به دیدارِ مردم شدن عیب نیست (29-2)

ابوهُرَیْرَه، رَضِیَ اللهُ عَنْهُ، هر روز به خدمتِ مصطفی، صَلَّی اللهُ عَلَیْهِ، آمدی. گفت: یا اَباهُرَیْرَةٍ! زُرْنی غِبّاً، تَزْدَدْ حُبّاً: هر روز میا تا محبّت زیادت شود.
صاحبدلی را گفتند: بدین خوبی که آفتاب است، نشنیده‌ایم که کس او را دوست گرفته است و عشق آورده. گفت: برای آنکه هر روز می‌توان دید مگر در زمستان که محجوب است و محبوب

به دیدارِ مردم شدن عیب نیست
ولیکن نه چندان که گویند: بس

اگر خویشتن را ملامت کنی
ملامت نباید شنیدت ز کس

شکم زندانِ باد است ای خردمند (30-2)

یکی را از بزرگان بادی مخالف در شکم پیچیدن گرفت و طاقتِ ضبطِ آن نداشت و بی اختیار از او صادر شد. گفت ای دوستان! مرا در آنچه کردم اختیاری نبود و بَزَهی بر من ننوشتند و راحتی به وجودِ من رسید. شما هم به کَرَم معذور دارید

شکم زندانِ باد است ای خردمند

ندارد هیچ عاقل باد در بند

چو باد اندر شکم پیچد فرو هل

که باد اندر شکم بار است بر دل

حریفِ ترشرویِ ناسازگار

چو خواهد شدن دست پیشش مدار

همی گریختم از مردمان به کوه و به دشت (31-2)

از صحبتِ یارانِ دِمَشْقم مَلالتی پدید آمده بود؛ سر در بیابانِ قُدس نهادم و با حیوانات اُنس گرفتم.

تا وقتی که اسیرِ فرنگ شدم، در خَنْدَقِ طَرابُلُس با جُهودانم به کارِ گِل بداشتند.

یکی از رؤسایِ حَلَب که سابقه‌ای میانِ ما بود گذر کرد و بشناخت و گفت: ای فلان! این چه حالت است؟!

گفتم: چه گویم؟

 

همی گریختم از مردمان به کوه و به دشت

که از خدای نبودم به آدمی پرداخت

قیاس کن که چه حالم بود در این ساعت

که در طویلهٔ نامردمم بباید ساخت

پای در زنجیر پیشِ دوستان

بِهْ که با بیگانگان در بوستان

 

بر حالتِ من رحمت آورد و به ده دینار از قیدم خلاص کرد و با خود به حلب برد و دختری که داشت به نِکاح من در آورد به کابین، صد دینار.

مدّتی برآمد. بدخوی ستیزه‌روی نافرمان بود؛ زبان درازی کردن گرفت و عیشِ مرا مُنَغَّص داشتن

 

زنِ بد در سرایِ مردِ نکو

هم در این عالم است دوزخِ او

زینهار از قرینِ بد، زِنهار!

وَ قِنا رَبَّنا عَذابَ النّار

 

باری زبانِ تَعَنّت دراز کرده همی‌گفت: تو آن نیستی که پدرِ من تو را از فرنگ باز خرید؟!

گفتم: بلی! من آنم که به ده دینار از قیدِ فرنگم بازخرید و به صد دینارْ به دستِ تو گرفتار کرد

 

شنیدم گوسپندی را بزرگی

رهانید از دهان و دستِ گرگی

شبانگه کارد در حلقش بمالید

روانِ گوسپند از وی بنالید

که از چنگالِ گرگم در ربودی

چو دیدم عاقبت، خود گرگ بودی

ای گرفتارِ پای بندِ عیال (32-2)

یکی از پادشاهان عابدی را پرسید که عِیالان داشت: اوقاتِ عزیز چگونه می‌گذرد؟ گفت: همه شب در مناجات و سحر در دعایِ حاجات و همه روز در بند اِخراجات.
ملِک را مضمونِ اشارتِ عابد معلوم گشت. فرمود تا وجهِ کَفافِ وی معیّن دارند و بارِ عِیال از دلِ او برخیزد

ای گرفتارِ پای بندِ عیال
دیگر آسودگی مبند خیال

غمِ فرزند و نان و جامه و قوت
بازت آرد ز سیر در مَلَکوت

همه روز اتّفاق می‌سازم
که به شب با خدای پردازم

شب چو عَقدِ نماز می‌بندم
چه خورد بامداد فرزندم؟

گلِ سرخش چو عارضِ خوبان (33-2)

