تو را می‌خواهم و دانم که هرگز

تو را می‌خواهم و دانم که هرگز
به کام دل در آغوشت نگیرم
تویی آن آسمان صاف و روشن
من این کنج قفس ، مرغی اسیرم

 

ز پشت میله‌های سرد تیره
نگاه حسرتم حیران به رویت
در این فکرم که دستی پیش آید
و من ناگه گشایم پر به سویت

 

در این فکرم که در یک لحظه غفلت
از این زندان خامُش پر بگیرم
به چشم مرد زندانبان بخندم
کنارت زندگی از سر بگیرم

 

در این فکرم من و دانم که هرگز
مرا یارای رفتن زین قفس نیست
اگر هم مرد زندانبان بخواهد
دگر از بهر پروازم نفس نیست

 

ز پشت میله ها هر صبح روشن
نگاه کودکی خندد به رویم
چو من سر می کنم آواز شادی
لبش با بوسه می آید به سویم

 

اگر ای آسمان ، خواهم که یک روز
از این زندان خامُش پر بگیرم
به چشم کودک گریان چه گویم
ز من بگذر ، که من مرغی اسیرم

 

من آن شمعم که با سوز دل خویش
فروزان می کنم ویرانه ای را
اگر خواهم که خاموشی گزینم
پریشان می کنم کاشانه ای را

در دو چشمش گناه می‌خندید

در دو چشمش گناه می‌خندید
بر رخش نور ماه می‌خندید
در گذرگاه آن لبان خموش
شعله‌ای بی‌پناه می‌خندید

 

شرمناک و پر از نیازی گنگ
با نگاهی که رنگ مستی داشت
در دو چشمش نگاه کردم و گفت :
باید از عشق حاصلی برداشت

 

سایه‌ای روی سایه‌ای خم شد
در نهانگاه رازپرور شب
نفسی روی گونه ای لغزید
بوسه‌ای شعله زد میان دو لب

باز هم قلبی به پایم اوفتاد

باز هم قلبی به پایم اوفتاد
باز هم چشمی به رویم خیره شد
باز هم در گیر و دار یک نبرد
عشق من بر قلب سردی چیره شد

 

باز هم از چشمه‌ی لبهای من
تشنه‌ای سیراب شد ، سیراب شد
باز هم در بستر آغوش من
رهرویی در خواب شد ، در خواب شد

 

بر دو چشمش دیده می دوزم به ناز
خود نمی دانم چه می جویم در او
عاشقی دیوانه می خواهم که زود
بگذرد از جاه و مال و آبرو

 

او شراب بوسه می خواهد ز من
من چه گویم قلب پر امّید را
او به فکر لذت و غافل که من
طالبم آن لذت جاوید را

 

من صفای عشق می خواهم از او
تا فدا سازم وجود خویش را
او تنی می خواهد از من آتشین
تا بسوزاند در او تشویش را

 

او به من می گوید ای آغوش گرم
مست نازم کن ، که من دیوانه ام
من به او می گویم ای نا آشنا
بگذر از من ، من تو را بیگانه ام

 

آه از این دل ، آه از این جام امید
عاقبت بشکست و کس رازش نخواند
چنگ شد در دست هر بیگانه ای
ای دریغا ، کس به آوازش نخواند

می‌خواهمت هنوز و به جان دوست‌ دارمت

از من رمیده‌ای و من ساده دل هنوز
بی‌مهری و جفای تو باور نمی‌کنم
دل را چنان به مهر تو بستم که بعد از این
دیگر هوای دلبر دیگر نمی‌کنم

 

رفتی و با تو رفت مرا شادی و امید
دیگر چگونه عشق تو را آرزو کنم
دیگر چگونه مستی یک بوسه‌ی تو را
دراین سکوت تلخ و سیه جستجو کنم

 

یاد آر آن زن ، آن زن دیوانه را که خفت
یک شب به روی سینه‌ی تو مست عشق و ناز
لرزید بر لبان عطش کرده اش هوس
خندید در نگاه گریزنده اش نیاز

 

لبهای تشنه اش به لبت داغ بوسه زد
افسانه های شوق تو را گفت با نگاه
پیچید همچو شاخهٔ پیچک به پیکرت
آن بازوان سوخته در باغ زرد ماه

 

هر قصه ای که ز عشق خواندی به گوش او
در دل سپرد و هیچ ز خاطر نبرده است
دردا دگر چه مانده از آن شب ، شب شگفت
آن شاخه خشک گشته و آن باغ مرده است

 

