکشند تا بکلیّ ضعیف شود. چنگال عشق چون در کام آدمی میُفتد حق تعالی او را به تدریج میکشد که آن قوتها و خونهای باطل که دروست پاره پاره ازو برود که اِنَّ اللّهَ یَقْبِضُ وَ یَبْسُطُ، لااله الاَّ اللهّ ایمان عام است و ایمان خاص آنست که لاهو اِلاّ هو، همچنانک کسی در خواب میبیند که پادشاه شده است و بر تخت نشسته و غلامان و حاجبان و امیران بر اطراف او استاده میگوید که من میباید که پادشاه باشم و پادشاهی نیست غیر من، این را در خواب میگوید چون بیدار شود و کس را در خانه نبیند جز خود، این بار بگوید که منم و جز من کسی نیست.
اکنون این را چشم بیدار میباید ،چشم خوابناک این را نتواند دیدن و این وظیفهی او نیست. هر طایفهای طایفهی دگر را نفی میکند. اینها میگویند که ما حقّیم و وحی ما راست و ایشان باطلند و ایشان نیز اینها را همچنین میگویند، و همچنین هفتاد و دو ملت نفی همدگر میکنند، پس به اتّفاق میگویند که همه را وحی نیست. پس در نیستی وحی همه متّفق باشند و ازین جمله یکی را هست، بر این هم متّفقند، اکنون ممیزی کیسّی مؤمنی باید که بداند که آن یک کدام است که اَلْمُؤْمِنُ کَیِّسٌ مُمَیِّزٌ فَطِنٌ عاقِلٌ و ایمان همان تمیز و ادراک است.
سؤال کرد که اینها که نمیدانند بسیارند و آنها که میدانند اندکند، اگر به این مشغول خواهیم شدن که تمیز کنیم میان آنها که نمیدانند و گوهری ندارند و میان آنها که دارند درازنایی کشد، فرمود که اینها که نمیدانند اگرچه بسیارند اما اندکی را چون بدانی همه را دانسته باشی، همچنانک مشتی گندم را چون دانستی همه انبارهای عالم را دانستی و اگر پارهای شکر را چشیدی اگر صد لون حلوا سازند از شکر ، دانی که در آنجا شکرست چون شکر را دانستهای. کسی که شاخی از شکر بخورد چون شکر را نشناسد؟ مگر او را دو شاخ باشد.
شما را اگر این سخن مکرّر مینماید از آن باشد که شما درس نخستین را فهم نکردهاید. پس لازم شد ما را هر روز این گفتن، همچنانک معلّمی بود کودکی سه ماه پیش او بود از اﻟﻒ چیزی ندارد نگذشته بود، پدر کودک آمد که ما در خدمت تقصیر نمیکنیم و اگر تقصیر رفت فرما که زیادت خدمت کنیم، گفت نی از شما تقصیری نیست اما کودک ازین نمیگذرد، او را پیش خواند و گفت بگو اﻟﻒ چیزی ندارد، گفت : چیزی ندارد اﻟﻒ، نمیتوانست گفتن، معلم گفت: حال اینست که میبینی، چون ازین نگذشت و این را نیاموخت من وی را سبق نو چون دهم؟ گفت الحمدللّه رب العالمین گفتیم از آن نیست که نان و نعمت کم شد، نان و نعمت بینهایت است اما اشتها نمانْد و مهمانان سیر شدند جهت آن گفته میشود «الحمدللّه» این نان و نعمت به نان و نعمتِ دنیا نمانَد زیرا که نان و نعمت دنیا را بی اشتها چندانکه خواهی به زور توان خوردن چون جمادست هر جاش که کشی با تو میآید، روحی ندارد که خود را منع کند از ناجایگاه. بخلاف این، نعمت الهی که حکمت است نعمتی است زنده تا اشتها داری و رغبت تمام مینمایی سوی تو میآید و غذای تو میشود و چون اشتها و میل نماند او را به زور نتوان خوردن و کشیدن، او روی در چادر کشد و روی به تو ننماید.
حکایات کرامات میفرمود گفت یکی از اینجا به روزی یا به لحظهای به کعبه رود چندان عجب و کرامات نیست، باد سموم را نیز این کرامت هست، به یک روز و بهیک لحظه هر کجا که خواهد برود. کرامات آن باشد که ترا از حال دون به حال عالی آرد و از آنجا اینجا سفر کنی و از جهل به عقل و از جمادی به حیات.
