ای خروسان از وی آموزید بانگ (78-5)

بخش ۷۸ – در معنی این کی ارنا الاشیاء کما هی و معنی این کی لو کشف الغطاء ما از ددت یقینا و قوله در هر که تو از دیدهٔ بد می‌نگری از چنبرهٔ وجود خود می‌نگری پایهٔ کژ کژ افکند سایه

ای خروسان از وی آموزید بانگ
بانگ بهر حق کند نه بهر دانگ

صبح کاذب آید و نفریبدش
صبح کاذب عالم و نیک و بدش

اهل دنیا عقل ناقص داشتند
تا که صبح صادقش پنداشتند

صبح کاذب کاروانها را زدست
که به بوی روز بیرون آمدست

صبح کاذب خلق را رهبر مباد
کو دهد بس کاروانها را به باد

ای شده تو صبح کاذب را رهین
صبح صادق را تو کاذب هم مبین

گر نداری از نفاق و بد امان
از چه داری بر برادر ظن همان

بدگمان باشد همیشه زشت‌کار
نامهٔ خود خواند اندر حق یار

آن خسان که در کژیها مانده‌اند
انبیا را ساحر و کژ خوانده‌اند

وآن امیران خسیس قلب‌ساز
این گمان بردند بر حجرهٔ ایاز

کو دفینه دارد و گنج اندر آن
ز آینهٔ خود منگر اندر دیگران

شاه می‌دانست خود پاکی او
بهر ایشان کرد او آن جست و جو

کای امیر آن حجره را بگشای در
نیم شب که باشد او زان بی‌خبر

تا پدید آید سگالشهای او
بعد از آن بر ماست مالشهای او

مر شما را دادم آن زر و گهر
من از آن زرها نخواهم جز خبر

این همی‌گفت و دل او می‌طپید
از برای آن ایاز بی ندید

که منم کین بر زبانم می‌رود
این جفاگر بشنود او چون شود

باز می‌گوید به حق دین او
که ازین افزون بود تمکین او

کی به قذف زشت من طیره شود
وز غرض وز سر من غافل بود

مبتلی چون دید تاویلات رنج
برد بیند کی شود او مات رنج

صاحب تاویل ایاز صابرست
کو به بحر عاقبتها ناظرست

هم‌چو یوسف خواب این زندانیان
هست تعبیرش به پیش او عیان

خواب خود را چون نداند مرد خیر
کو بود واقف ز سر خواب غیر

گر زنم صد تیغ او را ز امتحان
کم نگردد وصلت آن مهربان

داند او که آن تیغ بر خود می‌زنم
من ویم اندر حقیقت او منم

جسم مجنون را ز رنج و دوریی (79-5)

بخش ۷۹ – بیان اتحاد عاشق و معشوق از روی حقیقت اگر چه متضادند از روی آنک نیاز ضد بی‌نیازیست چنان که آینه بی‌صورتست و ساده است و بی‌صورتی ضد صورتست ولکن میان ایشان اتحادیست در حقیقت کی شرح آن درازست و العاقل یکفیه الاشاره