با آنکه رفته‌ای و مرا برده‌ای ز یاد
می‌خواهمت هنوز و به جان دوست‌ دارمت
ای مرد ، ای فریب مجسم بیا که باز
بر سینه‌ی پر آتش خود می‌فشارمت

شهریست در کنار آن شط پرخروش

شهریست در کنار آن شط پرخروش
با نخلهای در هم و شبهای پر ز نور
شهریست در کناره‌ی آن شط و قلب من
آنجا اسیر پنجه‌ی یک مرد پر غرور

 

شهریست در کناره‌ی آن شط که سالهاست
آغوش خود به روی من و او گشوده است
بر ماسه های ساحل و در سایه های نخل
او بوسه ها ز چشم و لب من ربوده است

 

آن ماه دیده است که من نرم کرده ام
با جادوی محبت خود قلب سنگ او
آن ماه دیده است که لرزیده اشک شوق
در آن دو چشم وحشی و بیگانه رنگ او

 

ما رفته ایم در دل شبهای ماهتاب
با قایقی به سینهٔ امواج بیکران
بشکفته در سکوت پریشان نیمه شب
بر بزم ما نگاه سپید ستارگان

 

بر دامنم غنوده چو طفلی و من ز مهر
بوسیده ام دو دیدهٔ در خواب رفته را
در کام موج دامنم افتاده است و او
بیرون کشیده دامن در آب رفته را

 

اکنون منم که در دل این خلوت و سکوت
ای شهر پر خروش ، تو را یاد می کنم
دل بسته ام به او و تو او را عزیز دار
من با خیال او دل خود شاد می کنم

از چهره‌ی طبیعت افسونکار

از چهره‌ی طبیعت افسونکار
بر بسته‌ام دو چشم پر از غم را
تا ننگرد نگاه تب آلودم
این جلوه‌های حسرت و ماتم را

 

پاییز ، ای مسافر خاک آلوده
در دامنت چه چیز نهان داری
جز برگهای مرده و خشکیده
دیگر چه ثروتی به جهان داری ؟

 

جز غم چه می دهد به دل شاعر
سنگین غروب تیره و خاموشت ؟
جز سردی و ملال چه می بخشد
بر جان دردمند من آغوشت ؟

 

در دامن سکوت غم افزایت
اندوه خفته می دهد آزارم
آن آرزوی گمشده می رقصد
در پرده های مبهم پندارم

 

پاییز ، ای سرود خیال انگیز
پاییز ، ای ترانه‌ی محنت بار
پاییز ، ای تبسّم افسرده
بر چهره‌ی طبیعت افسونکار

می‌روم خسته و افسرده و زار

می‌روم خسته و افسرده و زار
سوی منزلگه ویرانه‌ی خویش
به خدا می‌برم از شهر شما
دل شوریده و دیوانه‌ی خویش

 

می برم تا که در آن نقطه‌ی دور
شستشویش دهم از رنگ گناه
شستشویش دهم از لکه‌ی عشق
زین همه خواهش بیجا و تباه

 

می برم تا ز تو دورش سازم
ز تو ، ای جلوه‌ی امید محال
می برم زنده بگورش سازم
تا از این پس نکند یاد وصال

 

ناله می‌لرزد ، می‌رقصد اشک
آه ، بگذار که بگریزم من
از تو ، ای چشمه‌ی جوشان گناه
شاید آن به که بپرهیزم من

 

به خدا غنچه‌ی شادی بودم
دست عشق آمد و از شاخم چید
شعله‌ی آه شدم صد افسوس
که لبم باز بر آن لب نرسید

 

عاقبت بند سفر پایم بست
می‌روم ، خنده به لب ، خونین دل
می‌روم از دل من دست بدار
ای امید عبث بی حاصل

نه پیغامی نه پیک آشنایی

نه امیدی که بر آن خوش کنم دل
نه پیغامی نه پیک آشنایی
نه در چشمی نگاه فتنه سازی
نه آهنگ پر از موج صدایی

 

ز شهر نور و عشق و درد و ظلمت
سحرگاهی زنی دامن کشان رفت
پریشان مرغ ره گم کرده‌ای بود
که زار و خسته سوی آشیان رفت

 

کجا کس در قفایش اشک غم ریخت
کجا کس با زبانش آشنا بود
ندانستند این بیگانه مردم
که بانگ او طنین ناله ها بود

 

به چشمی خیره شد شاید بیابد
نهانگاه امید و آرزو را
دریغا ، آن دو چشم آتش افروز
به دامان گناه افکند او را

 

