گویند «نه دوری که تمنا کنمت»

گویند «نه دوری که تمنا کنمت»
هر شکل برآیی که تماشا کنمت

با این همه پیداست که خوش میدارم
زین حرف دل خویش که پیدا کنمت

پرسیدی از دلم؟ همه رفت به باد

پرسیدی از دلم؟ همه رفت به باد
پرسیدی از نشان ؟ مرا نیست به یاد

میپرسم از کار کون؟ آری من
با آنکه غمینم زغمت هستم شاد

آن ماه که انش نه خاموشم باد

آن ماه که انش نه خاموشم باد
در هر نفس آوایش در گوشم باد

چنداش دل سوخت به من دوش که گفت:
سوداش خدا کند فراموشم باد

مائیم و در این دایره چون گرد به باد

مائیم و در این دایره چون گرد به باد
آنگاه فتاده در کف آن استاد

استادم و لیک اوستاد من و تو
داند که چه می برد و چه خواهد که نهاد

جان با تن من دوش به دعوا افتاد

جان با تن من دوش به دعوا افتاد
این زاو گله کرد و این گله زاو بگشاد

مسکین دل من که راه بر کوی تو داشت
افتاد و شکست و خون اورفت باد

از دست غمت دست به دستم افتاد

از دست غمت دست به دستم افتاد
تا چشم برآن دو چشم مستم افتاد

بر پای شدم که دست بر کار شوم
از کوشش بیشتر شکستم افتاد

باد آمد و باغ را به طوفانی داد

باد آمد و باغ را به طوفانی داد
درها بشکست و ره به ویرانی داد

گفتی که پس طوفان چه گرفتند حساب؟
دیوی شد و جای خود به شیطانی داد

چندانکه ز عیب بستنی بر من شاد

چندانکه ز عیب بستنی بر من شاد
وز کار خراب من تو مانی آباد

صد چندان من به کار خود شادم از آنک
طبع من با طبع تو یکسان نفتاد

عمری همه خواندم و نبردم از یاد

عمری همه خواندم و نبردم از یاد
عمری دل من راهم در پیش گشاد

دانی پس هرچه رفت فرجام چه شد؟
شاگردم بر سر من آمد استاد!

تیک تیک چه به شیشه شب پره می‌کوبد

تیک تیک چه به شیشه شب پره می‌کوبد
آشوب زده است و باد می آشوبد

دستی ز گریبان سیاه دریا
بیرون شده تا هر بد و نیکی روبد