گفت صوفی که چه بودی کین جهان (52-6)

بخش ۵۲ – باز سؤال کردن صوفی از آن قاضی

 

گفت صوفی که چه بودی کین جهان

ابروی رحمت گشادی جاودان

هر دمی شوری نیاوردی به پیش

بر نیاوردی ز تلوینهاش نیش

شب ندزدیدی چراغ روز را

دی نبردی باغ عیش آموز را

جام صحت را نبودی سنگ تب

آمنی با خوف ناوردی کرب

خود چه کم گشتی ز جود و رحمتش

گر نبودی خرخشه در نعمتش

گفت قاضی بس تهی‌رو صوفیی (53-6)

بخش ۵۳ – جواب قاضی سؤال صوفی را و قصهٔ ترک و درزی را مثل آوردن

گفت قاضی بس تهی‌رو صوفیی
خالی از فطنت چو کاف کوفیی

تو بنشنیدی که آن پر قند لب
غدر خیاطان همی‌گفتی به شب

خلق را در دزدی آن طایفه
می‌نمود افسانه‌های سالفه

قصهٔ پاره‌ربایی در برین
می حکایت کرد او با آن و این

در سمر می‌خواند دزدی‌نامه‌ای
گرد او جمع آمده هنگامه‌ای

مستمع چون یافت جاذب زان وفود
جمله اجزااش حکایت گشته بود

جذب سمعست ار کسی را خوش لبیست (54-6)

بخش ۵۴ – قال النبی علیه السلام ان الله تعالی یلقن الحکمة علی لسان الواعظین بقدر همم المستمعین

جذب سمعست ار کسی را خوش لبیست
گرمی و جد معلم از صبیست

چنگیی را کو نوازد بیست و چار
چون نیابد گوش گردد چنگ بار

نه حراره یادش آید نه غزل
نه ده انگشتش بجنبد در عمل

گر نبودی گوشهای غیب‌گیر
وحی ناوردی ز گردون یک بشیر

ور نبودی دیده‌های صنع‌بین
نه فلک گشتی نه خندیدی زمین

آن دم لولاک این باشد که کار
از برای چشم تیزست و نظار

عامه را از عشق هم‌خوابه و طبق
کی بود پروای عشق صنع حق

آب تتماجی نریزی در تغار
تا سگی چندی نباشد طعمه‌خوار

رو سگ کهف خداوندیش باش
تا رهاند زین تغارت اصطفاش

چونک دزدیهای بی‌رحمانه گفت
کی کنند آن درزیان اندر نهفت

اندر آن هنگامه ترکی از خطا
سخت طیره شد ز کشف آن غطا

شب چو روز رستخیز آن رازها
کشف می‌کرد از پی اهل نهی

هر کجا آیی تو در جنگی فراز
بینی آنجا دو عدو در کشف راز

آن زمان را محشر مذکور دان
وان گلوی رازگو را صور دان

که خدا اسباب خشمی ساختست
وآن فضایح را بکوی انداختست

بس که غدر درزیان را ذکر کرد
حیف آمد ترک را و خشم و درد

گفت ای قَصّاص در شهر شما
کیست استاتر درین مکر و دغا

گفت خیاطیست نامش پور شش (55-6)

بخش ۵۵ – دعوی کردن ترک و گرو بستن او کی درزی از من چیزی نتواند بردن

 