به او جز از هوس چیزی نگفتند
در او جز جلوهٔ ظاهر ندیدند
به هرجا رفت در گوشش سرودند
که زن را بهر عشرت آفریدند

 

شبی در دامنی افتاد و نالید
مرو ! بگذار در این واپسین دم
ز دیدارت دلم سیراب گردد
شبح پنهان شد و در خورد بر هم

 

چرا امید بر عشقی عبث بست ؟
چرا در بستر آغوش او خفت ؟
چرا راز دل دیوانه اش را
به گوش عاشقی بیگانه خو گفت ؟

 

چرا؟…او شبنم پاکیزه ای بود
که در دام ِگل خورشید افتاد
سحرگاهی چو خورشیدش بر آمد
به کام تشنه اش لغزید و جان داد

 

به جامی بادهٔ شور افکنی بود
که در عشق لبانی تشنه می سوخت
چو می آمد ز ره پیمانه نوشی
به قلب جام از شادی می افروخت

 

شبی نا گه سر آمد انتظارش
لبش در کام سوزانی هوس ریخت
چرا آن مرد بر جانش غضب کرد ؟
چرا بر ذره های جامش آویخت ؟

 

کنون ، این او و این خاموشی سرد
نه پیغامی ، نه پیک آشنایی
نه در چشمی نگاه فتنه سازی
نه آهنگ پر از موج صدایی

رفتم مرا ببخش و مگو او وفا نداشت

رفتم مرا ببخش و مگو او وفا نداشت
راهی بجز گریز برایم نمانده بود
این عشق آتشین پر از درد بی‌امید
در وادی گناه و جنونم کشانده بود

 

رفتم که داغ بوسه‌ی پر حسرت تو را
با اشکهای دیده ز لب شستشو دهم
رفتم که نا تمام بمانم در این سرود
رفتم که با نگفته بخود آبرو دهم

 

رفتم ، مگو ، مگو که چرا رفت ، ننگ بود
عشق من و نیاز تو و سوز و ساز ما
از پردهٔ خموشی و ظلمت چو نور صبح
بیرون فتاده بود به یکباره راز ما

 

رفتم که گم شوم چو یکی قطره اشک گرم
در لابلای دامن شبرنگ زندگی
رفتم که در سیاهی یک گور بی نشان
فارغ شوم ز کشمکش و جنگ زندگی

 

من از دو چشم روشن و گریان گریختم
از خنده های وحشی طوفان گریختم
از بستر وصال به آغوش سرد هجر
آزرده از ملامت وجدان گریختم

 

ای سینه در حرارت سوزان خود بسوز
دیگر سراغ شعلهٔ آتش زمن مگیر
می خواستم که شعله شوم سرکشی کنم
مرغی شدم به کنج قفس بسته و اسیر

 

روحی مشوشم که شبی بی خبر ز خویش
در دامن سکوت به تلخی گریستم
نالان ز کرده ها و پشیمان ز گفته ها
دیدم که لایق تو و عشق تو نیستم

باز کن از‌ سر گیسویم بند

باز کن از‌ سر گیسویم بند
پند بس کن ، که نمی‌گیرم پند
در امید عبثی دل بستن
تو بگو تا به کی آخر ، تا چند

 

از تنم جامه برون آر و بنوش
شهد سوزنده‌ی لبهایم را
تا به کی در عطشی دردآلود
به سر آرم همه شبهایم را

 

خوب دانم که مرا برده ز یاد
من هم از دل بکنم بنیادش
باده ای ، ای که ز من بی خبری
باده ای تا ببرم از یادش

 

شاید از روزنهٔ چشمی شوخ
برق عشقی به دلش تافته است
من اگر تازه و زیبا بودم
او ز من تازه تری یافته است

 

شاید از کام زنی نوشیده است
گرمی و عطر نفسهای مرا
دل به او داده و برده است ز یاد
عشق عصیانی و زیبای مرا

 

گر تو دانی و جز اینست ، بگو
پس چه شد نامه ، چه شد پیغامش
خوب دانم که مرا برده ز یاد
زآنکه شیرین شده از من کامش

 

منشین غافل و سنگین و خموش
زنی امشب ز تو می جوید کام
در تمنای تن و آغوشی است
تا نهد پای هوس بر سر نام

 

عشق طوفانی بگذشتهٔ او
در دلش ناله کنان می میرد
چون غریقی است که با دست نیاز
دامن عشق تو را می گیرد

 

دست پیش آر و در آغوشش گیر
این لبش ، این لب گرمش ای مرد
این سر و سینهٔ سوزندهٔ او
این تنش ، این تن ِ نرمش ، ای مرد