گر یک نفست ز زندگانی گذرد (86)

گر یک نفست ز زندگانی گذرد
مگذار که جز به شادمانی گذرد

هشدار که سرمایهٔ سودای جهان
عمر است چنان کش گذرانی گذرد

گویند بهشت و حورعین خواهد بود (87)

گویند بهشت و حورعین خواهد بود
آنجا می و شیر و انگبین خواهد بود

گر ما می و معشوق گزیدیم چه باک
چون عاقبت کار چنین خواهد بود

گویند بهشت و حور و کوثر باشد (88)

گویند بهشت و حور و کوثر باشد
جوی می و شیر و شهد و شکر باشد

پر کن قدح باده و بر دستم نه
نقدی ز هزار نسیه خوش‌تر باشد

گویند هر آن کسان که با پرهیزند (89)

گویند هر آن کسان که با پرهیزند
زآن‌سان که بمیرند چنان برخیزند

ما با می و معشوقه از آنیم مدام
باشد که به حشرمان چنان انگیزند

می خور که ز دل کثرت و قلت ببرد (90)

می خور که ز دل کثرت و قلت ببرد
و اندیشه هفتاد و دو ملت ببرد

پرهیز مکن ز کیمیایی که از او
یک جرعه خوری هزار علت ببرد

هر راز که اندر دل دانا باشد (91)

هر راز که اندر دل دانا باشد
باید که نهفته‌تر ز عنقا باشد

کاندر صدف از نهفتگی گردد در
آن قطره که راز دل دریا باشد

هر صبح که روی لاله شبنم گیرد (92)

هر صبح که روی لاله شبنم گیرد
بالای بنفشه در چمن خم گیرد

انصاف مرا ز غنچه خوش می‌آید
کاو دامن خویشتن فراهم گیرد

هرگز دل من ز علم محروم نشد (93)

هرگز دل من ز علم محروم نشد
کم ماند ز اسرار که معلوم نشد

هفتاد و دو سال فکر کردم شب و روز
معلومم شد که هیچ معلوم نشد

هم دانهٔ امید به خرمن ماند (94)

هم دانهٔ امید به خرمن ماند
هم باغ و سرای بی تو و من ماند

سیم و زر خویش از درمی تا به جوی
با دوست بخور گرنه به دشمن ماند

یاران موافق همه از دست شدند (95)

یاران موافق همه از دست شدند
در پای اجل یکان یکان پست شدند

خوردیم ز یک شراب در مجلس عمر
دوری دو سه پیشتر ز ما مست شدند