جسم مجنون را ز رنج و دوریی
اندر آمد ناگهان رنجوریی

خون بجوش آمد ز شعلهٔ اشتیاق
تا پدید آمد بر آن مجنون خناق

پس طبیب آمد بدارو کردنش
گفت چاره نیست هیچ از رگ‌زنش

رگ زدن باید برای دفع خون
رگ‌زنی آمد بدانجا ذو فنون

بازوش بست و گرفت آن نیش او
بانک بر زد در زمان آن عشق‌خو

مزد خود بستان و ترک فصد کن
گر بمیرم گو برو جسم کهن

گفت آخر از چه می‌ترسی ازین
چون نمی‌ترسی تو از شیر عرین

شیر و گرگ و خرس و هر گور و دده
گرد بر گرد تو شب گرد آمده

می نه آیدشان ز تو بوی بشر
ز انبهی عشق و وجد اندر جگر

گرگ و خرس و شیر داند عشق چیست
کم ز سگ باشد که از عشق او عمیست

گر رگ عشقی نبودی کلب را
کی بجستی کلب کهفی قلب را

هم ز جنس او به صورت چون سگان
گر نشد مشهور هست اندر جهان

بو نبردی تو دل اندر جنس خویش
کی بری تو بوی دل از گرگ و میش

گر نبودی عشق هستی کی بدی
کی زدی نان بر تو و کی تو شدی

نان تو شد از چه ز عشق و اشتها
ورنه نان را کی بدی تا جان رهی

عشق نان مرده را می جان کند
جان که فانی بود جاویدان کند

گفت مجنون من نمی‌ترسم ز نیش
صبر من از کوه سنگین هست بیش

منبلم بی‌زخم ناساید تنم
عاشقم بر زخمها بر می‌تنم

لیک از لیلی وجود من پرست
این صدف پر از صفات آن درست

ترسم ای فصاد گر فصدم کنی
نیش را ناگاه بر لیلی زنی

داند آن عقلی که او دل‌روشنیست
در میان لیلی و من فرق نیست

گفت معشوقی به عاشق ز امتحان (80-5)

بخش ۸۰ – معشوقی از عاشق پرسید کی خود را دوست‌تر داری یا مرا گفت من از خود مرده‌ام و به تو زنده‌ام از خود و از صفات خود نیست شده‌ام و به تو هست شده‌ام علم خود را فراموش کرده‌ام و از علم تو عالم شده‌ام قدرت خود را از یاد داده‌ام و از قدرت تو قادر شده‌ام اگر خود را دوست دارم ترا دوست داشته باشم و اگر ترا دوست دارم خود را دوست داشته باشم هر که را آینهٔ یقین باشد گرچه خود بین خدای بین باشد اخرج به صفاتی الی خلقی من رآک رآنی و من قصدک قصدنی و علی هذا

 

