گم باد سَری که آن سَران را پا نیست (395)
-
اندازه متن
+
گم باد سَری که آن سَران را پا نیست
وان دل که بجان غرقهٔ این سودا نیست
گفتند در این میان نگنجد موئی
من موی شدم از آن مرا گنجانیست
گم باد سَری که آن سَران را پا نیست
وان دل که بجان غرقهٔ این سودا نیست
گفتند در این میان نگنجد موئی
من موی شدم از آن مرا گنجانیست
سرمایهٔ عقل سر دیوانگیست دیوانهٔ عشق مرد فرزانگیست
آنکس که شد آشنای دل از ره درد…
تو جانی و هر زنده غم جان بکشد هر کان دارد منت آن بکشد
هرجان که…