گفت خیاطیست نامش پور شش
اندرین چستی و دزدی خلق‌کش

گفت من ضامن که با صد اضطراب
او نیارد برد پیشم رشته‌تاب

پس بگفتندش که از تو چست‌تر
مات او گشتند در دعوی مپر

رو به عقل خود چنین غره مباش
که شوی یاوه تو در تزویرهاش

گرم‌تر شد ترک و بست آنجا گرو
که نیارد برد نی کهنه نی نو

مطمعانش گرم‌تر کردند زود
او گرو بست و رهان را بر گشود

که گرو این مرکب تازی من
بدهم ار دزدد قماشم او به فن

ور نتاند برد اسپی از شما
وا ستانم بهر رهن مبتدا

ترک را آن شب نبرد از غصه خواب
با خیال دزد می‌کرد او حراب

بامدادان اطلسی زد در بغل
شد به بازار و دکان آن دغل

پس سلامش کرد گرم و اوستاد
جست از جا لب به ترحیبش گشاد

گرم پرسیدش ز حد ترک بیش
تا فکند اندر دل او مهر خویش

چون بدید از وی نوای بلبلی
پیشش افکند اطلس استنبلی

که ببر این را قبای روز جنگ
زیر نافم واسع و بالاش تنگ

تنگ بالا بهر جسم‌آرای را
زیر واسع تا نگیرد پای را

گفت صد خدمت کنم ای ذو وداد
در قبولش دست بر دیده نهاد

پس بپیمود و بدید او روی کار
بعد از آن بگشاد لب را در فشار

از حکایتهای میران دگر
وز کرمها و عطاء آن نفر

وز بخیلان و ز تحشیراتشان
از برای خنده هم داد او نشان

هم‌چو آتش کرد مقراضی برون
می‌برید و لب پر افسانه و فسون

گفت درزی ای طواشی بر گذر (57-6)

بخش ۵۷ – گفتن درزی ترک را هی خاموش کی اگر مضاحک دگر گویم قبات تنگ آید

 

گفت درزی ای طواشی بر گذر

وای بر تو گر کنم لاغی دگر

پس قبایت تنگ آید باز پس

این کند با خویشتن خود هیچ کس

خندهٔ چه رمزی ار دانستیی

تو به جای خنده خون بگرستیی

ترک خندیدن گرفت از داستان (56-6)

بخش ۵۶ – مضاحک گفتن درزی و ترک را از قوت خنده بسته شدن دو چشم تنگ او و فرصت یافتن درزی

ترک خندیدن گرفت از داستان
چشم تنگش گشت بسته آن زمان

پاره‌ای دزدید و کردش زیر ران
از جز حق از همه احیا نهان

حق همی‌دید آن ولی ستارخوست
لیک چون از حد بری غماز اوست

ترک را از لذت افسانه‌اش
رفت از دل دعوی پیشانه‌اش

اطلس چه دعوی چه رهن چی
ترک سرمستست در لاغ اچی

لابه کردش ترک کز بهر خدا
لاغ می‌گو که مرا شد مغتذا

گفت لاغی خندمینی آن دغا
که فتاد از قهقهه او بر قفا

پاره‌ای اطلس سبک بر نیفه زد
ترک غافل خوش مضاحک می‌مزد

هم‌چنین بار سوم ترک خطا
گفت لاغی گوی از بهر خدا

گفت لاغی خندمین‌تر زان دو بار
کرد او این ترک را کلی شکار

چشم بسته عقل جسته مولهه
مست ترک مدعی از قهقهه

پس سوم بار از قبا دزدید شاخ
که ز خنده‌ش یافت میدان فراخ

چون چهارم بار آن ترک خطا
لاغ از آن استا همی‌کرد اقتضا

رحم آمد بر وی آن استاد را
کرد در باقی فن و بیداد را

گفت مولع گشت این مفتون درین
بی‌خبر کین چه خسارست و غبین

بوسه‌افشان کرد بر استاد او
که بمن بهر خدا افسانه گو

ای فسانه گشته و محو از وجود
چند افسانه بخواهی آزمود

خندمین‌تر از تو هیچ افسانه نیست
بر لب گور خراب خویش ایست

ای فرو رفته به گور جهل و شک
چند جویی لاغ و دستان فلک

تا بکی نوشی تو عشوهٔ این جهان
که نه عقلت ماند بر قانون نه جان

لاغ این چرخ ندیم کرد و مرد
آب روی صد هزاران چون تو برد

می‌درد می‌دوزد این درزی عام
جامهٔ صدسالگان طفل خام

لاغ او گر باغها را داد داد
چون دی آمد داده را بر باد داد

پیره‌طفلان شسته پیشش بهر کد
تا به سعد و نحس او لاغی کند

اطلس عمرت به مقراض شهور (58-6)

