ساقیا بی‌گه رسیدی می بده مردانه باش (1248)

ساقیا بی‌گه رسیدی می بده مردانه باش
ساقی دیوانگانی همچو می دیوانه باش

سر به سر پر کن قدح را موی را گنجا مده
وان کز این میدان بترسد گو برو در خانه باش

چون ز خود بیگانه گشتی رو یگانه مطلقی
بعد از آن خواهی وفا کن خواه رو بیگانه باش

درهای باصدف را سوی دریا راه نیست
گر چنان دریات باید بی‌صدف دردانه باش

بانگ بر طوفان بزن تا او نباشد خیره کش
شمع را تهدید کن کای شمع چون پروانه باش

کاسه سر را تهی کن وانگهی با سر بگو
کای مبارک کاسه سر عشق را پیمانه باش

لانه تو عشق بودست ای همای لایزال
عشق را محکم بگیر و ساکن این لانه باش

شده‌ام سپند حسنت وطنم میان آتش (1249)

شده‌ام سپند حسنت وطنم میان آتش
چو ز تیر تست بنده بکشد کمان آتش

چو بسوخت جان عاشق ز حبیب سر برآرد
چه بسوخت اندر آتش که نگشت جان آتش

بمسوز جز دلم را که ز آتشت به داغم
بنگر به سینه من اثر سنان آتش

که ستاره‌های آتش سوی سوخته گراید
که ز سوخته بیابد شررش نشان آتش

غم عشق آتشینت چو درخت کرد خشکم
چو درخت خشک گردد نبود جز آن آتش

خنک آنک ز آتش تو سمن و گلش بروید
که خلیل عشق داند به صفا زبان آتش

که خلیل او بر آتش چو دخان بود سواره
که خلیل مالک آمد به کفش عنان آتش

سحری صلای عشقت بشنید گوش جانم
که درآ در آتش ما بجه از جهان آتش

دل چون تنور پر شد که ز سوز چند گوید
دهن پرآتش من سخن از دهان آتش

به شکرخنده اگر می‌ببرد جان رسدش (1250)

به شکرخنده اگر می‌ببرد جان رسدش
وگر از غمزه جادو برد ایمان رسدش

لشکر دیو و پری جمله به فرمان ویند
با چنین عز و شرف ملک سلیمان رسدش

صد هزاران دل یعقوب حزین زنده بدوست
کر و فر شرف یوسف کنعان رسدش

لب عیسی صفتش مرده به دم زنده کند
گر پرد با پر جان جانب کیوان رسدش

نوح وقتیست که عشق ابدی کشتی اوست
گر جهان زیر و زبر کرد به طوفان رسدش

عشق او گرد برانگیخت ز دریای عدم
ید بیضا و عصایی شده ثعبان رسدش

جملگی تشنه دلان قوت از او می‌یابند
با چنین لقمه دهی شهرت لقمان رسدش

گر لب او شکند نرخ شکر می‌رسدش (1251)

گر لب او شکند نرخ شکر می‌رسدش
ور رخش طعنه زند بر گل تر می‌رسدش

گر فلک سجده برد بر در او می‌سزدش
ور ستاند گرو از قرص قمر می‌رسدش

ور شه عقل که عالم همگی چاکر اوست
جهت خدمت او بست کمر می‌رسدش

شاه خورشید که بر زنگی شب تیغ کشید
گر پی هیبتش افکند سپر می‌رسدش

گر عطارد ز پی دایره و نقطه او
همچو پرگار دوانست به سر می‌رسدش

آن جمالی که فرشته نبود محرم او
گر ندارد سر دیدار بشر می‌رسدش

کار و بار ملکانی که زبردست شدند
نکند ور بکند زیر و زبر می‌رسدش

می‌شمردم من از این نوع شنودم ز فلک
که از این‌ها بگذر چیز دگر می‌رسدش

آن که مه غاشیه زین چو غلامان کشدش (1252)

