در تصانیف حکما آوردهاند که کژدم را ولادت معهود نیست چنان که دیگر حیوانات را بل احشای مادر را بخورند و شکمش را بدرند و راه صحرا گیرند و آن پوستها که در خانه کژدم بینند اثر آن است. باری این نکته پیش بزرگی همیگفتم، گفت دل من بر صدق این سخن گواهی میدهد و جز چنین نتوان بودن در حالت خردی با مادر و پدر چنین معاملت کردهاند، لاجرم در بزرگی چنین مقبلند و محبوب
پسری را پدر وصیت کرد
کای جوانبخت یاد گیر این پند
هر که با اهل خود وفا نکند
نشود دوست روی و دولتمند
کژدم را گفتند: چرا به زمستان به در نمیآیی؟ گفت: به تابستانم چه حرمت است که به زمستان نیز بیایم؟
فقیره درویشی حامله بود، مدّت حمل بسر آورده و مر این درویش را همه عمر فرزند نیامده بود.
گفت: اگر خدای عز ّو جل مرا پسری دهد، جز این خرقه که پوشیده دارم هر چه در ملک من است ایثار درویشان کنم.
اتفاقاً پسر آورد و سفره درویشان به موجب شرط بنهاد.
پس از چند سالی که از سفر شام باز آمدم به محلت آن دوست برگذشتم و از چگونگی حالش خبر پرسیدم.
گفتند به زندان شحنه دَر است.
سبب پرسیدم.
کسی گفت: پسرش خمر خورده است و عربده کرده است و خون کسی ریخته و خود از میان گریخته، پدر را به علت او سلسله در نای است و بند گران بر پای.
گفتم: این بلا را به حاجت از خدای عزّ و جل خواسته است
زنان باردار ای مرد هشیار
اگر وقت ولادت مار زایند
از آن بهتر به نزدیک خردمند
که فرزندان ناهموار زایند
طفل بودم که بزرگی را پرسیدم از بلوغ. گفت در مسطور آمده است که سه نشان دارد: یکی پانزده سالگی و دیگر احتلام و سیم بر آمدن موی پیش.
اما در حقیقت یک نشان دارد و بس، آن که در بند رضای حق جلّ و علا بیش از آن باشی که در بند حظّ نفس خویش و هر آن که در او این صفت موجود نیست به نزد محققان بالغ نشمارندش
.
به صورت آدمی شد قطرهٔ آب
که چل روزش قرار اندر رحم ماند
و گر چل ساله را عقل و ادب نیست
به تحقیقش نشاید آدمی خواند
جوانمردی و لطف است آدمیت
همین نقش هیولانی مپندار
هنر باید که صورت می توان کرد
به ایوانها در از شنگرف و زنگار
چو انسان را نباشد فضل و احسان
چه فرق از آدمی تا نقش دیوار
به دست آوردن دنیا هنر نیست
یکی را گر توانی دل به دست آر
سالی نزاعی در پیادگان حجیج افتاده بود و داعی در آن سفر هم پیاده. انصاف در سر و روی هم فتادیم و داد فسوق و جدال بدادیم.
کجاوهنشینی را شنیدم که با عدیل خود میگفت: یاللعجب! پیادهٔ عاج چو عرصه شطرنج به سر میبرد فرزین میشود، یعنی به از آن میگردد که بود و پیادگان حاج بادیه به سر بردند و بتر شدند
از من بگوی حاجی مردم گزای را
کاو پوستین خلق به آزار میدرد
حاجی تو نیستی شتر است از برای آنک
بیچاره خار میخورد و بار میبرد
هندوی نفط اندازی همیآموخت. حکیمی گفت تو را که خانه نیین است، بازی نه این است
تا ندانی که سخن عین صواب است مگوی
وآنچه دانی که نه نیکوش جواب است مگوی
مردکی را چشم درد خاست، پیش بیطار رفت که دوا کن. بیطار از آنچه در چشم چارپای میکند در دیده او کشید و کور شد. حکومت به داور بردند گفت بر او هیچ تاوان نیست. اگر این خر نبودی، پیش بیطار نرفتی. مقصود از این سخن آن است تا بدانی که هر آن که ناآزموده را کار بزرگ فرماید با آن که ندامت برد به نزدیک خردمندان به خفت رای منسوب گردد
ندهد هوشمند روشنرای
به فرومایه کارهای خطیر
بوریاباف اگر چه بافندهست
نبرندش به کارگاه حریر
