زخمی که بر چهره‌ی ماه افتاده بود

زخمی که بر چهره‌ی ماه افتاده بود

حالا دهانش بازتر شده است

 

 

جز مادرم

چه کسی می‌دانست

که ماه

زخمی‌ست بر چهره‌ی آسمان

و تا نیمه‌ی هر ماه

آنقدر دهانش را باز می‌کند

که از درونش استخوانِ شب پیداست؟

 

 

ما در خانه منتظر بودیم

که خیابان‌ها تنش را بلعیدند

و گرسنگی ادامه پیدا کرد

 

 

شبِ عجیبی‌ست

هر چه ملافه را

از صورتِ آسمان کنار می‌زنم

به صبح نمی‌رسم

اگر سال‌هاست صدایم را نمی‌شنوی – پیله پروانه

اگر سال‌هاست صدایم را نمی‌شنوی

اگر هرچه دست در هوا می‌چرخانی

پیدایم نمی‌کنی

برای این است

که من در تو غرق شده‌ام

 

دلتنگِ من نباش

دست‌هایت را دور خودت حلقه کن

و لب بر آیینه بگذار

که این تو

چیزی جز من نیست

 

این قصه خوب یادم هست:

تو خوابیده بودی

و من

مثل کودکی

که پیله‌ی پروانه‌ای را دیده است

مات و مبهوت

به قطره‌ی خونی

که از تنت بر ملافه چکیده بود

نگاه می‌کردم

نگاه می‌کردم

خون

آرام‌آرام

به پروانه‌ای بدل می‌شد

که در دریاچه‌ی شیر غرق شده است

 

جنازه‌ها

رفته

رفته

در اشیا و جانوران غرق می‌شوند

و من در تو شناورم

کالبدشکافی – چه چیز در چشم‌هایت پنهان بود

چه چیز در چشم‌هایت پنهان بود
که دلواپسم می‌کرد؟
چشم‌هایت را
مثل خاک باغچه‌ای
با نگاه‌هایم می‌گشتم
نه اندوه پیدا بود
نه شادی
نه اضطراب

از آینه می‌پرسم:
چشم‌هایم چیست
جز تکه‌های کوچکی
از آن تاریکیِ بزرگ؟

تو می‌رقصی
چیزی در این رقص پنهان است
که اندوه و شادی‌اش را نمی‌فهمم

زنی را می‌شناختم
که سال‌ها
از پله‌های یک رابطه بالا رفت
بر لبه‌ی تیزِ آن ایستاد و
به خیابان خیره شد

چیزی در این ایستادن می‌رقصد
که سال‌هاست
برای گفتنش، شعر می‌نویسم

در چشم‌هایت
جنازه‌ی مردی
هنوز داشت نفس می‌کشید
تو به چیزی شبیهِ من احتیاج داشتی
تا چشم‌هایت را کالبدشکافی کنم
اما خودت نمی‌دانستی
ما به آرامی
از کنار هم عبور کردیم
و مثل دو لاک‌پشت
در اندوه خودمان فرو رفتیم

هرچه سرش را به دیوارها می‌کوبید

تقدیم به هدایت

 

هرچه سرش را به دیوارها می‌کوبید
راهی به آسمان باز نمی‌شد

هرچه می‌دوید در اطراف خودش
چیزی به طول و عرضِ این قفس اضافه نمی‌کرد

هرچه می‌نالید
ماه از پشت پلک‌هایش بیرون نمی‌آمد

چه باید بکند کرگدنی
که از پوست سختش کلافه شده است؟

شبی
شیر گاز را باز گذاشت
دراز کشید
و آرام آرام از خودش بیرون آمد

پاورقی: آنقدر دردهای مشترک با حضرتش احساس می‌کنم که می‌توانم تمام شعرهایم را به او تقدیم کنم؛ و این تقدیمیه‌ها بی‌مناسبت نخواهند بود.

