هرگز دل من ز علم محروم نشد (93)
-
اندازه متن
+
هرگز دل من ز علم محروم نشد
کم ماند ز اسرار که معلوم نشد
هفتاد و دو سال فکر کردم شب و روز
معلومم شد که هیچ معلوم نشد
هرگز دل من ز علم محروم نشد
کم ماند ز اسرار که معلوم نشد
هفتاد و دو سال فکر کردم شب و روز
معلومم شد که هیچ معلوم نشد
حکایت 13 : گویند یزدجرد شهریار روزی نشسته بود بر دکان باغ سرای و انگشتری پیروزه در انگشت داشت، تیری…
اَجْرام که ساکنانِ این ایواناند اسبابِ تَرَدُّدِ خردمنداناند
هان تا سرِ رشتهٔ خرد گم نکنی…