یکی از مُتَعَبِّدان در بیشه زندگانی کردی و برگِ درختان خوردی.
پادشاهی به حکمِ زیارت به نزدیک وی رفت و گفت: اگر مصلحت بینی به شهر اندر، برای تو مَقامی بسازم که فَراغِ عبادت از این به دست دهد و دیگران هم به برکت اَنفاس شما مُسْتَفید گردند و به صَلاح اعمال شما اقتدا کنند.
زاهد را این سخن قبول نیامد و روی برتافت.
یکی از وزیران گفتش: پاسِ خاطر ملِک را روا باشد که چند روزی به شهر اندر آیی و کیفیّتِ مکان معلوم کنی، پس اگر صفایِ وقتِ عزیزان را از صحبتِ اَغیار کدورتی باشد، اختیار باقیست.
آورده‌اند که عابد به شهر اندر آمد و بستان‌سرای خاصِّ ملک را بدو پرداختند، مقامی دلگشای، روان آسای

گلِ سرخش چو عارضِ خوبان
سنبلش همچو زلفِ محبوبان

همچنان از نهیب بَرْدِ عَجوز
شیر ناخورده طفلِ دایه هنوز

وَ اَفاِنینُ عَلَیْها جُلَّنارْ
عُلِّقَتْ بِالشَّجَرِ الاَخْضَرِ نارْ

ملِک در حال، کنیزکی خوبروی پیش فرستاد؛

ازین مه پاره‌ای، عابد فریبی
ملایک صورتی، طاووس زیبی

که بعد از دیدنش صورت نبندد
وجودِ پارسایان را شکیبی

همچنین در عقبش غلامی بدیع‌الجمال، لطیف‌الاعتدال

هَلَکَ النّاسُ حَوْلَهُ عَطَشاً
وَ هْوَ ساقٍ یَرَیٰ وَ لاٰ یَسْقی

دیده از دیدنش نگشتی سیر
همچنان کز فرات، مُسْتَسْقی

عابد طعام‌های لذیذ خوردن گرفت، و کسوت‌هایِ لطیف پوشیدن و از فَواکه و مَشموم و حَلاوات تمتّع یافتن و در جمالِ غلام و کنیزک نظر کردن و خردمندان گفته‌اند: زلفِ خوبان زنجیرِ پایِ عقل است و دامِ مرغِ زیرک

در سرِ کارِ تو کردم دل و دین با همه دانش
مرغِ زیرک به حقیقت منم امروز و تو دامی

فی‌الجمله دولتِ وقتِ مجموع به روزِ زوال آمد. چنان که شاعر گوید

هر که هست از فقیه و پیر و مرید
وز زبان آورانِ پاک نَفَس

چون به دنیایِ دون فرود آید
به عسل در بماند پایِ مگس

بار دیگر ملِک به دیدن او رغبت کرد.
عابد را دید از هیأتِ نخستین بگردیده و سرخ و سپید بر آمده و فربه شده و بر بالشِ دیبا تکیه زده و غلام پری‌پیکر به مِرْوَحهٔ طاووسی بالای سر ایستاده؛
بر سلامتِ حالش شادمانی کرد و از هر دری سخن گفتند، تا ملک به انجام سخن گفت: چنین که من این هر دو طایفه را دوست دارم در جهان کس ندارد یکی علما و دیگر زُهّاد را.
وزیرِ فیلسوفِ جهاندیدهٔ حاذق که با او بود گفت: ای خداوند! شرطِ دوستی آن است که با هر دو طایفه نکویی کنی، عالمان را زر بده تا دیگر بخوانند و زاهدان را چیزی مده تا زاهد بمانند

خاتونِ خوب‌صورتِ پاکیزه‌روی را
نقش و نگار و خاتمِ پیروزه گو مباش

درویشِ نیک‌سیرتِ پاکیزه‌خوی را
نانِ رِباط و لقمهٔ دریوزه، گو مباش

تا مرا هست و دیگرم باید
گر نخوانند زاهدم، شاید

زاهد که درم گرفت و دینار (34-2)

مطابقِ این سخن، پادشاهی را مُهِمّی پیش آمد. گفت: اگر این حالت به مرادِ من بر آید، چندین دِرَم دهم زاهدان را.
چون حاجتش برآمد و تشویشِ خاطرش برفت، وفایِ نذرش به وجودِ شرطْ لازم آمد. یکی را از بندگان خاصّ کیسهٔ دِرم داد تا صرف کند بر زاهدان.
گویند غلامی عاقلِ هشیار بود. همه روز بگردید و شبانگه باز آمد و درم‌ها بوسه داد و پیش ملِک بنهاد و گفت: زاهدان را چندان که گردیدم، نیافتم!
گفت: این چه حکایت است؟! آنچه من دانم در این مُلک چهارصد زاهد است.
گفت: ای خداوندِ جهان! آن که زاهد است نمی‌ستاند و آن که می‌ستاند زاهد نیست.
ملِک بخندید و ندیمان را گفت: چندان که مرا در حقِّ خداپرستان ارادت است و اقرار، مر این شوخ‌دیده را عداوت است و انکار و حق به جانب اوست

