تو گویی تا قیامت زشت‌رویی (40-1)

یکی را از مُلوک، کنیزکی چینی آوردند. خواست تا در حالتِ مستی با وی جمع آید. کنیزک ممانعت کرد. مَلِک در خشم رفت و مر او را به سیاهی بخشید که لبِ زِبَرینش از پَرّهِٔ بینی درگذشته بود و زیرینش به گریبان فرو هشته. هَیکلی که صَخْرالجِنّ از طلعتش بِرَمیدی و عَیْن‌القَطْر از بغلش بگندیدی

تو گویی تا قیامت زشت‌رویی
بر او ختم است، و بر یوسف نِکویی

چنان که ظریفان گفته‌اند

شخصی، نه چنان کَریه‌ْمنظر
کز زشتیِ او خبر توان داد

آنگه بغلی، نَعُوُذ بِاللّٰه
مردار به آفتاب مرداد

آورده‌اند که سیه را در آن مدت، نفس طالب بود و شهوت غالب؛ مِهرش بجنبید و مُهرش برداشت. بامدادان که مَلِک، کنیزک را جُست و نیافت، حکایت بگفتند. خشم گرفت و فرمود تا سیاه را با کنیزک استوار ببندند و از بام جوسق به قعر خندق در اندازند. یکی از وزرای نیک‌محضر روی شفاعت بر زمین نهاد و گفت: سیاه بیچاره را در این خطایی نیست که سایر بندگان و خدمتکاران به نوازش خداوندی مُتَعوِدند. گفت: اگر در مفاوضهٔ او شبی تأخیر کردی، چه شدی؟ که من او را افزون از قیمت کنیزک دلداری کردمی. گفت: ای خداوند روی زمین! نشنیده‌ای؟

تشنهٔ سوخته در چشمهٔ روشن چو رسید
تو مپندار که از پیلِ دَمان اندیشد

مُلْحِدِ گُرْسِنِه در خانهٔ خالی بر خوان
عقل باور نکند، کز رمضان اندیشد

مَلِک را این لَطیفه پسند آمد و گفت: اکنون سیاه تو را بخشیدم؛ کنیزک را چه کنم؟ گفت: کنیزک، سیاه را بخش که نیم‌خوردهٔ او، هم او را شاید

هرگز آن را به دوستی مپسند
که رود جایِ ناپسندیده

تشنه را دل نخواهد آبِ زُلال
نیم‌خوردِ دهانِ گندیده

بزرگش نخوانند اهل خرد (41-1)

اسکندرِ رومی را پرسیدند: «دیارِ مشرق و مغرب به چه گرفتی؟ که ملوک پیشین را خَزاین و عمر و مُلک و لشکر بیش از این بوده است ایشان را چنین فتحی میسّر نشده». گفتا: «به عَونِ خدای، عَزَّوَجَلَّ، هر مملکتی را که گرفتم رعیّتش نیآزردم و نامِ پادشاهان جز به نکویی نبردم

بزرگش نخوانند اهل خرد
که نامِ بزرگان به زشتی برد

هر که را، جامه پارسا، بینی (1-2)

یکی از بزرگان گفت پارسایی را: چه گویی در حقِ فلان عابد که دیگران در حقِ وی به طعنه سخن‌ها گفته‌اند؟
گفت: بر ظاهرش عیب نمی‌بینم و در باطنش غیب نمی‌دانم

هر که را، جامه پارسا، بینی
پارسا دان و نیک‌مرد انگار

ور ندانی که در نهانش چیست
محتسِب را درونِ خانه چه کار؟

عذرِ تقصیرِ خدمت، آوردم (2-2)

درویشی را دیدم، سر بر آستانِ کعبه همی‌مالید و می‌گفت: یا غَفور! یا رحیم! تو دانی که از ظَلومِ جَهول چه آید

