بنشست، چنان که ما بنشسته بر آب

بنشست، چنان که ما بنشسته بر آب
برخاست، چنان که عکس مهتاب در آب،

القصه به هجران درازم بنهاد
تا جلوه روی او بجویم به هر آب

شب بود مه از تهیگه ابر بر آب

شب بود مه از تهیگه ابر بر آب
در سر همه ام مستی و در تب، شراب

هرگز گله ام نیست که او آن شب نیز
اما پی دیدار من، اما در خواب

رفتم به سوی نرگس و نرگس بر آب

رفتم به سوی نرگس و نرگس بر آب
پرسیدم از او صد و یکی داد جواب

گفتم: سوی بازار کی آید گل؟
گفت: آندم که رود دیده نرگس در آب

آبادی از آتش است گویند و عذاب

آبادی از آتش است گویند و عذاب
و آبادم از این دو خواهد آن درخوشاب

با آب دو دیده و آتش سینه خویش
اما بیچاره ام افتاده خراب

گفتا بنشین و قصه گوی از هر باب

گفتا بنشین و قصه گوی از هر باب
با سینه آتشین و با چشم پرآب

گفتم دل افسرده چه گوید؟ گفتا
بشنو سخن نگهت گل را ز گلاب

بر ناو مرا نشسته شیطان به شتاب

بر ناو مرا نشسته شیطان به شتاب
تا از ره خود بگردم او راست عتاب

من در پی کار خود و او در پی من
من راه به خانه خواهم، او راه برآب

در داد نخستینم کاسی بشتاب

در داد نخستینم کاسی بشتاب
آنگه به نگاهی دل من برد ز تاب

آورد رهم چون به بیایان خراب
خود رفت و مرا نهاد با چشم پرآب

گفتم که مرا خوانش و اندر تک‌و‌تاب

گفتم که مرا خوانش و اندر تک‌و‌تاب
از عشق خراب، خانه اش باد خراب

خندید و بگفت خانه من دل توست
کس با دل خود به کینه ننشست و عتاب

اندر طلب آن مه اندر تک و تاب

اندر طلب آن مه اندر تک و تاب
بنگر چه معاملت که رفت و چه عذاب

او شاد به گریه های من می نگرد
من روی در آب دارم و او روی بر آب

گفتم صنما عمر منی، برد شتاب

گفتم صنما عمر منی، برد شتاب
گفتم: تو چنان بخت منی، رفت به خواب

گفتم: همه در عشق تو بسته است دلم
تو عشق منی. خنده زدو گشت عذاب!