زاهد که درم گرفت و دینار
زاهدتر از او یکی به دست آر

نان از برایِ کنجِ عبادت گرفته‌اند (35-2)

یکی را از علمایِ راسخ پرسیدند: چه گویی در نانِ وقف؟
گفت: اگر نان از بهرِ جمعیّتِ خاطر می‌ستاند، حلال است و اگر جمع از بهرِ نان می‌نشیند، حرام

نان از برایِ کنجِ عبادت گرفته‌اند
صاحبدلان، نه کنجِ عبادت برای نان

من گرسنه در برابرم سفرهٔ نان (36-2)

درویشی به مَقامی در آمد که صاحبِ آن بُقعه کریم‌النَّفس بود؛ طایفهٔ اهل فضل و بَلاغت در صحبتِ او هر یکی بَذله و لطیفه همی‌گفتند.

درویش راهِ بیابان کرده بود و مانده و چیزی نخورده.

یکی از آن میان به طریقِ ظرافت گفت: تو را هم چیزی بباید گفت.

گفت: مرا چون دیگران فضل و ادبی نیست و چیزی نخوانده‌ام، به یک بیت از من قناعت کنید.

همگنان به رغبت گفتند: بگوی!

گفت

 

من گرسنه در برابرم سفرهٔ نان

همچون عَزَبم بر درِ حمّامِ زنان

 

یاران نهایتِ عجز او بدانستند و سفره پیش آوردند.

صاحب دعوت گفت: ای یار! زمانی توقّف کن که پرستارانم، کوفته بریان می‌سازند.

درویش سر بر آورد و گفت

کوفته بر سفرهٔ من گو مباش

گُرْسِنه را نانِ تهی کوفته است

گر گدا پیشروِ لشکرِ اسلام بُوَد (37-2)

مریدی گفت پیر را: چه کنم کز خَلایق به رنج اندرم، از بس که به زیارتِ من همی‌آیند و اوقاتِ مرا از تردّدِ ایشان تشویش می‌باشد؟

گفت: هر چه درویشانند مر ایشان را وامی بده و آنچه توانگرانند از ایشان چیزی بخواه که دیگر یکی گردِ تو نگردند

 

 

گر گدا پیشروِ لشکرِ اسلام بُوَد

کافر از بیمِ توقّع برود تا درِ چین

ترکِ دنیا به مردم آموزند (38-2)

فقیهی پدر را گفت: هیچ از این سخنانِ رنگینِ دلاویزِ متکلّمان در من اثر نمی‌کند، به حکمِ آن که نمی‌بینم مر ایشان را فعلی موافقِ گفتار

ترکِ دنیا به مردم آموزند
خویشتن سیم و غَلّه اندوزند

عالِمی را که گفت باشد و بس
هر چه گوید نگیرد اندر کس

عالم آن کس بود که بد نکند
نه بگوید به خلق و خَود نکند

اَتَأمُروُنَ النّاسَ بِالْبِرِّ وَ تَنْسَوْنَ اَنْفُسَکُمْ؟

عالِم که کامرانی و تن‌پروری کند
او خویشتن گم است، که را رهبری کند؟

پدر گفت: ای پسر! به مجرّدِ خیالِ باطل نشاید روی از تربیتِ ناصحان بگردانیدن و علما را به ضَلالت منسوب کردن و در طلبِ عالمِ معصوم از فوایدِ علم محروم ماندن، همچو نابینایی که شبی در وَحَل افتاده بود و می‌گفت: آخِر، یکی از مسلمانان چراغی فرا راهِ من دارید. زنی مازحه بشنید و گفت: تو که چراغ نبینی به چراغ چه بینی؟! همچنین مجلسِ وعظ چو کلبهٔ بزّاز است؛ آنجا تا نقدی ندهی، بِضاعتی نستانی و اینجا تا ارادتی نیاری، سعادتی نبری

گفتِ عالِم به گوشِ جان بشنو
ور نماند به گفتنش کردار

باطل است آنچه مدّعی گوید:
«خفته را خفته کی کند بیدار»

مرد باید که گیرد اندر گوش
ور نوشته است پند بر دیوار

صاحبدلی به مدرسه آمد ز خانقاه
بشکست عهدِ صحبتِ اهلِ طریق را

گفتم میانِ عالم و عابد چه فرق بود
تا اختیار کردی از آن این فریق را؟

گفت: آن گلیمِ خویش به در می‌برد ز موج
وین جهد می‌کند که بگیرد غَریق را