لکهی سیاهی از حقیقت
-
اندازه متن
+
لکهی سیاهی از حقیقت
دور سرم میچرخید
آن را در شیشهای انداختم
صبح که بیدار شدم
واقعیت به دیوارههای شیشه پاشیده بود
لکهی سیاهی از حقیقت
دور سرم میچرخید
آن را در شیشهای انداختم
صبح که بیدار شدم
واقعیت به دیوارههای شیشه پاشیده بود
پشت در ایستادهای زنگ را فشار میدهی و انگار تمام صداهای جهان از رطوبتِ گریهات زنگ زدهاند گیجم میان هزاران…
دستهایت خانهام بود وقتی صورتم را در آنها پنهان میکردم وقتی دستگاهِ چایساز در خودش منفجر میشد وقتی آفتاب تختخوابمان…

