گفتم صنمی شدی که جان را وطنی (1936)
-
اندازه متن
+
گفتم صنمی شدی که جان را وطنی
گفتا که حدیث جان مکن گر ز منی
گفتم که به تیغ حجتم چند زنی
گفتا که هنوز عاشق خویشتنی
گفتم صنمی شدی که جان را وطنی
گفتا که حدیث جان مکن گر ز منی
گفتم که به تیغ حجتم چند زنی
گفتا که هنوز عاشق خویشتنی
در بگشا کآمد خامی دگر پیشکشی کن دو سه جامی دگر
هین که رسیدیم به نزدیک…
گوش ما را بیدم اسرار مدار چشم ما را بیرخ دلدار مدار
بزم ما را بیمی…

