لکهی سیاهی از حقیقت
-
اندازه متن
+
لکهی سیاهی از حقیقت
دور سرم میچرخید
آن را در شیشهای انداختم
صبح که بیدار شدم
واقعیت به دیوارههای شیشه پاشیده بود
لکهی سیاهی از حقیقت
دور سرم میچرخید
آن را در شیشهای انداختم
صبح که بیدار شدم
واقعیت به دیوارههای شیشه پاشیده بود
چاهی خالیام اما سنگی بینداز ناامیدت نخواهم کرد عشق چیست؟ جز همین صدای کوچک
بوسه دانشی از عشق بود سقوط دانشی از ارتفاع مرگ دانشی از زندگی و شعر سرگیجهای که پایان ندارد