مارا به یکی موی بیاویخته‌اند

مارا به یکی موی بیاویخته‌اند
وز قالب ما مسخره ای ریخته‌اند

در حیرتی این تعبیه از بهر چراست؟
تا در نگریم، خون ما ریخته‌اند

مارا چه که در فرنگ چون ساخته‌اند

مارا چه که در فرنگ چون ساخته‌اند
فواره هیون و پل نگون ساخته‌اند؛

زآن خیل درندگان خبر بس کانان
هر چیز پی ریزش خون ساخته‌اند

رفتیم و زما به خاطری گرد نماند

رفتیم و زما به خاطری گرد نماند
شد گرم اگر دلی وگر سرد، نماند

در کار اگر بخواندمان خامی فرد
صد شکر که خامی پس ما فرد نماند

گفتم: زلفت. گفت: به شب می‌ماند

گفتم: زلفت. گفت: به شب می‌ماند
گفتم: دل من. گفت: به تب می‌ماند

گفتم: به رهت چه چیز ماند با من؟
گفتا زره دور، تعب می‌ماند

گفتم: رخ و موت بهم ساخته‌اند!

گفتم: رخ و موت بهم ساخته‌اند!
گفتا: هم از این رو همه دل باخته‌اند

گفتم: ز چه خسته می‌نمایند به چشم؟
گفت: از بس بر خلق خدا تاخته‌اند

دیوار چنانکه هست انداخته‌اند

دیوار چنانکه هست انداخته‌اند
وز ما و شما خشت در آن ساخته‌اند

دعوای من و تواش کند کج و راست
بنیاد همان است که پرداخته‌اند

بسیار به هم کرده بیامیخته‌اند

بسیار به هم کرده بیامیخته‌اند
تا اینکه در ان مرا زمن ریخته‌اند

بسیار دگر باید دارند به هم
تا گردد کس چو من گر انگیخته‌اند

چون آب به آوندم در ریخته‌اند

چون آب به آوندم در ریخته‌اند
در گونه ی من رنگ وی آمیخته‌اند

در من به گمان خام منگر به خطا
من انم و آنچنان که انگیخته‌اند

چه حرف که او را به چه آراسته‌اند

چه حرف که او را به چه آراسته‌اند
بر او چه فزوده زاو چه ها کاسته‌اند

می‌بینم من که از پی مرد سوار
قومی به هراس گرد برخاسته‌اند

قوت من و تاب جان به بادم دادند

قوت من و تاب جان به بادم دادند
آنگه سخن نهان به یادم دادند

تا ظن نبری که بی سرشک سحری
این گنج مراد بر مرادم دادند

یوش 1336