عذرِ تقصیرِ خدمت، آوردم
که ندارم به طاعت استظهار

عاصیان از گناه توبه کنند
عارفان از عبادت استغفار

عابدان جزایِ طاعت خواهند و بازرگانان بهایِ بِضاعت، منِ بنده امید آورده‌ام نه طاعت و به دَرْیوزه آمده‌ام نه به تجارت.
اِصْنَعْ بی ما اَنْتَ اَهْلُهُ

بر درِ کعبه سائلی دیدم
که همی‌گفت و می‌گرستی خَوش

می‌نگویم که طاعتم بپذیر
قلمِ عفو بر گناهم کش

روی بر خاکِ عجز، می‌گویم (3-2)

عبدالقادرِ گیلانی را، رَحْمَةُ اللهِ عَلَیْهِ، دیدند در حرمِ کعبه روی بر حَصْبا نهاده، همی‌گفت: ای خداوند! ببخشای! وگر هرآینه مستوجب عقوبتم؛ در روزِ قیامتم نابینا برانگیز تا در رویِ نیکانْ شرمسار نشوم

روی بر خاکِ عجز، می‌گویم
هر سحرگه که باد می‌آید

«ای که هرگز فرامشت نکنم
هیچت از بنده یاد می‌آید؟»

شنیدم که مردانِ راهِ خدای (4-2)

دزدی به خانهٔ پارسایی در آمد؛ چندان که جست چیزی نیافت. دلتنگ شد. پارسا خبر شد. گلیمی که بر آن خفته بود در راه دزد انداخت تا محروم نشود

شنیدم که مردانِ راهِ خدای
دلِ دشمنان را نکردند تنگ

تو را کی میسّر شود این مَقام
که با دوستانت خلاف است و جنگ؟

مودّتِ اهلِ صفا، چه در روی و چه در قفا، نه چنان کز پست عیب گیرند و پیشت بیش میرند

در برابر، چو گوسپندِ سلیم
در قفا، همچو گرگِ مردم‌خوار

هر که عیبِ دگران پیشِ تو آورد و شمرد
بی‌گمان، عیبِ تو پیشِ دگران خواهد برد

اِنْ لَمْ اَکُنْ راکِبَ الْمَواشی (5-2)

تنی چند از روندگان متّفقِ سیاحت بودند و شریکِ رنج و راحت. خواستم تا مُرافقت کنم، موافقت نکردند. گفتم: این از کرمِ اخلاق بزرگان بَدیع است روی از مصاحبتِ مسکینان تافتن و فایده و برکت دریغ داشتن، که من در نفْسِ خویش این قدرت و سرعت می‌شناسم که در خدمتِ مردان یارِ شاطر باشم نه بارِ خاطر

اِنْ لَمْ اَکُنْ راکِبَ الْمَواشی
اَسْعیٰ لَکُمْ حامِلَ الْغَواشی

یکی زآن میان گفت: از این سخن که شنیدی دل تنگ مدار که در این روزها دزدی به صورت درویشان برآمده، خود را در سِلْکِ صحبتِ ما منتظم کرد

چه دانند مردم که در خانه کیست؟
نویسنده داند که در نامه چیست

و از آنجا که سلامتِ حالِ درویشان است، گمانِ فضولش نبردند و به یاری قبولش کردند

صورتِ حالِ عارفان دلق است
این قدر بس، چو روی در خلق است

در عمل کوش و هرچه خواهی پوش
تاج بر سر نه و عَلَم بر دوش

ترک دنیا و شهوت است و هوس
پارسایی، نه ترک جامه و بس

در قَژاکند مرد باید بود
بر مخنّث سلاحِ جنگ چه سود؟

روزی تا به شب رفته بودیم و شبانگه به پایِ حصار خفته که دزدِ بی‌توفیق ابریقِ رفیق برداشت که به طهارت می‌رود و به غارت می‌رفت

