در عشق تو دل بخون نشستم که منم
در جز تو بر هر که ببستم که منم
از خستن من ذره نخست آنکه توئی
با خوی کج تو باز خستم که منم
گر زانکه خطاخواه شدم من که منم
جز بی تو نه در راه شدم من که منم
از کار من آگه نشدی تو که تویی
از حال تو آگاه شدم من که منم
خواهم که تن از دل و دل از تن بکنم
با عشوه که می دهی ولیکن چه کنم؟
انصاف در این، نمی نمایی که تویی
من با تو ولیک می نمایم که منم
بر روی تو گر نظر نبازم چه کنم؟
گر با غم تو به دل نسازم چه کنم؟
تازی تو به من بر، ای جهان تاب به تیغ
من گر به زبان بر تو نتازم چه کنم؟
گفتم سخنم گفت: به غم میبینم
گفتم غم توست گفت: کم میبینم
گفتم اگرم به غم بیفزاید؟ گفت:
این هر دو در اندازه ی هم میبینم
صد زشت به چشم بینم و دم نزنم
هرگز سخنی چه بیش و چه کم نزنم
گر در پی شان روم غمم را چه کنم
چون نیست دمی که دست در غم نزنم
چون چنگ گرم به گوش مالی دانم
آنی که در افکنی به گوش آن خوانم
بر قدر کفاف اگر نگردیدم من
بر قدر کفاف من تو می گردانم
شب نیست که از دیده نرانی خونم
دیری ست که من با تو ز خود بیرونم
گفتی به فراق نازنینان چونی؟
وقت است که آیی و ببینی چونم
تا بشنومت ندا، همه گوش شوم
تا راه به تو برم، همه هوش شوم
باز آی که گر شبی مرا باشی تو
سر تا به قدم بهر تو آغوش شوم
بر تو همه افزایم و از خود کاهم
خوش تعبیه ایست پیش آن درگاهم
گفتی که به عشقم کنی آوازه بلند
این می بر و آنم ده کان می خواهم