گفت معشوقی به عاشق ز امتحان
در صبوحی کای فلان ابن الفلان

مر مرا تو دوست‌تر داری عجب
یا که خود را راست گو یا ذا الکرب

گفت من در تو چنان فانی شدم
که پرم از تو ز ساران تا قدم

بر من از هستی من جز نام نیست
در وجودم جز تو ای خوش‌کام نیست

زان سبب فانی شدم من این چنین
هم‌چو سرکه در تو بحر انگبین

هم‌چو سنگی کو شود کل لعل ناب
پر شود او از صفات آفتاب

وصف آن سنگی نماند اندرو
پر شود از وصف خور او پشت و رو

بعد از آن گر دوست دارد خویش را
دوستی خور بود آن ای فتا

ور که خور را دوست دارد او بجان
دوستی خویش باشد بی‌گمان

خواه خود را دوست دارد لعل ناب
خواه تا او دوست دارد آفتاب

اندرین دو دوستی خود فرق نیست
هر دو جانب جز ضیای شرق نیست

تا نشد او لعل خود را دشمنست
زانک یک من نیست آنجا دو منست

زانک ظلمانیست سنگ و روزکور
هست ظلمانی حقیقت ضد نور

خویشتن را دوست دارد کافرست
زانک او مناع شمس اکبرست

پس نشاید که بگوید سنگ انا
او همه تاریکیست و در فنا

گفت فرعونی انا الحق گشت پست
گفت منصوری اناالحق و برست

آن انا را لعنة الله در عقب
وین انا را رحمةالله ای محب

زانک او سنگ سیه بد این عقیق
آن عدوی نور بود و این عشیق

این انا هو بود در سر ای فضول
ز اتحاد نور نه از رای حلول

جهد کن تا سنگیت کمتر شود
تا به لعلی سنگ تو انور شود

صبر کن اندر جهاد و در عنا
دم به دم می‌بین بقا اندر فنا

وصف سنگی هر زمان کم می‌شود
وصف لعلی در تو محکم می‌شود

وصف هستی می‌رود از پیکرت
وصف مستی می‌فزاید در سرت

سمع شو یکبارگی تو گوش‌وار
تا ز حلقهٔ لعل یابی گوشوار

هم‌چو چه کن خاک می‌کن گر کسی
زین تن خاکی که در آبی رسی

گر رسد جذبهٔ خدا آب معین
چاه ناکنده بجوشد از زمین

کار می‌کن تو بگوش آن مباش
اندک اندک خاک چه را می‌تراش

هر که رنجی دید گنجی شد پدید
هر که جدی کرد در جدی رسید

گفت پیغمبر رکوعست و سجود
بر در حق کوفتن حلقهٔ وجود

حلقهٔ آن در هر آنکو می‌زند
بهر او دولت سری بیرون کند

آن امینان بر در حجره شدند (81-5)

بخش ۸۱ – آمدن آن امیر نمام با سرهنگان نیم‌شب بگشادن آن حجرهٔ ایاز و پوستین و چارق دیدن آویخته و گمان بردن کی آن مکرست و روپوش و خانه را حفره کردن بهر گوشه‌ای کی گمان آمد چاه کنان آوردن و دیوارها را سوراخ کردن و چیزی نایافتن و خجل و نومید شدن چنانک بدگمانان و خیال‌اندیشان در کار انبیا و اولیا کی می‌گفتند کی ساحرند و خویشتن ساخته‌اند و تصدر می‌جویند بعد از تفحص خجل شوند و سود ندارد

 

آن امینان بر در حجره شدند
طالب گنج و زر و خمره بدند

قفل را برمی‌گشادند از هوس
با دو صد فرهنگ و دانش چند کس

زانک قفل صعب و پر پیچیده بود
از میان قفلها بگزیده بود

نه ز بخل سیم و مال و زر خام
از برای کتم آن سر از عوام

که گروهی بر خیال بد تنند
قوم دیگر نام سالوسم کنند

پیش با همت بود اسرار جان
از خسان محفوظ‌تر از لعل کان

زر به از جانست پیش ابلهان
زر نثار جان بود نزد شهان

حرص تازد بیهده سوی سراب
عقل گوید نیک بین که آن نیست آب

حرص غالب بود و زر چون جان شده
نعرهٔ عقل آن زمان پنهان شده

گشته صدتو حرص و غوغاهای او
گشته پنهان حکمت و ایمای او

تا که در چاه غرور اندر فتد
آنگه از حکمت ملامت بشنود

چون ز بند دام باد او شکست
نفس لوامه برو یابید دست

تا به دیوار بلا ناید سرش
نشنود پند دل آن گوش کرش

کودکان را حرص گوزینه و شکر
از نصیحتها کند دو گوش کر

چونک درد دنبلش آغاز شد
در نصیحت هر دو گوشش باز شد

حجره را با حرص و صدگونه هوس
باز کردند آن زمان آن چند کس

اندر افتادند از در ز ازدحام
هم‌چو اندر دوغ گندیده هوام

عاشقانه در فتد با کر و فر
خورد امکان نی و بسته هر دو پر

بنگریدند از یسار و از یمین
چارقی بدریده بود و پوستین

باز گفتند این مکان بی‌نوش نیست
چارق اینجا جز پی روپوش نیست

هین بیاور سیخهای تیز را
امتحان کن حفره و کاریز را

هر طرف کندند و جستند آن فریق
حفره‌ها کردند و گوهای عمیق

حفره‌هاشان بانگ می‌داد آن زمان
کنده‌های خالییم ای کندگان

زان سگالش شرم هم می‌داشتند
کنده‌ها را باز می‌انباشتند

بی‌عدد لا حول در هر سینه‌ای
مانده مرغ حرصشان بی‌چینه‌ای

زان ضلالتهای یاوه‌تازشان
حفرهٔ دیوار و در غمازشان

ممکن اندای آن دیوار نی
با ایاز امکان هیچ انکار نی

گر خداع بی‌گناهی می‌دهند
حایط و عرصه گواهی می‌دهند

باز می‌گشتند سوی شهریار
پر ز گرد و روی زرد و شرمسار

شاه قاصد گفت هین احوال چیست (82-5)