همچنانک اول خاک بودی، جماد بودی، تو را به عالم نبات آورد و از عالم نبات سفر کردی به عالم علقه و مضغه و از علقه و مضغه به عالم حیوانی و از حیوانی به عالم انسانی سفر کردی، کرامات این باشد. حق تعالی این چنین سفر را بر تو نزدیک گردانید. در این منازل و راهها که آمدی هیچ در خاطر و وهم تو نبود که خواهی آمدن و از کدام راه آمدی و چون آمدی و ترا آوردند و معیّن میبینی که آمدی، همچنین ترا به صد عالم دیگر گوناگون خواهند بردن منکر مشو و اگر از آن اخبار کنند قبول کن، پیش عمر رضی الله عنه کاسهای پر زهر آوردند به ارمغانی، گفت «این چهرا شاید؟» گفتند«این باری آن باشد که کسی را که مصلحت نبینند که او را آشکارا بکشند ازین پارهای به او دهند مخفی بمیرد و اگر دشمن باشد که به شمشیر او را نتوان کشتن به پارهای ازین پنهان او را بکشند» گفت «سخت نیکو چیزی آوردی بهمن دهید که این را بخورم که در من دشمنی هست عظیم، شمشیر به او نمیرسد و در عالم ازو دشمنتر مرا کسی نیست» گفتند که «اینهمه حاجت نیست که به یکبار بخوری ازین ذرهای بس باشد این صدهزار کس را بس است» گفت «آن دشمن نیز یک کس نیست هزار مَرده دشمن است و صدهزار کس را نگوسار کرده است» بستد آن کاسه را به یکبار درکشید. آن گروه که آنجا بودند جمله بیکباره مسلمان شدند و گفتند که « دین تو حق است » عمر گفت « شما همه مسلمان شدید و این کافر هنوز مسلمان نشده است » اکنون غرض عمر از آن ایمان این ایمان عام نبود.
او را آن ایمان بود و زیادت، بلک ایمان صدیقان داشت، اما غرض، او را ایمان انبیا و خاصان و عینالیقین بود و آن توقع داشت، چنانک آوازهی شیری در اطراف جهان شایع گشته بود، مردی از برای تعجّب از مسافت دور قصد آن بیشه کرد برای دیدن آن شیر، یکساله راه مشقت کشید و منازل بُرید، چون در آن بیشه رسید و شیر را از دور بدید ایستاد و بیش نمیتوانست رفتن، گفتند «آخر شما چندین راه قدم نهادیت برای عشق این شیر و این شیر را خاصیّتی هست که هرکه پیش او دلیر رود و به عشق دست بر وی مالد هیچ گزندی به وی نمیرساند و اگر کسی ازو ترسان و هراسان باشد شیر از وی خشم میگیرد بلک بعضی را قصد میکند که چه گمان بد است که در حق من میبرید؟! چیزی که چنین است یک ساله راه قدمها زدی اکنون نزدیک شیر رسیدی این استادن چیست؟ قدمی پیشتر نهید» کس را زهره نبود که یک قدم پیشتر نهد. گفتند «آن همه قدمها زدیم آن همه سهل بود یک قدم اینجا نمیتوانم زدن» اکنون مقصود عمر از آن ایمان آن قدم بود که یک قدم در حضور شیر سوی شیر نهد و آن قدم عظیم نادر است، جز کار خاصان و مقرّبان نیست. آن ایمان به جز انبیا را نرسد که دست از جان خود بشستند.
یار، خوش چیزیست، زیرا که یار از خیالِ یار قوّت میگیرد و میبالد و حیات میگیرد چه عجب میآید؟ مجنون را خیال لیلی قوّت میداد و غذا شد. جایی که خیال معشوق مجازی را این قوت و تأثیر باشد که یار او را قوّت بخشد، یار حقیقی را چه عجب میداری که قوّتش بخشد خیال او در صورت و غیبت، چه جای خیال است؟ آن خود جان حقیقتهاست، آن را خیال نگویند. عالم بر خیال قایم است و این عالم را حقیقت میگویی جهت آنک در نظر میآید و محسوس است و آن معانی را که عالمْ فرعِ اوست خیال میگویی؟ کار بعکس است ، خیال، خود این عالم است که آن معنی صد چو این پدید آرد و بپوسد و خراب شود و نیست گردد و باز عالم نو پدید آرد و او کهن نگردد، منزّه است از نویی و کهنی. فرعهای او متّصفند به کهنی و نویی و او (که) مُحدث اینهاست از هر دو منزّه است و ورای هر دو است. مهندسی خانهای در دل برانداز کرد و خیال بست که عرضش چندین باشد و طولش چندین (باشد و صفّهاش چندین) و صحنش چندین، این را خیال نگویند که آن حقیقت ازین خیال میزاید و فرعِ این خیال است. آری اگر غیر مهندس (در دل) چنین صورت به خیال آوَرَد و تصوّر کند آن را خیال گویند و عُرفاً مردم چنین کس را که بنّا نیست و علم آن ندارد گویندش که ترا خیال است.