استخوان‌هایم را چیده‌ام زیر پتو

استخوان‌هایم را چیده‌ام زیر پتو
تا کسی نداند از این تخت
از این خانه
از این زندگی رفته‌ام
استخوان‌هایم را بلند می‌کنم
می‌چینم پشت میز صبحانه
استخوان‌هایم چای را نگاه می‌کنند
استخوان‌هایم
این استخوان‌های من است که
همسرم را در آغوش می‌گیرند

شاید قرن‌ها بعد بازگردم
کراواتِ سیاهی
که با آن خودم را حلق‌آویز کرده بودم درآورم
به گوشه‌ای از آفتاب آویزان کنم
چایی که روی میز مانده است را سربکشم
و به همسرم
– که دیگر چند تکه استخوان شده است –
بگویم:
«عزیزم نگاه کن
از چایی که روزهای اول می‌نوشیدیم
تنها چند لکه‌ی سیاه مانده بر استخوان‌هایمان
و از عشقی که ما را به یکدیگر می‌دوخت
چند لکه بر شناسنامه‌هایمان»

قطاری که بارها به مقصد رسیده است

رادیو می‌گوید:
«ابری در آسمان نیست
و برفی که می‌بینید
معلوم نیست از کجا می‌آید»

می‌خوابم و
بیدار می‌شوم
زندگی ادامه دارد
و قطاری که بارها به مقصد رسیده است
دست از دویدن برنمی‌دارد

در راهروی قطار ایستاده‌ام
از پنجره
سرم را می‌بینم
که غلت‌زنان پیش می‌آید

دست‌های قطار به ریل چسبیده است
دست‌های زندگی به عشق
دست‌های من به شعر
دست‌های شعر به مرگ

پس چرا این قطار
ریل را رها نمی‌کند؟
به کافه‌ای نمی‌رود
تا فنجانی چای بنوشد؟
شاید برف‌های روی شانه‌اش آب شدند

دستی که این شعر را می‌نویسد
بارها مرده است
مردی که این شعر را می‌نویسد
جنازه‌ای‌ست که در حسرت مرگ می‌سوزد
کسی که این شعر را می‌خوانَد
.
.
.

هذیان روی هذیان
زندگی روی مرگ
مرگ روی زندگی
موج رادیو را عوض می‌کنم:
«هرچه زمین را دور می‌زنند
به جای تازه ای نمی‌رسند
برف
مقصدشان را پنهان کرده است»
رادیو فریاد می‌زند:
«دونده‌ها هرچه می‌دوند به پایان نمی‌رسند
به شروع می‌رسند»

من فکر می‌کنم
دستی جای ایستگاه‌ها را تغییر داده است
دستی که دیگر از شانه قطع شده است
و ما در بی‌نظمیِ بزرگی شناوریم
من فکر می‌کنم
من فکر می‌کنم
من…
و همچنان
از پنجره‌ی قطار
صورتم را می‌بینم
که لای ریل تکه پاره می‌شود

برای دختر آبی – سلاحت را پایین بیاور

برای دختر آبی

 

سلاحت را پایین بیاور «…» !
_ می‌خواستم برادر صدایت کنم
اما لباسی که پوشیده‌ای
مرزی میانمان کشیده است _

اینجا
دریا
نام زنی زیبا نیست

زنی که زیبایی‌اش را به آتش سپرده است
سلاحش را زمین گذاشته
تا سلاحِ تازه‌تری بردارد

اینجا
دریا
نامِ دختری خشکیده است

دریا
نام گودالی‌ست
که با دست‌های سنگینتان
پای چشم‌هایمان گذاشته‌اید

دریا
نام هر سلول
که در آن نعره‌ای را
به بند کشیده‌اید

دریا
نام هر گور است
که در آن فریادی را خاموش کرده‌اید

پدرانمان که قرار بود
چون کوه
پشت و پناه ما باشند
گودالی شده‌اند
که ما را در خود فرو می‌بلعند

بیا لباست را پاره‌پاره کنیم
بیا مرزها را به دست باد بسپاریم

برادر!
دریا
نام دختری‌ست
که تا ابد
شعله خواهد کشید

ما من و تو خشکیده بودیم که بادی وزید

تقدیم به دوست عزیزم

نوید بهبودی

 