بخش ۸۲ – بازگشتن نمامان از حجرهٔ ایاز به سوی شاه توبره تهی و خجل هم‌چون بدگمانان در حق انبیا علیهم‌السلام بر وقت ظهور برائت و پاکی ایشان کی یوم تبیض وجوه و تسود وجوه و قوله تری الذین کذبوا علی الله وجوههم مسودة

 

شاه قاصد گفت هین احوال چیست
که بغلتان از زر و همیان تهیست

ور نهان کردید دینار و تسو
فر شادی در رخ و رخسار کو

گرچه پنهان بیخ هر بیخ آورست
برگ سیماهم وجوهم اخضرست

آنچ خورد آن بیخ از زهر و ز قند
نک منادی می‌کند شاخ بلند

بیخ اگر بی‌برگ و از مایه تهیست
برگهای سبز اندر شاخ چیست

بر زبان بیخ گل مهری نهد
شاخ دست و پا گواهی می‌دهد

آن امینان جمله در عذر آمدند
هم‌چو سایه پیش مه ساجد شدند

عذر آن گرمی و لاف و ما و من
پیش شه رفتند با تیغ و کفن

از خجالت جمله انگشتان گزان
هر یکی می‌گفت کای شاه جهان

گر بریزی خون حلالستت حلال
ور ببخشی هست انعام و نوال

کرده‌ایم آنها که از ما می‌سزید
تا چه فرمایی تو ای شاه مجید

گر ببخشی جرم ما ای دل‌فروز
شب شبیها کرده باشد روز روز

گر ببخشی یافت نومیدی گشاد
ورنه صد چون ما فدای شاه باد

گفت شه نه این نواز و این گداز
من نخواهم کرد هست آن ایاز

این جنایت بر تن و عرض ویست (83-5)

بخش ۸۳ – حواله کردن پادشاه قبول و توبهٔ نمامان و حجره گشایان و سزا دادن ایشان با ایاز کی یعنی این جنایت بر عرض او رفته است

این جنایت بر تن و عرض ویست
زخم بر رگهای آن نیکوپیست

گرچه نفس واحدیم از روی جان
ظاهرا دورم ازین سود و زیان

تهمتی بر بنده شه را عار نیست
جز مزید حلم و استظهار نیست

متهم را شاه چون قارون کند
بی‌گنه را تو نظر کن چون کند

شاه را غافل مدان از کار کس
مانع اظهار آن حلمست و بس

من هنا یشفع به پیش علم او
لا ابالی‌وار الا حلم او

آن گنه اول ز حلمش می‌جهد
ورنه هیبت آن مجالش کی دهد

خونبهای جرم نفس قاتله
هست بر حلمش دیت بر عاقله

مست و بی‌خود نفس ما زان حلم بود
دیو در مستی کلاه از وی ربود

گرنه ساقی حلم بودی باده‌ریز
دیو با آدم کجا کردی ستیز

گاه علم آدم ملایک را کی بود
اوستاد علم و نقاد نقود

چونک در جنت شراب حلم خورد
شد ز یک بازی شیطان روی زرد

آن بلادرهای تعلیم ودود
زیرک و دانا و چستش کرده بود

باز آن افیون حلم سخت او
دزد را آورد سوی رخت او

عقل آید سوی حلمش مستجیر
ساقیم تو بوده‌ای دستم بگیر

کن میان مجرمان حکم ای ایاز (84-5)

بخش ۸۴ – فرمودن شاه ایاز را کی اختیار کن از عفو و مکافات کی از عدل و لطف هر چه کنی اینجا صوابست و در هر یکی مصلحتهاست کی در عدل هزار لطف هست درج و لکم فی القصاص حیوة آنکس کی کراهت می‌دارد قصاص را درین یک حیات قاتل نظر می‌کند و در صد هزار حیات کی معصوم و محقون خواهند شدن در حصن بیم سیاست نمی‌نگرد

 

