مهتاب دمید و گل بیفروخت چو خون
-
اندازه متن
+
مهتاب دمید و گل بیفروخت چو خون،
می گیر و رها شو دمی از چند و ز چون
گر برنهدت زمانه اندوه مخور،
ور برکشدت مباش ایمن زفسون
مهتاب دمید و گل بیفروخت چو خون،
می گیر و رها شو دمی از چند و ز چون
گر برنهدت زمانه اندوه مخور،
ور برکشدت مباش ایمن زفسون
افسرد به باغ من گل زرد مرا هیهات! ندانست کسی درد مرا
دل مرده چراغ من…
گفتم که تو را مجلس با من افروخت گفتا دل تو آتش از من اندوخت
گفتم…

