دریا به حباب گفت از روی عتاب:
«غره چه شوی؟» حباب گفتش به جواب
«با حکم تو ما پای نهادیم بر آب،
روزی چو رسد از خود برگیر حساب.»
چندین به عتابم مکش و بیم عذاب
بیدار اگر تویی وگر من در خواب
با ما تو هر آنچه می کنی، می کن، لیک
با تو همه در روز حساب است، حساب
آتش زدهام، مرا نمیگیرد خواب،
دریا صفتم، زمن نمی کاهد آب،
خاک در دوستم، گرم باد برد
هر دم سوی اوستم. خدایا دریاب
با وی دل آبادم افتاد خراب
بی وی به خراب جای دل رفت به خواب
چندان سفری دیرم نگذشت ولیک
دیدم دل را نقشی و وی نقش بر آب
ماه است و شب و حریف با جام شراب
آن تابد و این پاید و او جوید خواب
خوش وقتی و خلوتی و با من قهرش،
از بس که به عشوه است. یا رب دریاب!
ای رفته ز بس خیال بیهوده به خواب
و افکنده ترا کار جهان در تک و تاب
در پرده همه جلوه او هست. افسوس!
تو از پی دانه رفته ای یا پی آب!
میگریم بی تو همچو بیمار به تب
میخندم با یاد تو چه روز و چه شب
باران و گل است و من بهاری دارم
با فکر تو در این همه طوفان تعب
بیم است مرا ز روز و هم بیم ز شب
می سوزدم استخوان، از این است تعب
نه روز مرا همدم و نه شب محرم
نه دوست مرا هم نفس، این است عجب!
افکند به روز من شب و روز به شب
با راه دراز من و بسیار تعب
خامی بنگر پس هر اتلاف که کرد
تحلیل ز من خواهد و توضیح سبب
در گیسوی وی راهم افتاد به شب
وز سیل سرشک پا نهادم به تعب
گر جان نبرم در این میان، عیب مگیر،
جان دادن اندر این میان نیست عجب