کن میان مجرمان حکم ای ایاز
ای ایاز پاک با صد احتراز

گر دو صد بارت بجوشم در عمل
در کف جوشت نیابم یک دغل

ز امتحان شرمنده خلقی بی‌شمار
امتحانها از تو جمله شرمسار

بحر بی‌قعرست تنها علم نیست
کوه و صد کوهست این خود حلم نیست

گفت من دانم عطای تست این
ورنه من آن چارقم و آن پوستین

بهر آن پیغامبر این را شرح ساخت
هر که خود بشناخت یزدان را شناخت

چارقت نطفه‌ست و خونت پوستین
باقی ای خواجه عطای اوست این

بهر آن دادست تا جویی دگر
تو مگو که نیستش جز این قدر

زان نماید چند سیب آن باغبان
تا بدانی نخل و دخل بوستان

کف گندم زان دهد خریار را
تا بداند گندم انبار را

نکته‌ای زان شرح گوید اوستاد
تا شناسی علم او را مستزاد

ور بگویی خود همینش بود و بس
دورت اندازد چنانک از ریش خس

ای ایاز اکنون بیا و داد ده
داد نادر در جهان بنیاد نه

مجرمانت مستحق کشتن‌اند
وز طمع بر عفو و حلمت می‌تنند

تا که رحمت غالب آید یا غضب
آب کوثر غالب آید یا لهب

از پی مردم‌ربایی هر دو هست
شاخ حلم و خشم از عهد الست

بهر این لفظ الست مستبین
نفی و اثباتست در لفظی قرین

زانک استفهام اثباتیست این
لیک در وی لفظ لیس شد قرین

ترک کن تا ماند این تقریر خام
کاسهٔ خاصان منه بر خوان عام

قهر و لطفی چون صبا و چون وبا
آن یکی آهن‌ربا وین که‌ربا

می‌کشد حق راستان را تا رشد
قسم باطل باطلان را می‌کشد

معده حلوایی بود حلوا کشد
معده صفرایی بود سرکا کشد

فرش سوزان سردی از جالس برد
فرش افسرده حرارت را خورد

دوست بینی از تو رحمت می‌جهد
خصم بینی از تو سطوت می‌جهد

ای ایاز این کار را زوتر گزار
زانک نوعی انتقامست انتظار

گفت ای شه جملگی فرمان تراست (85-5)

بخش ۸۵ – تعجیل فرمودن پادشاه ایاز را کی زود این حکم را به فیصل رسان و منتظر مدار و ‌«ایام بیننا‌» مگو کی ‌«الانتظار موت الاحمر‌»‌، و جواب گفتن ایاز شاه را

گفت ای شه جملگی فرمان تراست
با وجود آفتاب اختر فناست

زهره کی بود یا عطارد یا شهاب
کو برون آید به پیش آفتاب

گر ز دلق و پوستین بگذشتمی
کی چنین تخم ملامت کشتمی

قفل کردن بر در حجره چه بود
در میان صد خیالیی حسود

دست در کرده درون آب جو
هر یکی زیشان کلوخ خشک‌جو

پس کلوخ خشک در جو کی بود
ماهی‌یی با آب عاصی کی شود

بر من مسکین جفا دارند ظن
که وفا را شرم می‌آید ز من

گر نبودی زحمت نامحرمی
چند حرفی از وفا واگفتمی

چون جهانی شبهت و اشکال‌جوست
حرف می‌رانیم ما بیرون پوست

گر تو خود را بشکنی مغزی شوی
داستان مغز نغزی بشنوی

جوز را در پوستها آوازهاست
مغز و روغن را خود آوازی کجاست

دارد آوازی نه اندر خورد گوش
هست آوازش نهان در گوش نوش

گرنه خوش‌آوازی مغزی بود
ژغژغ آواز قشری کی شنود

ژغژغ آن زان تحمل می‌کنی
تا که خاموشانه بر مغزی زنی

چند گاهی بی‌لب و بی‌گوش شو
وانگهان چون لب حریف نوش شو

چند گفتی نظم و نثر و راز فاش
خواجه یک روز امتحان کن گنگ باش

چند پختی تلخ و تیز و شورگز (86-5)

