تد هیوز

44 مطلب

کلاغ بسی سیاه‌تر بود

کلاغ بسی سیاه تر از
سایه ی ماهتاب بود
او ستاره ها را داشت.
بسی سیاه تر بود
از هر سیاهپوست
به سیاهی مردمک چشم سیاهپوست.
حتی، چون خورشید
سیاه تر
از هر کوری.

یخ زده ماه کهن، آب می‌شود

یخ زده ماه کهن، آب می شود
عذاب بر عذاب، آرامش غبار
و کلاغی که با افق های سنگی حرف می زند
محزون است فریاد چروکیده ی کلاغ
چون دهان پیرزنان
آنگاه که پلک ها به پایان رسیده اند
و دنبال دارند تپه ها.
فریادی
بی کلام
چون ناله ی کودکی نوزاد
چون شلیک خفه ی تفنگ، دوباره پرکردن اش
میان کاج ها در گرگ-و-میش
یا چکیدنِ ناگاه، فروچکیدنِ سنگین ستاره ای از خون بر برگ پهن.

زن نمی‌تواند همه راه را بیاید

زن نمی تواند همه راه را بیاید
زن می آید تا آنجا که آب می آید و دورتر نه
زن می آید با فشار زایش
تا مژه ها تا نوک پستان ها انگشت ها
زن می آید تا آنجا که خون می آید و تا نوک موها
زن می آید به حاشیه ی صداها
زن می ایستد
حتا پس از زندگی حتا میان استخوان ها
زن ترانه خوان می آید نمی تواند هیچ سازی بنوازد
زن می آید بسی سرد و هراسان از لباس ها
و بسیار کند با چشمانی لرزان پر از ترس
آن گاه که به چرخ ها می نگرد
زن جنده وار می آید خانه داری نمی تواند
زن فقط می تواند تمیز کند تنها
نه شمارش می داند نه صبر تواند
زن می آید گنگ واژه پردازی نمی تواند
گلبرگ ها را می آورد در میوه های شهد آمیز، در ابریشم هایشان
زن خرقه ای از پر پرندگان می آورد رنگین کمانی حیوانی
زن لباس های خزدارش را می آورد و اینها سخنان اویند
زن عاشقانه آمده است و این است هرآنچه برای آن آمده است
اگر هیچ امیدی نمی بود اینجا زن هرگز نیامده بود
و هیچ ناله ای در شهر نبود
(هیچ شهری نبود)

چرا قو همیشه سپید است

او خواند
چرا قو همیشه سپید است
چرا گرگ قلب سخن چین اش را دور انداخت
و ستارگان خودنمایی خویش را فروریختند
هوا جلوه ی خویش را تسلیم کرد
آب دانسته کرخت شد
صخره آخرین امیدش را از دست داد
و سرما بی دلیل مرد
او خواند
چرا هر چیز، برای از دست دادن هیچ ندارد
پس آرام نشست هراسان
خیره به رد پنجه ی ستاره
گوش به بال کوبی صخره
و آواز خواندن خویش.

کلاغ شکست‌ناپذیر بود

کلاغ
اراده کرد واژه ها را بیازماید.
برای کار چند واژه را تصور کرد، یک دسته ی دوست داشتنی –
تیزچشم، پرسروصدا، خوب تربیت شده،
با دندان های قوی.
نژادی بهتر از آن نمی توانی بیابی.
خرگوشی را درنظرآورد و واژه ها را رها کرد
پر غوغا.
کلاغ، کلاغ شکست ناپذیر بود اما خرگوش چیست؟
خرگوش خود را به شکل پناهگاهی بتونی درآورد.
واژه ها هیاهوکنان حلقه زدند.
کلاغ از واژه ها بمب هایی ساخت که پناهگاه را منفجر کردند.
پاره های پناهگاه پرواز کنان فوجی از سارها شد.
کلاغ از واژه ها تفنگ ساخت و به سارها شلیک کرد.
سارها سقوط کنان به ابری باران زا بدل شدند.
کلاغ از واژه ها مخزنی ساخت تا آب ها را گردآورد.
آب، زلزله شد مخزن را در خود فرو برد.
زلزله خرگوشی شد جست و خیزکنان روانه ی تپه ها
در حال خوردن واژه های کلاغ
کلاغ به جست و خیز خرگوش خیره ماند
بی سخن، با تحسین.