ما
من و تو
خشکیده بودیم
که بادی وزید
و ترانه‌ای آورد
آن ترانه را
با سنجاقی کوچک
به لب‌هایت می‌آویزم

چند سالی‌ست
کنارم خوابیده‌ای
نَرْم
آنقدر نَرْم
که مورچه‌ها در حفره‌های تنت
زاد و ولد می‌کنند
زنبورها از گودالِ دهانت
عسل برمی‌دارند
کلاغ‌ها از میان دنده‌هایت
در پیِ غذا برای جوجه‌هایشان هستند
و عجیب
که تو مهربانانه
دنده‌هایت را از هم باز کرده‌ای

نگاه کن
نگاه کن
دوباره باد می‌وزد
و ترانه‌ای…

تو آنقدر مهربان خوابیده‌ای
که می‌دانم هرچند دیر
هرچند دور
در آخر درختی خواهی شد
که قناری‌ها
روی شاخه‌هایش آرام می‌نشینند
و به آواز آوندهایش گوش می‌سپارند

من مقابلِ خونی که بر آسفالت جاری‌ست

من مقابلِ خونی که بر آسفالت جاری‌ست
من مقابلِ آوازی که از تو جامانده است
من مقابلِ آخرین نگاهت
من مقابلِ خودرویی که تو را بلعید
هنوز ایستاده‌ام
و تو همچنان در حالِ دور شدنی
با این که ماه‌هاست از این خاطره می‌گذرد

این ماه نیست
دستبندی زمخت است
که هرکجا می‌رویم
بالای سرمان ایستاده

گُمان نمی‌کنم تاب بیاورد طنابِ دار
دورِ گلویِ تو
که تمامِ آوازهایت عاشقانه بود

از مرز که می‌گذرم – پدربزرگ

از مرز که می‌گذرم
– همچون زنی باردار –
وطنم را زیر پوستم پنهان کرده‌ام

اما کدام وطن؟
وطنی که از دست‌های پدربزرگ
افتاد و تکه‌تکه شد

عکس‌ها را ورق بزن
عکس‌ها را ورق بزن
سفر چیست جز رفتن از سلولی
به سلولی دیگر؟

مرگ میهمانخانه‌ی بزرگی‌ست
با اتاق‌هایی کوچک
به سربازها بگویید
لباس‌هایشان را دربیاورند
کتاب‌های مقدسشان را رها کنند
و پرچم‌هایشان را زمین بگذارند
مرگ
میهمانخانه‌ی صلح است

پدربزرگ!
این لکه‌های ریز و درشت
این رگ‌های ورم کرده
این دست‌های چروکیده
از تو به من ارث رسیده‌اند!
این دو گیجِ همیشه سرگردان
که راهِ خانه‌شان را گُم می‌کنند
این پاها
که از لحظه‌ی تولد مُرده بودند
و خطوطِ روی پیشانی‌ام
سطرهای قرآنی‌ست
که در جوانی‌ات می‌خواندی

من پیر به دنیا آمده‌ام پدربزرگ!
کدام اسید
این چهره‌ی چروکیده را پاک خواهد کرد؟
کدام زن
مرا دوباره به دنیا می‌آورد؟
این بار
مرگ باید مرا غسل بدهد

«انسان
حیوانِ مریضی‌ست
حیوانی که نمی‌داند چکار کند»
مرد این را گفت و
در خودش مچاله شد
و آنقدر به مچاله شدن ادامه داد
تا روزنامه‌ی باطله‌ای شد
که با آن چشم‌هایمان را تمیز کنیم

پلنگی به سوی ماده‌اش می‌دوید
بچه لاکپشتی به سوی دریا
نهنگی به سوی ساحل
و من به سوی مرگ می‌دوم

پی‌نوشت شعر: این جمله «انسانْ حیوانِ مریضی‌ست. حیوانی که نمی‌داند چکار کند» از نیچه است.