یکی را از بزرگان ائمه پسری وفات یافت. پرسیدند که بر صندوق گورش چه نویسیم؟ گفت: آیات کتاب مجید را عزت و شرف بیش از آن است که روا باشد بر چنین جایها نوشتن که به روزگار سوده گردد و خلایق بر او گذرند و سگان بر او شاشند. اگر به ضرورت چیزی همینویسند این بیت کفایت است
وه که هر گه که سبزه در بستان
بدمیدی چه خوش شدی دل من
بگذر ای دوست تا به وقت بهار
سبزه بینی دمیده بر گل من
پارسایی بر یکی از خداوندان نعمت گذر کرد که بندهای را دست و پای استوار بسته عقوبت همیکرد. گفت: ای پسر همچو تو مخلوقی را خدای عز ّو جل اسیر حکم تو گردانیده است و تو را بر وی فضیلت داده شکر نعمت باری تعالی به جای آر و چندین جفا بر وی مپسند، نباید که فردای قیامت به از تو باشد و شرمساری بری
بر بنده مگیر خشم بسیار
جورش مکن و دلش میازار
او را تو به ده درم خریدی
آخر نه به قدرت آفریدی
این حکم و غرور و خشم تا چند
هست از تو بزرگتر خداوند
ای خواجهٔ ارسلان و آغوش
فرمانده خود مکن فراموش
در خبر است از خواجهٔ عالم صلی الله علیه و سلم که گفت: بزرگترین حسرتی روز قیامت آن بود که یکی بندهٔ صالح را به بهشت برند و خواجهٔ فاسق را به دوزخ
بر غلامی که طوع خدمت توست
خشم بی حد مران و طیره مگیر
که فضیحت بود به روز شمار
بنده آزاد و خواجه در زنجیر
سالی از بلخ بامیانم سفر بود و راه از حرامیان پر خطر. جوانی به بدرقه همراه من شد، سپربازِ چرخانداز، سلحشورِ بیشزور که به ده مردِ توانا کمانِ او زه کردندی و زورآورانِ رویِ زمین پشت او بر زمین نیاوردندی ولیکن چنان که دانی متنعم بود و سایهپرورده نه جهاندیده و سفر کرده. رعد کوس دلاوران به گوشش نرسیده و برق شمشیر سواران ندیده
نیفتاده بر دست دشمن اسیر
به گِردش نباریده باران تیر
اتفاقاً من و این جوان هر دو در پی هم دوان. هر آن دیوار قدیمش که پیش آمدی به قوّت بازو بیفکندی و هر درخت عظیم که دیدی به زور سرپنجه بر کندی و تفاخرکنان گفتی
پیل کو تا کتف و بازوی گُردان بیند؟
شیر کو تا کف و سر پنجهٔ مردان بیند؟
ما در این حالت که دو هندو از پس سنگی سر بر آوردند و قصد قتال ما کردند. به دست یکی چوبی و در بغل آن دیگر کلوخ کوبی. جوان را گفتم: چه پایی؟
بیار آنچه داری ز مردی و زور
که دشمن به پای خود آمد به گور
تیر و کمان را دیدم از دست جوان افتاده و لرزه بر استخوان
.
نه هر که موی شکافد به تیر جوشنخای
به روز حملهٔ جنگاوران بدارد پای
چاره جز آن ندیدیم که رخت و سلاح و جامهها رها کردیم و جان به سلامت بیاوردیم
.
به کارهای گران مرد کاردیده فرست
که شیر شرزه در آرد به زیر خمّ کمند
جوان اگر چه قوییال و پیلتن باشد
به جنگ دشمنش از هول بگسلد پیوند
نبرد پیش مصافآزموده معلوم است
چنان که مسألهٔ شرع پیش دانشمند
توانگرزادهای را دیدم بر سر گور پدر نشسته و با درویشبچهای مناظره در پیوسته که: صندوق تربت ما سنگین است و کتابه رنگین و فرش رخام انداخته و خشت پیروزه در او به کار برده. به گور پدرت چه ماند؟ خشتی دو فراهم آورده و مشتی دو خاک بر آن پاشیده.
درویش پسر این بشنید و گفت: تا پدرت زیر آن سنگهای گران بر خود بجنبیده باشد، پدر من به بهشت رسیده بود
خر که کمتر نهند بر وی بار
بیشک آسودهتر کند رفتار
مرد درویش که بار ستم فاقه کشید
به در مرگ همانا که سبکبار آید
وآن که در نعمت و آسایش و آسانی زیست
مردنش زین همه شک نیست که دشخوار آید
به همه حال اسیری که ز بندی برهد
بهتر از حال امیری که گرفتار آید