آکادمی شعر پلیکان

نه به اَسْتَر بَر، سوارم نه چو اشتر زیر بارم (17-2)

- اندازه متن +

پیاده‌ای سر و پا برهنه با کاروانِ حجاز از کوفه به در آمد و همراهِ ما شد و معلومی نداشت؛
خرامان همی‌رفت و می‌گفت

نه به اَسْتَر بَر، سوارم نه چو اشتر زیر بارم
نه خداوندِ رعیّت نه غلامِ شهریارم

غمِ موجود و پریشانیِ مَعدوم ندارم
نفسی می‌زنم آسوده و عمری می‌گذارم

اشتر سواری گفتش: ای درویش کجا می‌روی؟! برگرد که به سختی بمیری. نشنید و قدم در بیابان نهاد و برفت.
چون به نَخْلهٔ محمود در رسیدیم، توانگر را اجل فرا رسید. درویش به بالینش فراز آمد و گفت: «ما به سختی بنمردیم و تو بر بُختی بمردی

شخصی همه شب بر سرِ بیمار گریست
چون روز آمد، بمرد و بیمار بزیست

ای بسا اسبِ تیزرو که بماند
که خرِ لنگْ جان به منزل برد

بس که در خاک تندرستان را
دفن کردیم و زخم‌خورده نمرد

میانگین امتیازات ۵ از ۵

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

×