گفتم به دلم دور ز میندانش به
دل گفت ولی سر به بیانانش به
گفتم که به خون در کشدت زخم زند،
گفت این به، یا بلای هجرانش به؟
گفتم به رهت، گفت نیاشفتن به
گفتم به غمت، گفت دمی خفتن به
گفتم: به کس اگر گویمت این بیهده حرف
گفتا: سخن بیهده ناگفتن به.
گفتی که بتاز! تاختم، دیگر چه؟
گفتی که بساز! ساختم، دیگر چه؟
گفتی که به من بباز، بستان دل من!
من این زنخست باختم، دیگر چه؟
سر برکشی از فراز دیوار، که چه؟
بنمایی بر مردم دیدار، که چه؟
چون پا ندهد در تو رسد دست کسی
با سوختگان این همه آزار، که چه؟
جوی است خموش، آسیاب افسرده
هر بیش و کمی در آن بهم برخورده
یک زن پس زانوش به غم سر برده
دانی چه شده است؟ آسیابان مرده
ابرم، همه اما به چمن رو کرده
شمعم، همه جان خویش اما خورده
از غیرم امید چه می باید داشت
چون من همه از خویشتنم آزرده.
از تف رهت سوختم آبی در ده
آباده ای از کنج خرابی در ده
یا از پی بیداری تابی در ده
یا آنکه به بی تابی خوابی در ده
گفتم ز چه در فکر فرویند همه
بر یاد کدام گفتگویند همه
جامیم نهادند به پیش و گفتند
در میکده مست روی اویند همه
چون دانهی انگورم بفشار و بنه
در حبسگه خمم بیازار و بنه
دانم چو تو باز آیی با تو چه کنم
ایندم اگرم نیست خریدار، بنه
ای دیر سفر که رفتی از من بازآی
من آمدم، از چه بازرفتن، بازآی
زین راه بیابان به چه سو باز روی
بازآی و مران جان من از تن بازآی