آن که مه غاشیه زین چو غلامان کشدش
بوک این همت ما جانب بستان کشدش

گرچه جان را نبود قوت این گستاخی
آنک جان از مدد رحمت جانان کشدش

هر دم از یاد لبش جان لب خود می‌لیسد
ور سقط می‌شنود از بن دندان کشدش

جانب محو و فنا رخت کشیدند مهان
تا بقا لطف کند جانب ایشان کشدش

ای بسا جان که چو یعقوب همی زهر چشد
تا که آن یوسف جان در شکرستان کشدش

هر کسی کو بتر از وی خرد فخر کند
گرچه چون ماه بود چرخ به میزان کشدش

هر که در دیده عشاق شود مردمکی
آن نظر زود سوی گوهر انسان کشدش

کافر زلف وی آن را که ز راهش ببرد
کفر آید بر او جانب ایمان کشدش

شمس تبریز مرا عشق تو سرمست کند
هر کی او باده کشد باده بدین سان کشدش

بر ملک نیست نهان حال دل و نیک و بدش (1253)

بر ملک نیست نهان حال دل و نیک و بدش
نفس اگر سر بکشد گوش کشان می‌کشدش

جان دل اصل دل و اصل دلت فصل دلست
وگرش او ندهد جان ز کی باشد مددش

دل ز دردش چه خوشی‌ها و طرب‌ها دارد
تو مگیر آن کرم وان دهش بی‌عددش

ملک الموت برید از دلم آن روز طمع
که مشرف شدم از طوق حیات ابدش

برد سود دو جهان و آنچ نیاید به زبان
کاروانی که غم عشق خدا راه زدش

سوسن استایش او کرد کز او یافت زبان
سرو آزادی او کرد که بخشید قدش

بلبل آن را بستاید که زبانش آموخت
گل از او جامه دراند که برافروخت خدش

کیست کو دانه اومید در این خاک بکاشت
که بهار کرمش بازنبخشید صدش

میوه تلخ و ترش خام طمع بود ولی
آفتاب کرم تو به کرم می‌پزدش

آفتاب از پی آن سجده که هر شام کند
چه زیان کرد از آن شاه که جان شد جسدش

همه شب سجده کنان می‌رود و وقت سحر
روش بخشد که بمیرد مه چرخ از حسدش

هر که امروز کند شهوت خود را در گور
هر یکی حور شود مونس گور و الحدش

هر کی او اسب دواند به سوی گمراهی
کند آن اسب لگدکوب نکال از لگدش

بهل ابتر تو غزل را به ازل حیران باش
که تمامش کند و شرح دهد هم صمدش

من توام تو منی ای دوست مرو از بر خویش (1254)

من توام تو منی ای دوست مرو از بر خویش
خویش را غیر مینگار و مران از در خویش

سر و پا گم مکن از فتنهٔ بی‌پایانت
تا چو حیران بزنم پای جفا بر سر خویش

آن که چون سایه ز شخص تو جدا نیست منم
مکش ای دوست تو بر سایهٔ خود خنجر خویش

ای درختی که به هر سوت هزاران سایه‌ست
سایه‌ها را بنواز و مبُر از گوهر خویش

سایه‌ها را همه پنهان کن و فانی در نور
برگشا طلعت خورشید‌رخ انور خویش

ملک دل از دودلی تو مخبط گشته‌ست
بر سر تخت برآ پا مکش از منبر خویش

عقل تاج است چنین گفت به تثمیل علی
تاج را گوهر نو بخش تو از گوهر خویش

اندک اندک راه زد سیم و زرش (1255)

