آکادمی شعر پلیکان

مردی ز باد حادثه بنشست

- اندازه متن +

مردی ز باد حادثه بنشست
مردی چو برق حادثه برخاست

آن، ننگ را گُزید و سپر ساخت
وین، نام را، بدونِ سپر خواست.

 

 

ابری رسید پیچان‌پیچان
چون خِنگِ یالش آتش، بردشت.

برقی جهید و موکبِ باران
از دشتِ تشنه، تازان بگذشت.

 

 

آن پوک‌تپه، نالان‌نالان
لرزید و پاگشاد و فروریخت

و آن شوخ‌بوته، پُرتپش از شوق،
پیچید و با بهار درآمیخت.

 

 

پرچینِ یاوه‌مانده شکوفید
و آن طبلِ پُرغریو فروکاست.

مردی ز باد حادثه بنشست
مردی چو برق حادثه برخاست

۱۳۳۸

میانگین امتیازات ۵ از ۵

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

×