گرچه دلم با تو دارد پیوند
ور چند جفا داشتنت نیست پسند
ورد من چون عراقی این است به لب:
خواهی همه راحتم رسان، خواه گزند
عارش که حدیث اهل دل گوش کند
فخرش که شنیده را فراموش کند،
افتاده به قیل و قال تا عجزش را
بر گفته ی خام خویش سر پوش کند
گرچه ترا زخویش دلخور نکند
دریا دل هر صدفی، در نکن
در خدمت پیر، گوش می باش، که جام
تا پیش نیاوری تهی، پر نکند
بگشاده کمان، کشیده بر دوش کمند
تا انکه کشاند آسان دربند؟
مسکین دل من، اگر حریفش نبود،
چون خواهم کرد با چنان جور پسند؟
گفتم ز چه بر آتش من دود کنند؟
گفتا: به ضرورتی ست تا سود کنند
محصول بجای مانده را رسا این است
تا دزد نبیندش، گه اندود کنند
آنانکه عبث نه گفت و گو تو کنند
بی تو شنده نه روی به کوی تو کنند
بر هر چه درآیند و به هر جا که روند
سرگشتگی است رو بسوی تو کنند
گویند پس از ما گل و می خواهد بود
آن روز ولی چه وقت کی خواهد بود
از هر چه اگر نپرسم این می پرسم
آیا که در آن معرکه وی خواهد بود؟
گفتم چه کنم با گل اگر یار بود
گفت آن کن کاورانه دل آزاد بود
یار آمد و آن کردم و دیدم کاو را
یکسان بودش هر چه بر او بار بود
صدقای سرود آنکه یکتایی بود
گویند بر او امد دیوار فرود
بر سر شد هر حکایتی او را، لیک
از دل نشدش، ای عجب! آئین سرود
از گونه چو صبح، سرخی انگیخته بود،
با موی سیه، به شب در آمیخته بود
دانستم روز از چه کسی کرده سیه
وانگاه به ره خون چه کس ریخته بود