افتادم از چشم و به دامان شدمش
-
اندازه متن
+
افتادم از چشم و به دامان شدمش
آورد نظر سوی گریبان شدمش
من سیل سرشکم که چومی خواست رود
چون طره ی گیسوش پریشان شدمش
افتادم از چشم و به دامان شدمش
آورد نظر سوی گریبان شدمش
من سیل سرشکم که چومی خواست رود
چون طره ی گیسوش پریشان شدمش
گویند می لعل چرا داری دوست؟ آنی که غمم برد و هم افزود نکوست.
می رنگ…
زیک زیک به نهفت خود چه میخواند: زیک بگرفته دلش به من همی ماند زیک
گویی…