بخش ۸۶ – حکایت در تقریر این سخن کی چندین گاه گفت ذکر را آزمودیم مدتی صبر و خاموشی را بیازماییم

چند پختی تلخ و تیز و شورگز
این یکی بار امتحان شیرین بپز

آن یکی را در قیامت ز انتباه
در کف آید نامهٔ عصیان سیاه

سرسیه چون نامه‌های تعزیه
پر معاصی متن نامه و حاشیه

جمله فسق و معصیت بد یک سری
هم‌چو دارالحرب پر از کافری

آنچنان نامهٔ پلید پر وبال
در یمین ناید درآید در شمال

خود همین‌جا نامهٔ خود را ببین
دست چپ را شاید آن یا در یمین

موزهٔ چپ کفش چپ هم در دکان
آن چپ دانیش پیش از امتحان

چون نباشی راست می‌دان که چپی
هست پیدا نعرهٔ شیر و کپی

آنک گل را شاهد و خوش‌بو کند
هر چپی را راست فضل او کند

هر شمالی را یمینی او دهد
بحر را ماء معینی او دهد

گر چپی با حضرت او راست باش
تا ببینی دست‌برد لطفهاش

تو روا داری که این نامهٔ مهین
بگذرد از چپ در آید در یمین

این چنین نامه که پرظلم و جفاست
کی بود خود درخور اندر دست راست

زاهدی را یک زنی بد بس غیور (87-5)

بخش ۸۷ – در بیان کسی کی سخنی گوید کی حال او مناسب آن سخن و آن دعوی نباشد چنان که کفره و لَئِنْ سَأَلْتَهُمْ مَنْ خَلَقَ السَّمواتِ وَ الأَرْضَ لَیَقولُنَّ اللهُ خدمت بت سنگین کردن و جان و زر فدای او کردن چه مناسب باشد با جانی کی داند کی خالق سموات و ارض و خلایق الهیست سمیعی بصیری حاضری مراقبی مستولی غیوری الی آخره

 

 