پارسا بین که خرقه در بر کرد
جامهٔ کعبه را جُلِ خر کرد

چندان که از نظرِ درویشان غایب شد، به بُرجی بر رفت و دُرجی بدزدید. تا روز روشن شد، آن تاریک، مبلغی راه رفته بود و رفیقانِ بی‌گناه خفته. بامدادان همه را به قلعه درآوردند و بزدند و به زندان کردند. از آن تاریخ، ترکِ صحبت گفتیم و طریقِ عزلت گرفتیم.
وَالسَّلامَةُ فی الْوَحْدَةِ

چو از قومی یکی، بی‌دانشی کرد
نه کِه را منزلت مانَد نه مِه را

شنیدستی که گاوی در علف‌خوار
بیالاید همه گاوانِ ده را

گفتم: سپاس و منّت خدای را، عَزَّوَجَلَّ، که از برکتِ درویشان محروم نماندم، گرچه به‌صورت از صحبت وَحید افتادم. بدین حکایت که گفتی مُسْتَفید گشتم و امثالِ مرا همه عمر این نصیحت به کار آید

به یک ناتراشیده در مجلسی
برنجد دلِ هوشمندان بسی

اگر برکه‌ای پر کنند از گلاب
سگی در وی افتد کند مَنْجَلاب

ترسم نرسی به کعبه، ای اعرابی (6-2)

زاهدی مهمان پادشاهی بود. چون به طعام بنشستند، کمتر از آن خورد که ارادتِ او بود و چون به نماز برخاستند، بیش از آن کرد که عادت او، تا ظنِّ صَلاحیت در حق او زیادت کنند

ترسم نرسی به کعبه، ای اعرابی
کاین ره که تو می‌روی به ترکستان است

چون به مُقام خویش آمد، سفره خواست تا تَناوُلی کند. پسری صاحبِ فراست داشت. گفت: ای پدر! باری به مجلس سلطان در، طعام نخوردی؟ گفت: در نظر ایشان چیزی نخوردم که به کار آید. گفت: نماز را هم قضا کن که چیزی نکردی که به کار آید

ای هنرها گرفته بر کفِ دست
عیبها بر گرفته زیرِ بغل

تا چه خواهی خریدن ای مغرور
روزِ درماندگی به سیمِ دغل

نبیند مدّعی جز خویشتن را (7-2)

یاد دارم که در ایام طُفولیّت مُتَعَبِّد بودمی و شب‌خیز و مُوْلَعِ زهد و پرهیز.
شبی در خدمتِ پدر، رَحْمَةُ اللهِ عَلَیْهِ، نشسته بودم و همه شب دیده بر هم نبسته و مُصْحَفِ عزیز بر کنار گرفته و طایفه‌ای گردِ ما خفته.
پدر را گفتم: از اینان یکی سر بر نمی‌دارد که دوگانه‌ای بگزارد. چنان خوابِ غفلت برده‌اند که گویی نخفته‌اند که مرده‌اند.
گفت: جانِ پدر! تو نیز اگر بخفتی به از آن که در پوستینِ خلق افتی

نبیند مدّعی جز خویشتن را
که دارد پردهٔ پندار در پیش

گرت چشمِ خدا بینی ببخشند
نبینی هیچ‌کس عاجزتر از خویش

کَفَیْتَ اَذَیً یا مَنْ یَعُدُّ مَحاسِنی (8-2)

یکی را از بزرگان به محفلی‌اندر همی‌ستودند و در اوصافِ جمیلش مبالغه می‌کردند.

سر بر آورد و گفت: من آنم که من دانم

 

کَفَیْتَ اَذَیً یا مَنْ یَعُدُّ مَحاسِنی

عَلانِیَتی هَذٰاٰ وَلَمْ تَدْرِ ما بَطَنْ

شخصم به چشمِ عالمیان خوب‌منظر است

وز خُبْثِ باطنم سرِ خجلت فتاده پیش

طاووس را به نقش و نگاری که هست، خلق

تحسین کنند و او خجل از پای زشتِ خویش