اندک اندک راه زد سیم و زرش
مرگ و جسک نو فتاد اندر سرش

عشق گردانید با او پوستین
می‌گریزد خواجه از شور و شرش

اندک اندک روی سرخش زرد شد
اندک اندک خشک شد چشم ترش

وسوسه و اندیشه بر وی در گشاد
راند عشق لاابالی از درش

اندک اندک شاخ و برگش خشک گشت
چون بریده شد رگ بیخ آورش

اندک اندک دیو شد لاحول گو
سست شد در عاشقی بال و پرش

اندک اندک گشت صوفی خرقه دوز
رفت وجد و حالت خرقه درش

عشق داد و دل بر این عالم نهاد
در برش زین پس نیاید دلبرش

زان همی‌جنباند سر او سست سست
کآمد اندر پا و افتاد اکثرش

بهر او پر می‌کنم من ساغری
گر بنوشد برجهاند ساغرش

دست‌ها زان سان برآرد کآسمان
بشنود آواز الله اکبرش

میر ما سیرست از این گفت و ملول
درکشان اندر حدیث دیگرش

کشته عشقم نترسم از امیر
هر کی شد کشته چه خوف از خنجرش

بترین مرگ‌ها بی‌عشقی است
بر چه می‌لرزد صدف بر گوهرش

برگ‌ها لرزان ز بیم خشکی اند
تا نگردد خشک شاخ اخضرش

در تک دریا گریزد هر صدف
تا بنربایند گوهر از برش

چون ربودند از صدف دانه گهر
بعد از آن چه آب خوش چه آذرش

آن صدف بی‌چشم و بی‌گوش است شاد
در به باطن درگشاده منظرش

گر بماند عاشقی از کاروان
بر سر ره خضر آید رهبرش

خواجه می‌گرید که ماند از قافله
لیک می‌خندد خر اندر آخرش

عشق را بگذاشت و دم خر گرفت
لاجرم سرگین خر شد عنبرش

ملک را بگذاشت و بر سرگین نشست
لاجرم شد خرمگس سرلشکرش

خرمگس آن وسوسه‌ست و آن خیال
که همی خارش دهد همچون گرش

گر ندارد شرم و واناید از این
وانمایم شاخ‌های دیگرش

تو مکن شاخش چو مرد اندر خری
گاو خیزد با سه شاخ از محشرش

آنک جانش داده‌ای آن را مکش (1256)

آنک جانش داده‌ای آن را مکش
ور ندادی نقش بی‌جان را مکش

آن دو زلف کافر خود را بگو
کای یگانه اهل ایمان را مکش

آفتابا روی خود جلوه مکن
چند روزی ماه تابان را مکش

چون تو سیمرغی به قاف ذوالجلال
بازگرد و جمله مرغان را مکش

در میان خون هر مسکین مرو
جز قباد و شاه خاقان را مکش

گر مرا دربان عشقت بار داد
از سر غیرت تو دربان را مکش

گر فضولم من که مهمان توام
شرط نبود هیچ مهمان را مکش

مست میدانم ز مِی‌ دانم خراب
شیشه مشکن مست میدان را مکش

شمس تبریزی توی سلطان من
بازگشتم باز سلطان را مکش

چون تو شادی بنده گو غمخوار باش (1257)

چون تو شادی بنده گو غمخوار باش
تو عزیزی صد چو ما گو خوار باش

کار تو باید که باشد بر مراد
کارهای عاشقان گو زار باش

شاه منصوری و ملکت آن توست
بنده چون منصور گو بر دار باش

اشتر مستم نجویم نسترن
نوشخوارم در رهت گو خار باش

نشنوم من هیچ جز پیغام او
هر چه خواهی گفت گو اسرار باش

ای دل آن جایی تو باری که ویست
از جمال یار برخوردار باش

او طبیبست و به بیماران رود
ای تن وامانده تو بیمار باش

بر امید یار غار خلوتی
ثانی اثنین برو در غار باش

بر امید داد و ایثار بهار
مهرها می‌کار و در ایثار باش

خرمنا بر طمع ماه بانمک
گم شو از دزد و در آن انبار باش

بهر نطق یار خوش گفتار خویش
لب ببند از گفت و کم گفتار باش