زاهدی را یک زنی بد بس غیور
هم بد او را یک کنیزک هم‌چو حور

زان ز غیرت پاس شوهر داشتی
با کنیزک خلوتش نگذاشتی

مدتی زن شد مراقب هر دو را
تاکشان فرصت نیفتد در خلا

تا در آمد حکم و تقدیر اله
عقل حارس خیره‌سر گشت و تباه

حکم و تقدیرش چو آید بی‌وقوف
عقل کی بود در قمر افتد خسوف

بود در حمام آن زن ناگهان
یادش آمد طشت و در خانه بد آن

با کنیزک گفت رو هین مرغ‌وار
طشت سیمین را ز خانهٔ ما بیار

آن کنیزک زنده شد چون این شنید
که به خواجه این زمان خواهد رسید

خواجه در خانه‌ست و خلوت این زمان
پس دوان شد سوی خانه شادمان

عشق شش ساله کنیزک را بد این
که بیابد خواجه را خلوت چنین

گشت پران جانب خانه شتافت
خواجه را در خانه در خلوت بیافت

هر دو عاشق را چنان شهوت ربود
که احتیاط و یاد در بستن نبود

هر دو با هم در خزیدند از نشاط
جان به جان پیوست آن دم ز اختلاط

یاد آمد در زمان زن را که من
چون فرستادم ورا سوی وطن

پنبه در آتش نهادم من به خویش
اندر افکندم قج نر را به میش

گل فرو شست از سر و بی‌جان دوید
در پی او رفت و چادر می‌کشید

آن ز عشق جان دوید و این ز بیم
عشق کو و بیم کو فرقی عظیم

سیر عارف هر دمی تا تخت شاه
سیر زاهد هر مهی یک روزه راه

گرچه زاهد را بود روزی شگرف
کی بود یک روز او خمسین الف

قدر هر روزی ز عمر مرد کار
باشد از سال جهان پنجه هزار

عقلها زین سر بود بیرون در
زهرهٔ وهم ار بدرد گو بدر

ترس مویی نیست اندر پیش عشق
جمله قربانند اندر کیش عشق

عشق وصف ایزدست اما که خوف
وصف بندهٔ مبتلای فرج و جوف

چون یحبون بخواندی در نبی
با یحبوهم قرین در مطلبی

پس محبت وصف حق دان عشق نیز
خوف نبود وصف یزدان ای عزیز

وصف حق کو وصف مشتی خاک کو
وصف حادث کو و وصف پاک کو

شرح عشق ار من بگویم بر دوام
صد قیامت بگذرد و آن ناتمام

زانک تاریخ قیامت را حدست
حد کجا آنجا که وصف ایزدست

عشق را پانصد پرست و هر پری
از فراز عرش تا تحت‌الثری

زاهد با ترس می‌تازد به پا
عاشقان پران‌تر از برق و هوا

کی رسند این خایفان در گرد عشق
که آسمان را فرش سازد درد عشق

جز مگر آید عنایتهای ضو
کز جهان و زین روش آزاد شو

از قش خود وز دش خود باز ره
که سوی شه یافت آن شهباز ره

این قش و دش هست جبر و اختیار
از ورای این دو آمد جذب یار

چون رسید آن زن به خانه در گشاد
بانگ در در گوش ایشان در فتاد

آن کنیزک جست آشفته ز ساز
مرد بر جست و در آمد در نماز

زن کنیزک را پژولیده بدید
درهم و آشفته و دنگ و مرید

شوی خود را دید قایم در نماز
در گمان افتاد زن زان اهتزاز

شوی را برداشت دامن بی‌خطر
دید آلودهٔ منی خصیه و ذکر

از ذکر باقی نطفه می‌چکید
ران و زانو گشت آلوده و پلید

بر سرش زد سیلی و گفت ای مهین
خصیهٔ مرد نمازی باشد این‌‌؟!

لایق ذکر و نمازست این ذکر‌‌؟
وین چنین ران و زهار پر قذر‌‌؟

نامهٔ پر ظلم و فسق و کفر و کین
لایقست انصاف ده اندر یمین

گر بپرسی گبر را کاین آسمان
آفریدهٔ کیست وین خلق و جهان

گوید او کاین آفریدهٔ آن خداست
که آفرینش بر خدایی‌اش گواست

کفر و فسق و استم بسیار او
هست لایق با چنین اقرار او

هست لایق با چنین اقرار راست
آن فضیحتها و آن کردار کاست

فعل او کرده دروغ آن قول را
تا شد او لایق عذاب هول را

روز محشر هر نهان پیدا شود
هم ز خود هر مجرمی رسوا شود

دست و پا بدهد گواهی با بیان
بر فساد او به پیش مستعان

دست گوید من چنین دزدیده‌ام
لب بگوید من چنین پرسیده‌ام

پای گوید من شده‌ستم تا منی
فرج گوید من بکرده‌ستم زنی

چشم گوید کرده‌ام غمزهٔ حرام
گوش گوید چیده‌ام سوء الکلام

پس دروغ آمد ز سر تا پای خویش
که دروغش کرد هم اعضای خویش

آنچنان که در نماز با فروغ
از گواهی خصیه شد زرقش دروغ

پس چنان کن فعل که آن خود بی‌زبان
باشد اشهد گفتن و عین بیان

تا همه تن عضو عضوت ای پسر
گفته باشد اشهد اندر نفع و ضر

رفتن بنده پی خواجه گواست
که منم محکوم و این مولای ماست

گر سیه کردی تو نامهٔ عمر خویش
توبه کن زانها که کردستی تو پیش

عمر اگر بگذشت بیخش این دمست
آب توبه‌ش ده اگر او بی‌نمست

بیخ عمرت را بده آب حیات
تا درخت عمر گردد با نبات

جمله ماضی‌ها ازین نیکو شوند
زهر پارینه ازین گردد چو قند

سیئاتت را مبدل کرد حق
تا همه طاعت شود آن ما سبق

خواجه بر توبهٔ نصوحی خوش بِتَن
کوششی کن هم به جان و هم به تن

شرح این توبهٔ نصوح از من شنو
بگرویدستی و لیک از نو گرو