گفتم: دل من گشت به هر غم دمساز
گفتا: بنه از دل آرزوهای دراز
من اینهمه بنهاده ام، اما چه کنم
با او که سراسرم بدو هست نیاز؟
با نرگس گفتم: ز چه ای چشمهی ناز
در خواب شدی، دیده نمی داری باز؟
فردا چو رسید، گفت با من: دانی
بودم ز چه در خفتن و با خود دمساز؟
پای آبله مردیام بر در به نیاز
ببریده بیابان به در، از راه دراز
در زمره ی خفتگان، دریغا،کس نیست
کاوا دهمش، بشنودم یا آواز
گفت ای به منت هر نفسی روی نیاز
خواهی کی آمد به سرکویم باز
گفتم به دم پسین بمن گفت آری
شب رفت فرو راه ولی ماند دراز
شب نیست که آه من نینگیزد سوز،
روزی نه که از شبم نه تلخی آموز
میپرسی از روز و شبم؟ خود دانی
نه شب به شبم ماند و نه روز به روز
بازارت گرم کردی و آتش تیز
تو هیچ نخفتی و نخفتم من نیز
گر میل دلت بود به من بهر چرا
چون میل مرا دیدی بودت پرهیز؟
ابجد اگر اهل دلی و اهل تمیز
زین دائره ات نیست رهی سوی گریز
از کس چونه ای برتر بر خود مفزای
چون با خود برنائی با کس مستیز
گفتم که شدهست راه طی؟ گفت مپرس
گفتم چه زمان رسم به وی؟ گفت مپرس
گفتم زبر آن یار عزیزی که برفت
باز آید سوی خانه، کی؟ گفت مپرس
در زلف سیاهش دل من باز مپرس
با شب به کجا می برم این راز مپرس
گویند که : سوی صبح، ره دارد شب
شب گشت دراز و صبح در ناز، مپرس
آنی که تو دیدی نیم، آنم که مپرس،
همچون تو جدا از او چنانم که مپرس
گفتی نه مرا کاری با اوست که رفت،
من در طلبش چنان نهانم که مپرس