در خدمتت ای جان چو بدن میافتد (662)
-
اندازه متن
+
در خدمتت ای جان چو بدن میافتد
زان سجده به بخت خویشتن میافتد
هر بار که اندر قدمت میافتم
جان در باطن به پای من میافتد
در خدمتت ای جان چو بدن میافتد
زان سجده به بخت خویشتن میافتد
هر بار که اندر قدمت میافتم
جان در باطن به پای من میافتد
سؤالی دارم ای خواجه خدایی که امروز این چنین شیرین چرایی
کی باشد مه که گویم…
گرفت خشم ز بستان سرخری و برون شد چو زشت بود به صورت به خوی زشت فزون شد
…

