گفتم رخ تو؟ خراجیش چو نیست؟

گفتم رخ تو؟ خراجیش چو نیست؟
گفتم دل من؟ گفت علاجیش چو نیست؟

گفتم سخن من آمد از تو به کمال
خندید و به من گفت: رواجیش چو نیست؟

گفتم نگهی ، گفت هوا روشن نیست

گفتم نگهی ، گفت هوا روشن نیست
گفتم قدمی ، گفت زمین گلشن نیست

گفتم دردا که فرصت از دست بشد
دوری زد و گفت : این دگر با من نیست

شب نیست کران هیمه‌ی تر دودی نیست

شب نیست کران هیمه‌ی تر دودی نیست
در چشم من از چشمه ی من رودی نیست

تا بوده چو بودشان به چشم آید لیک
از بود هزار بودشان بودی نیست

مسکین دلی من که پای بر کوی تو داشت

مسکین دلی من که پای بر کوی تو داشت
با دستم کاو راه به گیسوی تر داشت

آمد که در آن شب سیه جای برد
زاو خونش ریختی و خون بوی تو داشت

دیدم که به خواب غولی افتاده به پشت

دیدم که به خواب غولی افتاده به پشت
پیدا به سرشانه ش رگهای درشت

اولی غزلی خواند و پس آنگاه رثاء
یعنی که مرا چون تو خیال او گشت

آمد به برم اگر چه چون خواب گذشت

آمد به برم اگر چه چون خواب گذشت
وز پیش دو دیده ام چنان آب گذشت

تا در نگرم که بود و چه گفت و شنید
دانستم شب بود و چو مهتاب گذشت

خرداد
1335

گفتم : همه‌ام عشق ، غم آلود گذشت

گفتم : همه‌ام عشق ، غم آلود گذشت
گفتا : همه را از آتش این دود گذشت

گفتم زپس سوختنم ؟ با من گفت :
لیک این سخت به لب بسی زود گذشت

ابجد کسی رو به حرف شیطان ننهشت

ابجد کسی رو به حرف شیطان ننهشت
خشتی چو نهادی بنه آن دیگر خشت

در راهت شود که دهقانان گفته اند :
شیطان گرید چو سبز می بیند کشت

گفت: بنگر ولی به چشم گوشت

گفت: بنگر ولی به چشم گوشت
از من بشنو ولی به گوش هوشت

گفتم شود چشم من و ببیند گوش
گفت آنچه بیافتی شود فرموشت

خوش آمد و خانه‌ام گر آراست ، برفت

خوش آمد و خانه‌ام گر آراست ، برفت
برمن بفزود ، ور زمن کاست ، برفت

تا در نگرم کدام مرغ است به نام
افسوس که از بامم برخاست ، برفت