بخش ۵۸ – بیان آنک بی‌کاران و افسانه‌جویان مثل آن ترک‌اند و عالم غرار غدار هم‌چو آن درزی و شهوات و زبان مضاحک گفتن این دنیاست و عمر هم‌چون آن اطلس پیش این درزی جهت قبای بقا و لباس تقوی ساختن

اطلس عمرت به مقراض شهور
برد پاره‌پاره خیاط غرور

تو تمنا می‌بری که اختر مدام
لاغ کردی سعد بودی بر دوام

سخت می‌تولی ز تربیعات او
وز دلال و کینه و آفات او

سخت می‌رنجی ز خاموشی او
وز نحوس و قبض و کین‌کوشی او

که چرا زهرهٔ طرب در رقص نیست
بر سعود و رقص سعد او مه‌ایست

اخترت گوید که گر افزون کنم
لاغ را پس کلیت مغبون کنم

تو مبین قلابی این اختران
عشق خود بر قلب‌زن بین ای مهان

آن یکی می‌شد به ره سوی دکان (59-6)

بخش ۵۹ – مثل

 

آن یکی می‌شد به ره سوی دکان

پیش ره را بسته دید او از زنان

پای او می‌سوخت از تعجیل و راه

بسته از جوق زنان هم‌چو ماه

رو به یک زن کرد و گفت ای مستهان

هی چه بسیارید ای دخترچگان

رو بدو کرد آن زن و گفت ای امین

هیچ بسیاری ما منکر مبین

بین که با بسیاری ما بر بساط

تنگ می‌آید شما را انبساط

در لواطه می‌فتید از قحط زن

فاعل و مفعول رسوای زمن

تو مبین این واقعات روزگار

کز فلک می‌گردد اینجا ناگوار

تو مبین تحشیر روزی و معاش

تو مبین این قحط و خوف و ارتعاش

بین که با این جمله تلخیهای او

مردهٔ اویید و ناپروای او

رحمتی دان امتحان تلخ را

نقمتی دان ملک مرو و بلخ را

آن براهیم از تلف نگریخت و ماند

این براهیم از شرف بگریخت و راند

آن نسوزد وین بسوزد ای عجب

نعل معکوس است در راه طلب

گفت صوفی قادرست آن مستعان (60-6)

بخش ۶۰ – باز مکرر کردن صوفی سؤال را

گفت صوفی قادرست آن مستعان
که کند سودای ما را بی زیان

آنک آتش را کند ورد و شجر
هم تواند کرد این را بی‌ضرر

آنک گل آرد برون از عین خار
هم تواند کرد این دی را بهار

آنک زو هر سرو آزادی کند
قادرست ار غصه را شادی کند

آنک شد موجود از وی هر عدم
گر بدارد باقیش او را چه کم

آنک تن را جان دهد تا حی شود
گر نمیراند زیانش کی شود

خود چه باشد گر ببخشد آن جواد
بنده را مقصود جان بی‌اجتهاد

دور دارد از ضعیفان در کمین
مکر نفس و فتنهٔ دیو لعین

گفت قاضی گر نبودی امر مر (61-6)

بخش ۶۱ – جواب دادن قاضی صوفی را

 

گفت قاضی گر نبودی امر مر

ور نبودی خوب و زشت و سنگ و در

ور نبودی نفس و شیطان و هوا

ور نبودی زخم و چالیش و وغا

پس به چه نام و لقب خواندی ملک

بندگان خویش را ای منهتک

چون بگفتی ای صبور و ای حلیم

چون بگفتی ای شجاع و ای حکیم

صابرین و صادقین و منفقین

چون بدی بی ره‌زن و دیو لعین

رستم و حمزه و مخنث یک بدی

علم و حکمت باطل و مندک بدی

علم و حکمت بهر راه و بی‌رهیست

چون همه ره باشد آن حکمت تهیست

بهر این دکان طبع شوره‌آب

هر دو عالم را روا داری خراب

من همی‌دانم که تو پاکی نه خام

وین سؤالت هست از بهر عوام

جور دوران و هر آن رنجی که هست

سهل‌تر از بعد حق و غفلتست

زآنک اینها بگذرند آن نگذرد

دولت آن دارد که جان آگه برد