پس سرانجام هیچ بود

پس سرانجام هیچ بود
نهاده شده در هیچ
هیچ آمیخته با او
و از پی اثبات این که وجود نداشت
با هیچ فروکوفته له شده چون هیچ
با هیچ ریزریز شده
خوب تکان داده شده در یک هیچ
زیر و رو شده به تمامی
فروپاشیده بر هیچ –
پس همه دیدند که این هیچ بود
و با او بیش از هیچ نمی شد کرد
پس آنگاه فروچکید. بانگ تحسین طولانی در آسمان.
بر زمین افتاد و شکسته شد باز –
آنجا کلاغ لمیده، ماهیچه هایش گرفته.

من‌ام فرزند گم شده‌ی باد

من ام پادشاه اسیر شده ی
جنگل و یخ پاره های بزرگ
و سرمای دیوسان
با چکمه هایش از باد
من ام بی تاج
از دنیای باران
به تسخیر تندر و آذرخش
و رودخانه ها
من ام فرزند گم شده ی باد
که درون ام از پی چیزی دیگر می گردد
مرا نمی شناسد
هرچند می گریم
من ام آفریننده ی جهانی
که می گردد و می چرخد
تا فروشکستن
و آگاهی ام را خاموش می کند

کلاغ به قصری اندیشید

کلاغ به قصری اندیشید –
سنگ سردرش بر او فروریخت، استخوان هایش ماند.
کلاغ به اتوموبیلی پرسرعت اندیشید –
ستون فقراتش را بیرون کشید، و او را تهی و بی بازو وانهاد.
کلاغ به آزادی باد اندیشید –
و چشمانش تبخیر شد، باد صفیرکشید از بالای حوله ی ترکی.
کلاغ به دستمزد اندیشید-
و این خفه اش کرد، بُرشی بود فاسد نشده از معده ی مرده اش.
کلاغ به آن گرمی و نرمی که دور و دیر به یادش بود، اندیشید-
چشم بندی از ابریشم اش بست، بر تخته ای به سوی آتشفشان اش برد
کلاغ به هوشمندی اندیشید-
پیش رویش کلید را چرخاند و او از میله های بی ثمرش گریست.
کلاغ به بلاهت طبیعت اندیشید –
و درخت بلوط از گوش هایش رُست.
ردیفی از جوجه های سیاهرنگش آن بالا نشستند.
هم پرواز کردند.
کلاغ
دیگر نجنبید هرگز.

کلاغ روی در هم می‌کشد

آیا او توش و توان خویشتن است؟
امضای او چیست؟
یا او کلیدی ست، با حسی سرد
بر انگشت های نیاز؟
او چرخ دعاست، قلب اش همهمه گر.
خوراکش باد است –
توان صبورش التماس.
ردپاهایش به جاودانگی هجوم می برند.
با امضاهای : اینجاییم ما، اینجاییم ما.
اوست انتظاری دیر برای چیزی
که خویش را بیش و کم مصروف هر چیز کند
به ظرافت او را ساخته و پردا خته
از هیچ چیز.

و شیون ها از ترس کرخت می‌شوند

و شیون ها از ترس کرخت می شوند
و استخوان ها از منجنیق جسم می جهند جسمی که
مسافتی تلوتلو می خورد و یکسره فرو می ریزد.
با این همه هنوز خنده چارنعل می تازد با کفش های هزارپا
هنوز می دود همه جا با زنجیر گام هایش
می غلتد و می پیچد، بر تشک، پاها در هوا
اما تنها ادمی است
و سرانجام دیگر بس است- کافی است!
به آرامی فرومی نشیند، خسته
و به آرامی بستن دگمه ها را آغاز می کند،
با درنگی طولانی،
مثل کسی که پلیس برای بردن او آمده است